خیلی عادت ندارم به خواب ظهر.برای همین اغلب خودمو مشغول به کاری میکنم اما امروز هوا یه کمی
خنک بود و گرفته.
یه کم فکرم به گذشته ها پر کشید.
امروز که داشتم به این چیزا فکر میکردم خوابم برد.
توی خواب با بچه های دبیرستان بودیم و داشتیم نهار میخوردیم.یه جایی بیرون از خونه.
من و الهام دیر رسیدیم و خانمی پول غذای ما رو حساب کرد و منم میگفتم اگه پولشو نگیری نه من نه تو .
تو خوابم قیافه سمیه رو تداعی میکرد برام.یکی از همکلاسی هام.
خورده و نخورده دست منو الهام گرفت و رفتیم به مجلسی که انگار آقایی که اونجا بود از اینایی بود که
سخنرانی میکنن و حرفایی میزنن.تا ما رو دید یه کمی نگامون کرد.بعد الهام از پیشم رفت و این یارو
همچنان مات و مبهوت بود.بعد من رفتم نشستم پشت میزی و این آقا بلند شد خواست برای من
درسهایی از زندگی رو بده.منتهی یه جوری بود که من خوشم نیومد و حواسم به حرفاش بود اما نگاش
نمیکردم.بعد یارو ناراحت شد و گفت من دارم برای کی حرف میزنم؟؟؟چرا نگام نمیکنی؟؟؟
گفتم گوشم با شماست اما عادت ندارم و نمیتونم زیاد به کسی خیره بشم.ناراحت شد رفت و نشست.
همه از رفتار من تعجب کردن که چه جوری شده دست رد به سینه ی این آقا زدم.تو خوابم انگاری یه آدم
معروف بود.
بعد دیدم رفتیم تو حیاط و دوباره برگشتیم به مجلس.اینبار یه پسر بچه اومد طرفم.همینجوری نگام میکرد و
لبخندی به لب داشت.گفت میشه ازت چیزی بپرسم؟؟؟منم چون گفتم بچه ست یه کمی لحنم رو
صمیمی کردم و گفتم بپرس اما سخت نباشه هااااا کوچولو.(6-7ساله بود)
یه چند لحظه نگام کردو گفت...میشه بگی چرا انقدرررر چشمات غم داره؟؟؟میشه بگی چه اتفاقی
تو زندگیت افتاده که انقدر غمگینی اما به روت نمیاری و میگی و میخندی؟؟؟
میدونی خانم چشم های آدما غم دلشون رو فاش میکنن.هر قدرم که بخوان به روشون نیارن نمیتونن.
پس لطفا به من دروغ نگین باشه خانم؟؟؟
قیافه ی من یهو تو خواب اینجوری شداول اینجوری بود
انگاری انتظار همچی سوالی رو نداشتم و یهو پنچر شدم.
من بچه رو نگاه اون منو.و قیافه ی پسر بچه انقدر مصمم وجدی بود که انگار باید چیزی میگفتم.
یه کم معطل کردم و دیدم دست بردار نیس و با چشماش داره میگه بگو دلیلش رو بهم.
سرمو انداخم پایین و گفتم میدونی خیلی حرفا رو نمیشه گفت.خیلی چیزارو نمیشه تعریف کرد.
خیلی نگا ها رو نمیشه تفسیر کرد .من از بچگی هر چی بوده ریختم تو دلمو و هیچ وقت نخواستم این راه
رو بیام و مجبور شدم.من از کودکی هام مسیر رو گم کردم...
بعد سرمو بلند کردم و دیدم لبخند از لباش پرید و خیلییییی تلخ نگام کرد.اینجای خواب داشتم فقط با
چشمام باهاش حرف میزدم.
انگار که غمم رو دید.انگار فهمید دارم چی میگم که صورتش بدجور رفت تو هم.فکر کنم تو خواب یه چند
دقیقه ای به هم نگاه کردیم و یهو مامانش اومد گفت تو چرا اینجوری شدی پسرم بیا بریم...
همچنان که خیره بود رفت.
خیلی از حرفا رو با نگاه میشه به هم گفت.حتی وقتی نخوای لب از لب باز کنی.و ما اینجوری با هم حرف زدیم.
خیلی هم حرف زدیم با هم.
من تو خواب با کسی درد ودل کردم که واقعی نبود.ندیدمش و حتی تو دنیای واقعی حسش نکردم.
اما از خواب که بیدار شدم حس کردم چقدررررر سبک شدم.چقدر انگاری حرف زده بودم با اون پسر بچه.
جالبه خیلی جالبه.آدمی تو خواب با کسی درد و دل کنه که تو عالم بیداری نیست همچین کسی.
این خواب خیلی بهم آرامش داد و دوس داشتمش و بعد از مدتها آروم شدم.حس سبکی حس پرنده ای
در حال پرواز.
ممنونم ازت خدا بابت این خواب قشنگم.
دلم میخواست این حس آرامش رو که امروز تجربه کردم اینجا ثبت کنم.
یه ماجرایی برام پیش اومد چند روز پیش که کلی خندیدم بعد از مدت های مدیدی.
البته اسمش رو بذارم خنده از روی عصبانیت بهتره
ماه رمضون از اونجایی که روزا بلند بود و سخت میگذشت،من خیلی وبلاگ میخوندم که نفهمم چقدر داره سخت
میگذره.خب یکی از علاقه هامم وبلاگ خوندنه.ولی الان دیگه زیاد این علاقه رو ندارم.چون همش شده شعر و
جملات و ....
بگذریم.تو ماه رمضون یه وبی رو بازکردم که هروقت فرصت شد بخونم.یه دوسه روزی گذشت تا به وبلاگ مذکور
رسیدم و اون آقا فقط یه لینک گذاشته بود و من روش کلیک کردم و وارد تلگرام شدم.
یه محفلی بود تشکیل شده از شاعرها و کسایی که به شعر علاقه داشتن.منم زیاد تو بند شعر نیستم زیادولی میخونم اگه باشه.
خب گروه خوبی بود و شعر میذاشتند و کسی به کسی کار نداشت.منم خوشم اومدو دیگه این گروه رو حذف
نکردم.
مدتها گذشت ودوسه هفته پیش بحثی پیش اومد و این مدیر گروه یه کمی بحث کرد و من اون موقع
آنلاین بودمو ولی فرصت خوندن نداشتم و دیدم یهو اومد تو خصوصی و نوشت عه شما از خوانندگان وب
من بودی؟؟؟حذفت کردم اشتباهی.
منم نوشتم نه فقط یه بار اومدم تو وبتون لینک داشتین اومدم گروه.گفت صبر کن چن دقیقه میارمت
تو گروه گفتم نه ممنون به زحمت نیافتین.اونم نوشت نفرمایین دختر گل گلاب!!!
هی وای من شما نمیدونید چقدر جاخوردم از حرف زدنش آخه شما نمیدونین چقدر مبادی آداب تو
گروه صحبت میکرد و من تو تصوراتم یه مرد خشمگین و عصبی میدیدم که نباید تو گروه جز شعر چیزی
گذاشت.یه چنددقیقه ای گذشته بود که یه لینکی رو فرستاد و گفت بیا تو گروه .
خب منم کلیک کردم و رفتم.
تو این مدت هم شاید 2یا 3تا شعر گذاشتم اونم اونایی بود که دوسش داشتم من جمله
بی تو مهتاب شبی...
نهایت 5تا شعرگذاشتم توگروه.
این مدت روم به دیوار یه خواستگار سمج داشتم هاااا.یعنی سمج میگم سمج میشنوین اصلا.
از اونایی که از در میندازی بیرون از پنجره میاد داخل.آقا ما هم از این یارو خوشمون نمیومد و جواب زنگ
و اس ام اس هاشو نمیدادم.
زد و این یارو گوشی اندروید خرید .از فرداش دردسرای منم شروع شد.کسی رو هم ندارم بگم بهش
بزنگه و شرشو کم کنه.به داداشامم که اصلن روم نمیشه بگم.
خلاصه تو لاین پیام گذاشت بلاکش کردم تو واتساپ گذاشت بلاکش کردم تو وایبر گذاشت بلاکش کردم.
فقط تو وایبر گفتم نمیدونم چرا انقدر مزاحم میشین.منو مجبور میکنین 10باره بلاکتون کنم.لطف کنید مزاحم
نشین .دیدم داره برام مینویسه مهلت ندادم و بلاکش کردم.
بعد از مدتها فاطمه یکی از دوستانم برام یه شعر فرستاد و منم دوبیت اول رو خونده نخونده گفتم بذارم
تو این گروه شعر.
آقا کپی کردیم و تا اومدیم بذاریم تو گروه سروکله این خواستگار سمج پیدا شدتو تلگرام و من به قدری
ناراحت شدم برای اینکه سریع بلاکش کنم نفهمیدم کجا اینو کپی کردم و تازه بعد کپی دیدم چه گندی
زدممممممم.
وای شما فکر کن به کسی که نمیشناسیش اصلا ،یهو یه شعر عاشقانه بفرستید خخخخخخخخخ
یعنی دیدم که تو خصوصی این مدیر گروه فرستادم داغ کردم داشتم از عصبانیت و ناراحتی منفجر
میشدم.بلافاصله نوشتم وااای شرمنده ببخشید اشتباهی فرستادم داشتم میفرستادم تو گروه شرمنده
اومد توخصوصی شما
اونم بلافاصله نوشت نه خواهش میکنم خیلی هم خوب و عالی بود .تا باشه از این اشتباها.
گر و گر عرق میریختم.
نوشتم به هر حال شرمنده .نوشت بله پیش میاد ولی نه دشمنتون شرمنده دختر گللللل گلاب خودتو
ناراحت نکن عزیزخیلی هم خوب بود
منم گفتم نکنه این یارو فکر کرده من برای اون فرستادم نوشتم جناب آقای فلان البته هر چند این شعر
کپی بود و حالا که خوشتون اومده قابل شما رو نداره ولی من داشتم میفرستادم به گروه و بلافاصله هم
فرستادم به گروه
بعد دیدم نه مثل اینکه متلفت نشده نوشتم ممنون شما لطف دارین شبتون بخیر من باید برم کار دارم خخخخخخخخخ
تا چند روز آفتابی نشدم تو گروه اما اونشب به خاطر همین یارویی که باعث شد اشتباهی به یکی
دیگه پیام بدم عصبانیتموسرش خالی کردم و تهدیدش کردم من همه جوره حتی پیامک هاتونو بلاک کردم
و قسم خوردم اگه اینبار مزاحم بشه میدم بابام صحبت کنه.
حالا بماند که افتاده بود به غلط کردن و ببخشید و این حرفاااا ولی منم بلافاصله بلاکش کردم و نذاشتم ادامه بده.
ولی از عصبانیت داشت خون خونم رو میخورد حالا بعد از همه این حرفا تازه رفتم شعر و خوندم.
تازه یه کمی داشت یادم میرفت که بلافاصله با خوندن شعر دوباره داغ کردم و انقدرررررر به خودم و اون
یارو بد وبیراه گفتم تا بالاخره آروم شدم.
بعد به خواهرم میگفتم شیطونه میگه حرفای خودم و مدیر گروه رو عکس بگیرم بفرستم به گروه و بگم
منو ومدیر سخت گیر و عصا قورت دادنتون همین الان یهویی خخخخخخخخ
خدایی اونشب خیلی حرص خوردم اصلن.حالا ببینید من چه گندی زدم و چی فرستادم برای اون آقای مدیرررر
آسمان وقت قرار منو تو ابری بود
تازه با رفتن تو وضع هوا بدتر شد
این متانت به دل سنگ تو تاثیر نکرد
بلکه برعکس،فقط رابطه ها بدتر شد
چاره دارو و دوا نیست،که حال بد من
بی تو با خوردن دارو ودوا بدتر شد
روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمدم پاک کنم عشق تو را بدتر شد
الان دیگه میتونین درک کنین من چه حالی داشتم.
از اون روز به بعد کلا همه چی رو تا به آخر میخونم و با احتیاط برای کسی میفرستم.
یعنی من با این تلگرام هاااا خدای سوتی دادن شدم.دوباره دو روز پیش تو همین گروه بحث افتاد و اینبار
آقای مدیر خودش رو از گروه حذف کرد.منم گفتم خب خدارو شکر که این گروه هم پرونده اش تموم شد
که چند دقیقه نگذشته بود که دیدم وارد شدم تو یه گروه که باز مثل اینکه گروه تشکیل داده بود و اینبار
فقط چند نفر رو دعوت کرده بود .همین چند نفر 60نفری میشدیم از گروه 200نفری گروه سابق
راستش دیگه دل و دماغ این گروه بازی ها رو نداشتم.شعرها و متن های خوبی داشت حوصله نداشتم
بنویسم رفتم تو خصوصیش نوشتم آقای فلان با عرض سلام واینا منو از گروه حذف کن.نوشت چرا دختر گل
گلاب چرا میخوای بری؟؟؟
گفتم حوصله ام نمیکشه بخونم.لطف کنید حذفم کنید مطالبم نپره.باز اگه خواستم وارد میشم.
بعد نوشت باشه ولی لینک رو بهت میدم هر وقت خواستی بیا.
بیا هاااااا.نوشتم باشه سر فرصت .خوشحال شدم از آشناییتون و خداحافظ
آخیششششششششششششششش راحت شدمااااا.
خلاصه از من به شما نصیحت حواستونو خوب خوب جمع کنین و اینجوری سوتیییییییییی ندین.هنوزم
یادش می افتم از خجالت آب میشم
اوففففففففففففففففففف
هفته خوبی داشته باشین
دوبار سلام.دوباره اشک ،دوباره مرگ را را ناز کشیدن...
کاش اینجا بودی ...زیر این سقف...رو در رو... مثل آن وقت هاکه پدربزرگ می نشست ودرجنب وجوش ماگم می شد.این جا هوا بارانی است.شایدباران.......شایدبرف......
شایدهیچ کدام.اگربرف باشدبهتراست. باران وقتی به زمین می رسد همه جافقط خیس می شود همین.
برف اما رنگ وبوی زمین راعوض می کند.برف جای پای آدمها را نگه می دارد.زودآن را فراموش نمیکند.
از برف وباران بگذریم.چه کار میکنی با تنهایی باغریبی بابی وفایی های ما؟؟؟
راستی چرا دائم ازاین شهر به آن شهر می روی؟؟؟
نگران نامه هایم نیستم که مبادا به دستت نرسد می دانم نامه هایی که آدرسشان توی پاکت بعدازسلام
نوشته شده باشد حتما وخیلی زود چشم های تورا زیارت خواهند کرد.
اما دلم می خواهد بدانم چرا یک جا نمی مانی.یک روز می گویند مکه ای...
یک روز خبر میاورند که در مدینه دیده شده ای...
یک روز کربلایی ها را ذوق زده می کنی...
یک روز بوی تورا که در مسجد کوچک وقدیمی محله جامانده بود شناسایی می کنند...
فکر میکردم فقط ما آرام وقرار نداریم.گویا تو از ما ناآرام تری نمی خواهم گلایه کنم چون اصلا دل ودماغ این
کار رو ندارم ولی باور کن به ما خیلی سخت می گذرد.سخت نیست بی تودرمیان دشمنان تو بودن؟؟؟
سخت نیست ناز هرنازیبایی راکشیدن وپای هرعلف هرزه ای جوی عمربستن؟
آخرچقدرتنهایی؟چقدردلتنگی؟چقدرجمعه های دلگیر؟چقدر خندیدن به روی آنان که گریه تو را نمی شناسند
وعکس سیاه وسفید خودرا در اشک رنگین تو نمی بینن؟
همه ی اتفاقات مهم زندگی ما درخانه سالمندان می گذرد.
این راهم بگویم که جدیدا مرگ خیلی خوش سلیقه شده.نمی دانی چه نازی میکند.
همیشه دیرتراز عجل میرسد وزودترازآرزوها. این جا همه دست به کارشده اندکه روی عکس تو
آگهی های تبلیغاتی بچسبانند. خداحافظ تا نامه ای دیگر.تاسلامی وگریه ای دیگر
سلام امام خوبم ...
سلام مظلوم ترین مظلوم ها...
سلام دردانه فاطمه(س)....
سلام یه روسیاهی که اسمش خاتونه رو بپذیرآقا.متن بالا یادت رو میاد؟؟؟
یه زمونی هر روزززز چند بار میخوندمش.خیلی وقت بودم میخواستم بعد از ماه ها برات بنویسم و شاید
سالها.
آخرش نفهمیدم چی شد که اینجوری شد بینمون اینهمه فاصله افتاد.خیلی وقتا دلم خواسته بنویسم و
فقط دلم خواسته ولی امروز بد هوس نوشتن نامه به شما رو دارم.انگشتام بازی میکنن برای نوشتن هر
کلمه ای که میخوام بگم.مثل قدیما که تند تند براتون مینوشتم .آخخخخخخ یادتونه؟؟؟چقدر براتون پرحرفی میکردم!!!
سه شنبه ها، یادت کوچه ی دلتنگی منو آذین میبنده به یاد سه شنبه های جمکران.سه شنبه ست
و دلم هوای مسجد مقدس و دیدن گنبد فیروزه ایت رو کرده.
بارها خواستم بنویسم گفتم شاید بگن تظاهره ولی اینبار میگم بذار بگن.وبلاگ من پشیزی
ارزش نداره وقتی نامی از تو توش نباشه مهدی جان.من دارم برای دل خودم مینویسم
وامیدوارم وقت کنید و نوشته هام رو بخونید.یه چیزایی هنوز بین ماهست....
مگه نه آقا؟؟؟میدونم که شما هنوز منو یادت نرفته و من ...
سخت ترین اعترافمو میکنم و میگم که من یادم رفته شما رو...
این دیده نیست قابل روی دیدار تو
چشمی دگر بده که تماشا کنم تورا
تو درمیان جمعی و من در تفکرم
کاندر کجاروم و پیدا کنم تو را...
از بچگی که چشم باز کردیم و یه کمی حالیمون شد، تناقض بزرگی تو وجودمون با ما رشد کرد.
اسم تو رو میشنیدیم و دلمون میخواست بدونیم تو کی هستی؟؟؟میگفتیم امام زمان کیه؟؟؟
میگفتن آخرین امام ما که ظهور میکنه و بعدش همه خوب میشیم با هم.تو ذهنمون تو رو خوب تصور کردیم .
کم کم که بزرگتر شدیم یه سری حرفای دیگه میزدن میگفتن دعا کنین امام زمان بیاد اما اگه بیاد جنگ
میشه و همه میمیرن و ...
راستی آقا اینا چی بود که میگفتن؟؟؟از همون بچگی ما رو از اومدن شما ترسوندن.اگه امام زمان بیاد
جنگ میشه.فکرکردیم قصد از اومدنت فقط کشتن ماست.خداییش حق داری دلت بشکنه از ما.
نگفتن وقتی تو بیایی همه چی درست میشه...
نگفتن تو بیایی زندگی هامون سامون میگیره...
نگفتن تو بیایی دنیا گلستون میشه...
نگفتن تو بیایی تموم افسانه هایی که از بچگی شنیدیم و خیالی بود به واقعیت تبدیل میشه...
نه ...نگفتن آقا ...
درمقابل اسم ظهورت مساوی بود با کشتن ما.دوستت داشتیم اما ازتم میترسیدیم.نه میتونستیم بگیم بیا
نه میتونستیم بگیم نیا.میترسیدیم از اومدنت از کشته شدنمون توسط تو.ولی ته دلمون آرزو میکردیم نیایی
یه وقت مارو بکشی.اینم از حرفای بزرگون راجع به تو ای عزیز جان.ای مظلوم دو عالم.
ما از تو چی میدونیم آقا؟؟؟اینکه امام دوازدهمی!!!اینکه یه جمعه ای گفتن میایی!!!اینکه یه جمکرانی
هست که بیاییم دلی سبک کنیم!!!
حال میکنی آقا چقدررررررررر ازت میدونیم؟؟؟راضی هستی از اینهمه اطلاعات؟؟؟
آقا "تقصیر" شما نیست
که "تصویر" شما نیست
من آیینه ای پر شده از
گرد و غبارم...
ما هیچوقت نتونستیم لبخندی به لبهات بیاریم ،حداقل خود من.اما تاتونستیم گریوندیمت آقا...
تا تونستیم دلت رو شکستیم آقا...
تا تونستیم و از دستمون کاری بر میومد خون به جیگرت کردیم آقا...
تا تونستیم و در جریانی که ابدا دریغ نکردیم ...
آقا ما مهمون نواز خوبی نبودیم... نه نبودیم.شرمنده ایم....رسم مهمون داری رو به جا نیاوردیم ای غریب
دلشکسته.ما خودمونیم تو شهر خودمون غریبم.حبس شده در روح و جسم.حبس شده در باید و نباید های
غلط،حبس شده در خواستن و نخواستن.ما خودمونم نمیدونم چی میخواییم و صبح تا شب دنبال چی
هستیم!!!آقا تو پیدامون کن.دست ما رو به زور هم که شده بگیر و بلند کن.
آخ آقا قربون دل شکسته ات برم .غریبی آقا.خیلی غریب.غریبی سخته نه؟؟؟حق داری.
اگه تو نمیخواستی مهدی جان منم الان غریبه تر از اینی بودم با شما،که هستم.
چند سال پیش ،شبی از شبهای تابستون.من و کاروان وسوسن و نازی و اون شب رویایی...
هنوزم لذت اون سفر کوتاه با منه.تاثیر گذاشت به حالم.یادش بخیر و بعد از اون در دوستی من با شما باز شد.
بزرگ شدن همانا و دور شدن همانا.
نامه های هر روزه کجا و نامه های سالیانه کجا؟؟؟
اینروزا بدجور دلم برات کبابه آقا...
به اینکه شما یه نفری نگران همه ی مایی و ما همه هیچکدوم اصلا به فکرت نیستیم و اصلا یادمون رفته
که هستی.یادمون رفته باید منتظرت باشیمو برای ظهورت دعا کنیم.تازه دعا میکنیم دیرتر هم بیایی
بلکه بتونیم به همه لذت هایی که توش گناهه رو تجربه کنیم یه وقت خدایی نکرده ناکام از دنیا نریم...
یه پات تو کربلاست و دلت خون...
یه پات تو سوریه ست و دلت خون...
یه پات مکه ست و دلت خون...
آقا جمعه شبا که سرمیزنی به کربلا چه میکنی با مصیبت ها؟؟؟
چقدر دیگه میخوای به حال امتت گریه کنی آقا؟؟؟
شنیدم دلت بدجور از دست ما خونه آقا
آره خون.بدجور حق داری از دست ما ناراحت بشی.حق داری از دستمون خسته بشی و آه های مداوم
بکشی از کارای ما...
آقا روسیاهیم.یه وقت روتو ازمون برنگردونی!!!
آقا پیر شدی از دست این بشر دو پا.آقا پیرت کردیم.مهدی جان شرمندتیم.
اینروزا حسابی سرت شلوغه.خودتم نمیدونی به درد کی برسی...دست کی رو بگیری...
آقا به امید کی میخوای ظهور کنی؟؟؟کی میخواد همراهیت کنه ؟؟؟من!!!یا همه کسایی مثل من.
مایی که خودمون حتی خودمون یادمون رفته آقا.مایی که تموم داخوشیمون شده یه گوشی.
مهدی من...
مارا به جبر هم شده سر به راه کن
خیری ندیده ایم از این اختیارها...
آقا خبر داری خودت که چه جوری جوونا رو سرگرم کردن.
یکی رو با گوشی،
یکی رو با مواد،
یکی رو با گناه...
روم نمیشه آقا روم نمیشه بگم.پرونده ی من از همه سیاهتره.بس که به روم نیاوردی گستاخ تر شدم
و غافل تر از تو...
همین رو سیاهی بود که نمیذاشت بنویسم برات.یادت میاد قبلنا چقدر برات مینوشتم آقا؟؟؟
اون موقع توام مهربون بودی و به حرفام گوش میکردی .الانم مهربونی اما خب مشکلات زیاد شده آقا.
سرت حسابی شلوغه.دائم در حال رفتن از اینور دنیا به اونور دنیایی.
آقا شرمندتم من یکی ،که گناهام باعث میشه ظهورت به تاخیر بیافته...
آقا پرونده شونه راستیه من خیلی سبک تر از چپی ست.اما اگه تا به امروز میگفتم تاخیر کن حالا نیا.
حالا میگم تعجیل کن و زودتر بیا .نذار این شونه راستی من هر روز سبک بشه و درعوض شونه چپی سنگین.
منی که گناه کردم به مجازاتمم میرسم بهتر از اینه که بارم سنگین تر از اینی بشه که هست.
آقا بیا بسته...
تو تنهایی تا کی میخوای جور ما نااهلان رو به دوش بکشی
تا کی میخوای خون جگر بخوری و دم نزنی آقا؟
من اصل انتظار تو را از یاد برده ام....
با انتظار های فراوانم از شما...
آقا همینطوری بخوای صبر کنی دیگه حتی به زور میتونیم یادمون بیاد که ما باید منتظر شما باشیم نه شما.
شما رو به خدای بزرگ میسپارم و ازتون از ته دل میخوام منو آدم کنین به معنای واقعی کلمه.
دردونه فاطمه...
عزیز فاطمه...
نور چشم فاطمه...
گل نرگس خوشبو...
به خدا میسپارمت و بابت همه ی گناهام ازت شرمسارم.
تو خوبی و به مهربونیت به دل ترک ترک شده ات از دست ما قسمت میدم یه وقت حتی ثانیه ای ما رو به حال خودمون رها نکنی.
دردانه نرگس
التــــــــــــــــــــــــــــــــــــماس دعـــــــــــــــــــــــــــــــــا
امشب که سری زدی به غریب الغربا،پادشه خوبان،سلطان مردم
ایران،فرمانده قلب و دل جان... سلام مارو هم بهشون برسون و بگو ضامن آهو
مشتاق دیدارتیم .وعده ی دیدارمون که یادت نرفته احیانا...
+++متن اول از کتاب نجوای شبانه که قستیش رو حذف کردم.
+++اگه اذان انتظار رو نشنیدین دانلود کنید و لذت ببرین از شنیدنش.التماس دعا داریم شدید.
امضا:خاتون ناخلف
خاتون زشتوی جذاب به شما دخملای گل سلام میکنه
روزتون مبارک دخترااااااااااا هوررررراااااااااا به افتخار خودمون
امروز صبح رفتیم پارک بانوان.منو دوتا آبجیام و "ف".بعد از اینکه چایی خوردیم ...نه نه درحین چایی خوردن
صدای خوندن ترانه ای سنتی رو شنیدیم همراه با د ف
طبق معمول باز من خودشیفتگیم گل کرد و گفتم بچه ها گوش کنید دارن واسه من میخون هاااااا.
به مناسبت روز دختر.
آبجیم گفت باز خودشو تحویل گرفت.گفتم خو راس میگم اصلا چرا امروز دارن میخونن؟؟؟؟
خو واسه خاطر منه دیگهههههه
خلاصه یه کم با دوتا خانمی که درجوار ما تو آلاچیق نشسته بودن حرفیدیم و بعد بلند شدیم آماده رفتن شدیم.
تو مسیرمون آلاچیق اونایی که دف میزدن و میخوندن رو دیدیم.بعد من گفتم به آبجیا بچه ها اونا دارن
واسه من میخون من برم یه تشکری کنم.بعد بدون اینکه منتظرشون باشم رفتم تو آلاچیقشون نشستم
بعد از سلام و احوالپرسی و دیدم منتظرن عرضم رو به خدمتشون برسونم که گفتم :
بابا منم دیگه خاتون داشتین صدام میکردین؟؟؟باتعجب نگام کردن
گفتم باباگفتین پاشو بیا آلاچیق ما میخوایم به مناسبت روز دختر برات بزنیم و بخونیمممممم
تازه دوزاریشون افتاد وگفتن آهاااان آره آره یادمون اومد
بعد از کلی خنده(نمیدونم اونم واسه چی)دف به دست شروع کردن واسه من خوندن
بعد از چند دقیقه چن نفرم اومدن و اون دو تا خانم هرکی میومد میگفتند داریم واسه دخترمون جشن میگیریم.
خانم مسن باهال هم به اینا میگن هااااا
چند تا این ریز بچه ها هم برایمان هنرنمایی کردند و الکی الکی پذیرایی هم شدیم و جدی جدی هم
گل سر سبدشون گشتیم.
کلی کیف داد.
بعد از تشکر فراوان اونا از ما و ما از اونا اومدیم خونه.
++همین الان یهویی یاد این متن زیبا افتادم .بخونید و از دختر بودنتون لذت ببریددددد
اولین صبح عروسی،زن و شوهر توافق کردند که در را به روی هیچکس باز نکنند.
ابتدا پدر ومادر پسر آمدند.زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .
اما چون از قبل توافق کرده بودند هیچکدام در را باز نکردند.
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند.
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.
اشک در چشمان زن جمع شده بو،نتوانست خود را کنترل کند و در این حال گفت:
نمیتونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روبه رویشان باز نکنم.
شوهر چیزی نگفت و در را برویشان گشود.
اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.
سالها گذشت...
خداوند به آنها چهار پسر داد
پنجمین فرزندشان دختر بود.
برای تولد این فرزند،پدر بسیار شادی کرد.
چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد.
مردم متعجبانه از او پرسیدند:
علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست؟
مرد به سادگی گفت:
چون این همون کسیه که در را به رویم باز میکند...
بعله ما همچین موجودات دوست داشتنی و با وفایی هستیم
+++خلاصه دخملای گلم روزتون مبارکککککککککککک
یه مدتی بود که میخواستم راجع به اولین کتابی که نوشتم پست بذارم.
اولین کتابی که نوشتم : (الکی مثلا من نویسنده ام خخخخخ)
پنجم ابتدایی بودم.یه داستان از خودم نوشتم.خیلی مبتکر بودم ولی متاسفانه هنرهام دیده نشد هیچوقت و وقتی دیده شد که دیر بود.
اسمش گربه شکمو بود ومن برای اینکه خیلی به کتاب داستان شبیه باشه هم نقاشی میکردمش و هم
پایینش مینوشتم.نمیدونم قضیه از چه قرار بود و چرا نوشتم؟؟؟شاید مدرسه خواسته بود و شاید خود به خود
نوشتم ولی نوشتم.
نمیدونم و اصلا یادم نیس که به دوستام گفتم که داستان نوشتم یانه!!!
اون داستان، تا آخر سال و سالهای دگر هم دیده نشد بسی.
اونموقع ها من واقعا بچه خجالتی بودم.یعنی واقعن مظلوم عالم بودم .بعضی وقتها دلم به حال کودکیام
میسوزه که چرا تا میتونستم شیطنت نمیکردم؟؟؟
چرا من شدم اون دخملی که میخواست ساکت باشه تا نظم کلاس به هم نخوره؟؟؟
یه دو صفحه از مثلا کتاب داستانام رو براتون میذارم.توجه کنید خطم رو خخخخخخخ
پاهم ندارن بنده خداها و کسی که پا نداره کفشم نداره خخخخخخخخخکلا هم تمام رخ بودن و نیم رخ میم رخی تو کار نبود.
مدیونید اگه بخندیدگفته باشم
داستان دومم یه قصه اصیل آذری بود به اسم اوچ خیار(سه خیار).
مامانم از بچگیهامون برامون قصه میگفت و میگفت این داستانها از پدر مرحومش رسیده به مامانم.
الحق و النصاف قصه های آذری بینظیره.داستانهایی که از شنیدنش هنوزم لذت میبرم.من بازم این داستان
رو نقاشی میکردم.ینی میخوام بهتون بگم میگم نقاشی،یه وقت فکر نکنین نقاشیم خوب بود،افتضاح بود در نوع
خودش.دیدین که یک نمونه اش رو.میخواستم تموم داستانهایی که مامانم تعریف میکنه رو یه روزی بنویسم ونقاشی کنم.اما نشد.یادم رفت.
.(گاهی فکر میکنم اگه انتشاراتی داشتم کتابی چاپ میکردم به نام قصه های آذربایجان)
از "س" میخواستم قسمت هاییش رو نقاشی کنه و اونم انجام میداد.به هر حال من داستانم رو دوس
داشتم و شاید اگه همون اول دیده میشد ،تشویق میشدم و شاید الان براتون یه نویسنده داشت مینوشت
خخخخخخخخ
داستان سومم فکر میکنم برای اول یا دوم راهنماییم بود و این یکی خیلی قضیه اش جالبتر بود.
عید بود و من یه دفتر تلفن پیدا کردم و یه چن روزی باهاش ور رفتم و شروع کردم به داستان نوشتن مثلا.
دوسه تا رمان خونده بودیم خط فکریمون از کتاب داستان نوشتن رسیده بود به مثلا رمان خخخخخخخخ.
بعد دفتر تلفنه از این باریک ها بود یعنی همچین بزرگم نبود.
بعد جالبش اینه که چه الفاظی از خودم در وکردم.عبارتی(روم به دیوار)برو جوجه،برو جوجه کفتر،
تو کی باشی و ....خلاصه دوران بلوغ و یه ذره لاتی صحبت کردن و خلاصه خخخخخخ دیگه نگم چیا نوشتم.
بعد اسم داستان رو ببینین چی گذاشتم در یک عمل انتحاری که 30صفحه بیشتر نداشت اون دفتر تلفته
اونو به 4فصلم تقسیم کرده بودم خخخخخخ
عشق و اندوه و نفرت و جدایی هم اسمش بود و داشته باشین که من درعرض 2-3روز این کتاب رو شروع
کردم و به اتمام نیز رساندم.خخخخخخ
اوفففففففف الانم در حال قهقه زدنم وقتی یاد کتابم میافتم.یعنی افتضاح میگم و شما اصن افتضاح
میشنوین.وقتی میبینمش و شروع میکنم به خوندن دوس دارم سرمو بکوبونم به دیوار از شدت
خنده.خخخخخخخخخخخخ
وای وای از دست خودم.
بعد کتابای نیمه کارای بعدیم هم یه جورایی وحشت انگیز و ترسناک بودن.
اولین رمان رو دوم راهنمایی خوندم به اسم تاوان عشق از فهیمه رحیمی و بعدش اسرار قصر وحشت
رو از آلفرد هیچکاک که باعث شد دستی هم در کتابهای ترسناک بزنم.
یعنی این داستانام انقدررررررررررر شخصیت داشت که من خودم نمیدونستم کی به کی میشه.
مثلا میخواستم خانواده هایی رو به تصویر بکشم که در آخر 2-3نفر زنده میمونن.
اوففففففففف خدا امروز چقدر خندیدم.دیگه کارم به جایی رسیده بود که توی یه کاغذمیشستم اسم
مینوشتم.یعنی تو داستانام کمبود اسم برای شخصیت هام بود خخخخخخ
ولی خدایی تو داستان آخرم قلمم به وضوح دیده میشد که قوی شده اصن خخخخخ.
و اما آخرین داستانم که در خرداد سال اول دبیرستان که آخریش هم بود نوشتم.
آقا قبلش بگم من اصن این خرداد که میومد هااااا اصن یه آدم دیگه میشدم.اوفففف.
ینی خاتون شاعر میشد به اذن الهی ،نقاش میشد،داستان نویس میشد،هر چی میشدم الا درسخون.
یعنی میگفتم بذار این خرداد تموم بشه من ادامه میدم به نوشتن و سرودن ..
اما همینکه تموم میشد و امتحانا تموم میشدن منم دست و دلم به نوشتن نمیرفت.
این چه سری بود در خرداد ماه های دوران تحصیل که در خرداد ماه های بعد از تحصیل دیگه نبود خخخخخخ.
بعد یه دختر عمو دارم اسمش" سو" اون چقدررررر از من تعریف میکرد .میگفت خاتون معرکه ای،یه دونه
ای،دردونه ای خخخخخ.این دوتای آخری رو نمیگفت اما خعلی ازم تعریف میکرد و انصافا این تشویق هاش
خیلی کمکم کرد در بهتر نوشتن.
خلاصه فصل امتحانات بود که من شروع کردم به نوشتن داستان باران.
همون داستان عید چند سال پیش بود اما با قلم قویتر و پرو بال دادن بهش.دقیقا 28خرداد تموم شده این
داستان و این نشون میده که در طول اون مدت من در حال نگارش بودم و اینبار توی یه سر رسید نوشتم.
آخه یه سررسید پیدا کرده بودم و از جلدش خوشم اومد و تصمیم گرفتم اون رمان 30صفحه رو بهتر هم
بنویسم.عاقبت یک عدد تجدید در شیمی آوردم البته لازم به ذکره زیاد بود تجدیدی هام اما تا ترم 2جبران
شدجز یکی.که اونم از داستان نوشتن نبود میفهمین اونو کلا بلد نمیشدم.آخرشم با تک ماده قبول شدم.
اواخر سال دوم دبیرستان بود که این کتاب نمیدونم چی شد که دست به دست تو کل کلاس افتاد و همه
کلاسمون خوندنش !!!و چقدررررر منو تشویق میکردن انقدری اوج گرفته بودم که کتابم افتاد دست یکی از
معلم ها.خخخخخخ.با نوشته هام هم میخندیدن و هم گریه میکردن.فقط ایرادش این بود که سررسید تموم شد و من به ناچار در دوصفحه بعی از شخصیت هام رو کشتم
ینی تقصیر منم نبود هااااا دیگه جا نبود برای نگارش.باید اونجور که میخواستم از آب درمیومد.ناغافل سر رسید تموم شد و قصه من تموم نشد
منم مجبور شدم میفهمیننننننن مجبور شدم
تنها ایرادم که اون زمون هرکی میخوند بهم میگفت همین بود:عه عه عه خاتون همه رو زدی کشتی کههه
ووووووییییییییییییییی من چقدر دختر شیرینی بودم هااااااا.معلمم گفت به خاطر داستانت تو دیگه لازم نیس
که تحقیق کنی 5نمره ات رو بهت میدم.اوففففففف چه حس شیرینی بود.
بعد گفت که کتابم رو داده به دومادش و اتفاقا دومادشم نویسنده ست و برام تو چن صفحه نقاط ضعفم
رو نوشته.آقا الان این شاید میشد جرقه نوشتنم اما نامرد این معلممون اون کاغذ رو تا آخر سال تحصیلیم
نیاورد از بس گفتم زبونم مو درآورد.
فقط جلسه امتحان معلمم گفت کتاب جدید ننوشتی گفتم نه شما اون کاغذ رو نیاوردی گفت نه میارم و
هیچوقت آورده نشد متاسفانه.
آهااااااااااااااان راستی بعد از اونم یه کتاب نوشتم که کمی تخیلی بود اما دوسش داشتم و اگه کسی
کتابهام رو از اول میخوند عوض شدن خط فکریمو میفهمید.حتی زیباتر از باران.منتهی باز نصفه موند.
حالا من بعد سالها این باران رو دادم که "ل"بخونه.با اینکه همون سالها خونده بود ابدا یادش نمی اومد.
از اینور که میخوند از اونور واسه "م" تعریف میکرد.
"م"بهش گفته بود اگه دوس داره چاپ بشه من میتونم با یکی از دوستام حرف زنم.
منم گفتم بی خیاااااال بابا.هر کس ندونه خودم میدونم که داستانم عددی نیس در برابر نوشته های نویسنده
های دیگر.
تازه یه مدت هم خیال برم داشته بود میخواستم ایمیل کنم به این ....کجا بود؟؟؟آهان صدا سیما فیلمش رو بسازن خخخخخخخ.
یه مدت هی زیر نویس میشد و خطاب به من بود همش که خاتوننننن جااااان کتابتو بیار فیلمش کنیم.
اصن ی وضی
در این حد ینی
البته دستی هم تو شعر سرودن اونم در نوع شعر نو میسرودم که از اونا کلا صحبت نکنم بهتره.
بعله حسابی خندیدم هاااااااااااا
بعضی یاد آوری ها شیرین است
آدما خیلی عجیبن خدا!!!!
چه جوری ما رو آفریدی آخه؟؟؟
خدایا تو خودت عجیب ترین چیزی هستی که تو کل زندگیم دیدم.
امروز با شنیدن آهنگی رفتم به گذشته ها.حالا این گذشته خیلی دورم نبود برای یه سال پیش بود
ولی شده که بخوای یه روز دلت هوای گذشته رو بکنه و هی بشینی به خودت فشار بیاری که
یادت بیاد 10سال پیش چه خاطره ای داشتی؟؟؟
شده دیگه برای همه اتفاق افتاده و گاها آدم انقدر بی حوصله میشه که دیگه ادامه نمیده به یادآوری
و جمع و جور میکنه بند و بساطشو میره که میره .
اما یه روز غافل از هر جا سوار یه ماشینی هستی و یهو آهنگی شروع میکنه به خوندن .
تموم اون اتفاقات 10سال پیش همچی جلوی چشمات رژه میره.
دیگه لازم نیست به خودت فشار بیاری که بخوای اون خاطرات یادت بیاد چون به خواست خدا
و به خواست ذهن فعال ما انقدرررررر مو به مو این خاطراتت یادت میاد که خودت تو کفش میمونی.
آدما خیلی عجیبن...
ما حتی از خاطراتمون همون 10سال پیشم یادمون بیاد بازم غمگین میشیم و احساس خفقان میکنیم.
اگه خاطرات بد یادمون بیاد که هیچی تلخه ولی خاطرات خوب از اون لحاظ حالمون رو بد میکنه که اون
روزای خوب دیگه نیست!!!
آقا الان من بعد گذشت هفت ،هشت سال هنوزم اون آهنگه که میگه
باز هم آمدی تو بر سر راهم آی عشق میکنی دوباره گمراهم.
یعنی اینو هر جا بشنوم یاد تابستون 86می افتم.و یاد فوت ناگهانی زن عموم و غافلگیری که
تو تک تک چهره هامون بود،یاد خیلی بچگی های "ب"و "س"،یاد یه سری اتفاقات تلخ یاد آرایشگاه
تازه تاسیس شده "ل"،یادنبودن نصفی از تابستونی که مامانینا شهرستان بودن.ی
اد کنکور دادن" س"،و اگه بنویسم خیلی چیزای دیگه حتما یادم میاد.
آدما عجیب تر از این حرفان.
مثلا داری از یه جا رد میشی که اتفاقا مغازه ای موزیک گذاشته و...یه آهنگ و بازم سفر به گذشته ها
شروع میشه.
وای وای وای این خاطره ها با آدما چیکار میکنن؟؟؟
این گذشته و این خاطرات لعنتی با آدما چیکارا میکنن؟؟؟
وای از دست این گذشته ها و این خاطرات و حتی وای به حال و روزای اینروزای ما!!!
یه وقتایی هم یه چیزایی یادت میاد که دوست داری ضبط رو برداری و بکوبی زمین و تا ابد اون آهنگ
رونشنوی
آخ خدا آدما خیلی عجیبن!!!
دقت کردین گاهی با شنیدن یه آهنگی عاشق میشیم ...
با شنیدن آهنگی دوستمون رو میبخشیم ...
حتی با شنیدن آهنگی دلتنگ میشیم...
با شنیدنش بغض میکنیم و فکر میکنیم الانه که دنیا تموم شه...
حتی با شنیدن آهنگی میتونی کسی رو که تو رو اذیت کرده به راحتی نفرین کنی...
خدایا همیشه این دل ما حتما باید یه درد بی درمون داشته باشه.
خدایی خدا جون توام موزیک رو رو دوست داشتی و روحت از شنیدنش آروم میگرفت که وقتی تو روح ما
از روح خودت دمیدی ما اینجوی با موسیقی یکی میشیم و دردایی که توی نت نت این آهنگا هست
رو با وجودمون درک میکنیم و همنوا میشیم.
این حکایت فقط برای موزیک نیست.گاهی حتی میتونه خوردن یه قطعه شیرینی باشه که آدم با خوردنش
حتی به زمون بچگی برگرده.منم برگشتم به اون زمون که مستاجری داشتیم که مادر صداش میکردیم.
و چیز جالبی که بود این بود که اون زمون هر وقت میرفتم خونشون بهم یه شکلات میداد و من باخوردن
یک شیرینی به اون زمون یعنی 7-8سالگیم برگشتم شایم قبل تر.
خدا بیامرزتش.خانم تنهایی بود.کافیه چشمتو ببندی و سفری داشته باشی به کودکیت.
البته یه جایی باشی که نتونن برای چند دقیقه مزاحمت بشن تا تو بتونی یه سفر بدون پارازیت داشته باشی.
حتی استشمام عطری میون صدها نفر جمعیت که یهویی یکی از کنارت میگذره و بوی عطر آشنا.
اوف اوف ساختار آدما خیلی پیچیده بود خدا.
الحق که خدا بودن برازنده خودته وبس
بازم از "د" عکس میخوام بذارم.منتهی با پسر خودم.
"سا" همون بزرگه ست که توی عکس میبینین از بچگی یعنی از 10روزگیش تو خونه ما بود و پیش ما
بزرگ شد فقط مامانش میومد بالا شیرش میداد و میرفت.
به خاطر همین" سا"برای من عزیزه.با اینکه خیلی شلوغه.اما یه جورایی پسر منو مامانمه.
اوفففففففففف کاش اون سالها بود.من کلی از بچگی های "سا"خاطره دارم.
حالام اون کوچیکه داداششه و "د" نام داره.یعنی هر چی "سا" تو بچگی آروم و آقا بود این بچه شیطون و شره.
اینم عکس دومه که داره گردن اردک منو میشکونه.نرسیده بودم الان اردکم قطع نخاع شده بود.
نمیدونم چرا نمیادعکسه!!!
حالا اشکال نداره بعدا دوباره تلاش میکنم شاید شد.
---بالاخره آپلود شد---انقدر این بچه شره که هر چی ازش عکس میندازیم تار میشه.خوبه باز.
++فکر نمیکردم این قالب مشکلی داشته باشه ولی انگاری داره و پیام ثبت نمیشه به گفته چن نفر.
من نمیتونم از این قالبم دل بکنم و اونم از من خخخخخ
قالب خودم رو گذاشتم.
حتی قالب ها معرفتشون از آدمای خدا بیشتره والا.
+++امروز برای هزارمین بار فهمیدم هوای ابری رو دوس دارم.
مروز طبقه پایین داشتم یه مانتو میدوختم و مشغول بودم با خودم به فحش و فحشکاری خخخخخخخ
که اصلا به من چه براشون بدوزم.خسته شدممممممممممم.راستونکی خسته شدم.
صبح میرم شب میام.
همینطور که داشتم خیاطی میکردم "ب"اومد و گفت خاله اسم وبلاگت چی بود امروز هرچه قدر فکر کردم یادم نیومد.
گفتم بخت خواب آلود من .
گفت آرههههههه یادم افتاد گفتی از استاد شهریار برداشتی این اسم رو؟
گفتم آره. شاعر مورد علاقه من استاد شهریاره .
بعد که دیدم داره به دقت گوش میده گفتم یه کمی از شاعر مورد علاقه ام براش بگم.
شما خودتون بیشتر از من درباره شهریار میدونین ،اما یاد آوریش خالی از لطف نیست براتون.
بهش گفتم جالبه بدونی که من برعکس همه که فکر میکردن استاد شهریار اصلا دیوان
فارسی نداره و دیوان به زبون ترکی داره من فکر میکردم دیوان فارسی داره و به زبون آذری نداره.
اینایی که میگم برای سال اول دبیرستان منه که 15سالم بود و هرروز تابستون
با دوستم "سو" که میرفتیم کانون چه قبلش و چه بعدش که از کانون میومدیم پشت یه مغازه ای وایمیستادیمو و من به کتاب شهریار خیره میشدم و "سو" به چیزای دیگه.
بالاخره هم خریدمش.اما اون زمون خوندنش برام آسون نبود.
اما دوسش داشتم .یکی دوسال بعدشم فیلم شهریار ساخته شد که
من امکان نداشت قسمتیش رو نبینم.فقط به نظرم اونجور که باید ساخته میشد ساخته نشد.
فیلمی از کمال تبریزی. استاد شهریار سختی های زیادی کشید
و با مشقت های زیادی دست و پنجه نرم کرد.یادم میاد اونسال پرفروش ترین
کتاب نمایشگاه،کتاب استاد شهریار بود که خیلی از کسایی که خریده بودن میگفتن
ما اصلا نمیدونستیم که استاد فارسی هم شعر میگفته اما با دیدن فیلم فهمیدن
که دیوان فارسی هم داره.حالا من باز برعکس رفتم و دیوان ترکیش رو خریدم.
معروفترینش که شاید همه بدونن شعر حیدر باباست که بسیار دلسوزانه
و جانگدازانه برای حیدر بابا شعر میگه.وکسایی که ترک زبان هستن بیشتر
سوز و گداز این شعر زیبا رو درک میکنن. من حیدر بابا رو از بچگی میشنیدم
و توی تصورم اینبود که شهریار برای یه آقایی شاید بابابزگش شاید یه آقایی
که خیلی دوسش داره شعر میگه.اما فهمیدم و توی اون کتاب اولی که خریدم
فهمیدم حیدربابا اسم یه کوهی بوده که شهریار تو زمون بچگی بسیار تو اون کوه
بازی میکرده و بعد تحصیلاتش برگشته و برای کوه مورد علاقه اش از غم و غصه های
زمونه میگه .اولش به حیدر بابا میگه وقتی رودخانه هات پرآب شد،وقتی زمینت
سرسبز شم سلام منم بهشون برسون بلکه اسم منم به زبونتون بیاد.
حیدر بابا دو بخش داره که بخش اولش به یاد کردن میگذره یاد کردن
از جاهایی که رفته و کسایی که دیده.دفتر دوم شهریار هم به درد و دل کردن
با کوه مورد علاقه اش میگذره. برای کوه که چه روزای خوبی داشته
و الان که برگشته فقط خاطره هاش یادش مونده و بعدشم از بخت خوابیده اش
میگه و از اینکه این دنیا به پادشاه ها وفا نکرد و نمیکنه و ....
به غیر از این شعر زیبا من یه شعرش رو دوست دارم به اسم خان ننه.
این شعر رو برای مامان بزرگش گفته که بسیار زیباست و با هم معنی
این بیت بیتهای شهریار رو فقط ترک زبان های اصیل میدونن.
خان ننه یه مدتی بیمار میشه و بعدش میمیره و شهریار چون وابسته ی
خان ننه بوده بهش به دروغ میگن که خان ننه رو بردن کربلا که شفاشو
از آقا بگیره.انقدر این شهریار رو با این بهونه ها سرگرم میکنن که شهریار یواش یواش
متوجه میشه که خان ننه فوت شده.بعد تو شعرش میگه که فهمیدم که تو مردی.
کاش میشد دوباره بچگیم رو پیدا میکردم و به اون زمون برمیگشتم. خان ننه کجا موندی دور سرت
بگردم کاش یه بار دیگه بودی اونوقت بغلت میکردم و تو آغوشت یه دل سیر گریه میکردم.دیدی من
چه جوری گمت کردم؟؟؟دیگه مثل تو پیدا نمیشه. این شعرش رو من خیلی زیاد دوست دارم چون
واقعا پراز سوز و گدازه.خوندن ابیات آذری بسیار سخته اونم برای حتی من آذری زبان.چون استاد
شهریار متولد تبریز بود و لهجه تبریزی ها بین ترک زبان ها از ما غلیظ تره و من خیلی از حرفاشو
نمیفهمم.و کلا خوندن کلمات ترکی بسیار سخته.به هرحال استاد شهریار هم توی شعر فارسی
قهار بود و هم توی شعر ترکی استادی چیره دست بود. یکی دیگه از شعر های شهریار که من
شاید هر روز میخونمش و حفظمش شعر ایمانشه. که راجع به ایمانه که به چه راه هایی ایمان
آدم ازش گرفته میشه.یه جاش میگه چقدر راحت داره ایمانمون رو چرچی میبره
(چرچی تو زمون قدیم این آقایونی که بساط میاوردن از قبیل پارچه و لباس و ...بهش میگفتن چرچی)
در ادامه میگه دارو ندارمونو به یه سقز فروختیم که عجب داناست این دشمن که همون چرچی باشه
که میاد به ده مون درد میده و درمان میبره. شهریار تو رشته پزشکی درس میخوند و تا آخرشم
خوند .چون جایی خوندم که نوشته بودن نیمه درسش رو رها کرد ولی اینطور نبود.
شهریار اسم شهریار رو از دیوان حافظ به امانت گرفت.2یا 3بار نیت کرد و از دیوان حافظ نام
شهریاراومد تو بیت های حافظ و به احترام حافظ نام شهریار رو به روی خودش گذاشت .
اسم ایشون محمد حسین بهجت تبریزی هستش.
شهریار تو جوونی عاشق خانمی میشه که به وصالش نمیرسه .به علت اینکه بابای دختره به
شهریار که مال و منالی نداشته دختر نمیده و سالها بعد شهریار با خانم دیگه ای ازدواج میکنه.
و بازم چند سال بعد معشوقه ی اولی شهریار به تبریز میاد و شهریار رو پیدا میکنه و بهش میگه
میخواد که از شوهرش جدا بشه شهریار بهش میگه من دیگه تو رو فراموش کردم و بهتره این
کارو نکنی.اینارم با لحن سرد بهش میگه که هیچ روزنه ای از مهر شهریار دوباره رسوخ نکنه به
قلب معشوقه ی اول.من فکر میکنم این شعر معروف رو اینجا گفته . شعر معروف آمدی جانم
به قربانت ولی حالا چرا رو منظورم هست.
شاید شنیدین که میگن شهریار تو بستر مرگ بود که معشوقه اش سر میرسه و شهریار
با دیدنش این شعر رو میگه.که باز البته من تو فیلمی که ساخته شد این مطلب رو ندیدم.
دیگه معروفترین شعر شهریار رو هم فکر نمیکنم کسی ندونه که کدوم هست
علی ای همایرحمت تو چه آیتی خدارا
که به ما سوافکندی همه سایه ی هما را.
این شعرم شبی که شهریار گفته بود همون شب عالمی تو خواب دیدن که شهریار این
شعر رو دارن تو محضر امام علی (ع)میخونن.شعری که هنوز کسی نشنیده بود به دل آقام
امام علی(ع)خوش اومد و این افتخاری شد برای شاعر محبوب من. خدا بیامرزدش .
شهریار محبوب من برای منم زیاد شعر گفته یعنی برای نام واقعی من.
حداقل یه 4-5تایی اسم من تو شعر هاش گفته شده.
بعله دیگه
خدا بهشت برین قسمتش کنه.شهریار خیلی سختی کشید.
خیلی تنهایی خیلی بی کسی خیلی غربت کشید.دم دمای آخرشم که کمی فراموشی گرفته بود.
یادم میاد قسمت آخرش رو که نشون میداد خواهرم چه زار زار اشک میریخت برای تنهایی شهریار.
منم بغض کرده بودم .قسمت آخر به گمونم میا رزید به قسمتهای دیگه اش.
+++خب من یه مدت دیگه فکر کنم نتونم سر بزنم.خیلی کارای عقب افتاده دارم.
ببخشید که نمیتونم تند تند بهتون سر بزنم.از اولشم اونقدر فعال نبودم یه خرده این وسط مسط ها
کارم با کامپیوتر زیاد شد که از همتونم فعال تر بودم. میخوام یه مدت دور از نت باشم.
میخوام کارامو انجام بدم.کتابایی که دوس دارم رو بخونم .جاهایی که خیلی وقته نرفتم برم.
خیلی پارچه برای دوختن دارم که دهان مبارکمان را آسفالت کرده.
دست تنهام و این باعث میشه کارهام کند پیش بره.هر از گاهی هم گریز میزنم به آرایشگاه چون
خواهرم دست تنهاست.اینه که فعلا تا مدتی نیستم تا کارهام سروسامونی بگیره.
اما مطمئن باشین خاتون بی معرفت نیست و هیچکدومتون رو فراموش نمیکنه.
راستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی...!
به هر حال آدمی به نفسی بنده.از کجا معلوم که آخرین خداحافظی من با شما نباشه.
کی از فرداش خبر داره که من خبر دار بشم.به قول فرفر مجلس عارفانه شد خخخخخخ
الان آبجیم اینجا بود میگفت بهش الهام شده میخواد بمیره هااااااا خخخخخخخ
بدی خوبی دیدین حلال کنین.حرفی زدم که بهتون خوش نیومد ببخشید.قصد و غرضی نبود
فقط یه خرده رک حرف زدن بود.که به نظرم رک حرف زدن صدبرابر بهتره.
کی فکر میکرد یه روز جمعه که خوابیدی و خواب صبح عجیب داره بهت میچسبه یوهو با صدای یه وانتی که داره داد میزنه سیب زمینی دارم،گوجه های اعلا،پیاز دارم و....همین که میای زیر زبونی یه بد وبیراه بگی یهو با همون خواب آلودگی یه لبخندی میاد به لبت که خودتم غافلگیر میشی.با خودت میگی عه عه عه چن وقت بود که اینصدا رو نشنیده بودم.ذهنت میره به سالها پیش.اون وقتا که صبح تا شب همش صدای این وانتی ها و نونخشکی ها شده بود جزء روز مره ی زندگی هامون.یهو دلم تنگ شد برای قدیما.کی فکرشو میکرد که انقدرسرگرم زندگی بشیم که حتی دلمون برای وانتی که بلند گو دستشه تنگ بشه؟؟؟؟؟
دلت یهو پر میکشه به اون روزایی که مامانت میگه تا من چادر سر کنم برو به آقاهه بگو وایسه دارم میام و ما باچه سرعتی میدوییدیم دنبال وانت و انگار که کوه رو فتح کرده باشیم.دلم تنگ شد واسه اون چند دقیقه که تا مامانم بره از وانتی بخره من همش منتظر رسیدن گوجه سبزای خوشگل بودم.هیییییییییییی
داری به این صدا گوش میدی و یهو فکرت بره بازم به قدیما. یاد هم محلیهای قدیمی.یاد بازیایی که انجام میدادیم.اون وقتا دختر پسر معنی نداشت همه با هم دوست بودیم.یاد ظهر و بعد از ظهرامون افتادم که خواب نداشتیم و فقط تو کوچه ها بودیم.یاد فوتبال بازی کردن با دخترپسرای محل.بعد یهو لبخند از لبت بره و به الان فکر کنی به محله مون چه خلوته و همسایه ها هر کدوم یه وری از این دنیان. این دمپایی ها رو یادتونه دخمل ها؟؟؟؟چقدر من دوسشون داشتم و دارم هنوز.فقط رنگش عوض میشد ولی شکل روش برای پسرا (پسر شجاع)و برای دخترا(خانم کوچولو)بود.چه خوشم میومد ازشون.کفشای خیلی باکلاسمون تق تقی بود.همش میپوشیدیم و صداشون زیباترین صدای دنیا بود.لحظه شماری برای عید و نشون
دادن کل چیزایی که خریدیم به همدیگه بود.
خدایا اون موقع ها چه خوب بود....تق تقی های من یا سفید بود یا صورتی.
خرید های عید رو یادتونه؟؟؟؟من و"س" همراه مامان میرفتیم بازار روز کرج اسمش این بود که به سلیقه ماست ولی درواقع مامانم با سلیقه خودش برامون میخرید و همیشه هم جفت میخرید.نه که یه سال تفاوت سنی داشتیم همه فکر میکردن دو قلوایم.موهامون و تیپ هامون مثل هم بود.چه ذوقی میکردیم از اومدن عید وعیدی گرفتن به به .
چکمه های پلاستیکی که همیشه آرزو داشتم در آن واحد چند تا داشته باشم ازش و چقدرم هنوزم که هنوزه دوسشون دارم مثل چکمه های سبز کلاه قرمزی.
بازیهامون که بی شک یادتونه؟؟؟بازی هفت سنگ.
بازی رابط.
بازی لی لی .هول و هراس سنگ انداختن تو شماره 6 لی لی که خدا کنه نره روی خط و بیافته تو خونه 6.تموم استرس لی لی تو اون شماره های 6و7و8 بود.
کش بازی هامون.وای من اصلا از این کش بازی خوشم نمیومد ولی بازی میکردم و بازیکن خوبی نبودم
.کارت بازی کردن با پسرا بیشتر البته.
واییییییییییییییییی آتاری بازی کردنامون.داداشم با ما لج میکرد و آتاری نمیداد بازی کنیم ما هم تا اون خونه نبود آتاری رو برمیداشتیم و با چه هول و هراسی بازی میکردیم.هیچی هم نمیفهمیدیم از بازی چون همش استرس اینو داشتیم که الان داداشم میاد و مچمونو میگیره خخخخخخخخ کی فکر میکرد همه اون ترس ها یه روزی مثل امروز که یادش میافتم برام خاطره انگیز و شیرین بشه؟؟؟
نمیدونم شمام دهه فجرها خونه تون رو تزیین میکردین یا نه؟؟؟اما داداش و آبجیای من دهه فجر که میشد خونه رو پر از پرچم و وسایل تزئینی میکردن.چقدررررررررررر خوب بود.یاد همسایه های قدیمون بخیر.یه علی آقای مهربون داشتیم که مغازه دار محله ی ما بود.عصرها آقایون میرفتن سمت مغازه ی اون و خانم ها سمت خونه ی ما و ما بچه ها هم که مشغول بازی.عصرها هم دوچرخه ها رو درمیاوردیم و همه با هم مسابقه میدادیم.یاد دوچرخه ام بخیر. آخیییییییییییی.من دوچرخه قدیمی داشتم.یه روز داداشم با دوسش اومد جلوی درمون.من از همون اول چشمم دوچرخه ی دوستش رو گرفت.نگو داداشمم آورده بود من ببینمش.همینکه فهمیدم سریع رفتم دوچرخه رو گرفتم و شروع کردم به بازی کردن.فرمونش کوهستانی بود .خیلی با کلاس بود لامصب.همه پسرا التماس میکردن که بدم یه دور باهاش بزنن منم بدجنسی میردمو دلشون رو آب میکردم و نمیدادم و هی جلوشون رژه میرفتم.عاشق دوچرخه ام بودم.
تعدامون که زیاد میشد علی آقا شلنگش رو میاورد بیرون و آب میپاشید رومون که مثلا انقدر سروصدا نکنیم .ما هم که بچه های شصتی سرتق بیشتر حال میکردیم و تند تند دور میزدیم و از 1کیلومتری داد میزدیم علی آقا ما اومدیم و اونم خنده کنون آب میپاشید رومون.چه تفریحات سالمی داشتیم.
یه پیکان زرد داشتیم اون وقت ها.ما با اون پیکانه شاید 50تا عروس آوردیم.اون وقتا هر کی عروسیش بود باماشین ما میاوردش.علاوه بر عروس و داماد ماشین پر بوداز افراد متفرقه. چه خوشحالم بودیم.من خودم اونقدری که بقیه از عروسی داداشم و خواهرام یادشونه یادم نیست.
6سالم بود که عروسی کردن.اول خواهرم ازدواج کرد و یک هفته بعدش داداشم.تنها چیزی که یادم میاد اون لحظه بود که داداشم طبقه پایین داشت برامون تمپک میزد و میخوند.کاش یه کم بزرگتربودم تا چیزای بیشتری یادم می موند.البته اون موقع ها خیلی هم تو مجلس نبودم فقط یادمه بازی میکردم.عروسی آبجیم که تموم شد بهش گفتم خب دیگه تموم شد پاشو بریم خونمون من خوابم میاد.من به خواهرم خیلی وابسته بودم.
اونم با هزار تا دروغ و دغل گفت تو برو منم میام.این شد که امروز و فردا شد تا من از سرم افتاد.انقدر این عروسی ها در نظرم زیاد بود که آخرش گفتم چرا اینا نمیرن خونشون پس؟؟؟چرا این عروسی تموم نمیشه ؟؟؟همش خونمون شلوغه.چرا مردم نمیرن خونشون؟؟؟خخخخخخخخخدوسال بعدشم خواهر دومم عروسی کرد .من 8سالم بود اما کلاس اول بودم هنوز.به خاطر 7روز که به نیمه دوم افتاده بود.بعدشم گذر روزها و بزرگ شدنمون که هر چی بزرگتر میشدیم خوشی هامون کم شد.
ببین از صدای یه وانتی به کجاها رسیدم.دمت گرم آقای وانتی.
یاد لاستیک بازی هامون بخیر
وای تیله بازیییییییییییییییی
یه بار داییم برای"س" یه عروسک آورد که خیلی خوشگل بود .منم گریه گریه که منم عروسک میخوام.هر چی
داییم میگفت چند روز صبر کن برات بخرم پام رو کرده بود تویه کفش که نه که نه من عروسک میخوام.فرداش داییم با یه عروسک اومد که تنه اش برای یه عروسک بود سرش برای یه عروسک دیگه.شاید باورتون نشه که من دم به دقیقه اینو هی چسب میزدمو و خیلی هم دوسش داشتم.قیافه قشنگی نداشت اما من خیلی دوسش دارم.اصلا زیبا نبود و شکل بهار نبود اما من اسمش رو گذاشتم بهار.بهار من موهاش سفید بود.شاید به نظر خیلیا زشت بود اما از نظر من زیباترین عروسک دنیا بود که هنوزم که هنوزه دارمش.
جدا هم قیافه اش ترسناکه هااااااااااا خخخخخخخخخخخخآبجیم میگه بفرستش اونور آب پول خوبی بابتش بهت میدن.خیلی عروسکت به درد فیلمهای ترسناک میخوره.خیلی هم دلتون بخواد.خیلی قشنگه.دقت کنید به گردنش هنوز جای چسبش مونده.چشماشم انقدر انگولک کردم که شبها بخوابه اینجوری شده.وگرنه اینجوری نبود بچه ام خخخخخخخ
خیلی دلم گرفت و گذشته ها رو خواست.انقدری خاطره دارم که بخوام بنویسمش چند ماهی طول میکشه.تا همینجاشم کلی برام یادآوریش شیرین بود.
+دیروز یه نفر رو در حد مرگ خوشحال کردم.بهم گفت تا حالا کسی اینجوری منو خوشحال نکرده بود.براش یه سری آهنگای خاطره انگیزی پیدا کردم که خیلی وقته دنبالش بود.خیلی ذوق زده شده بود و نمیدونست چه جوری ازم تشکر کنه.
++یه تصمیماتی برای وبم گرفتم.نه نه نمیخوام قالبشو عوض کنم.البته الان که فکر میکنم شاید قالبشم عوض کردم.یه تصمیم دیگه دارم که فکر کنم 1ماهه رو مخمه اما به زودی عملیش میکنم.
سه شنبه ما باز رفتیم شهرستان تا این چن روز تعطیلات رو خوش بگذرویم مثلا.
بعد از برداشتن "ب"از مدرسه و نشستن ما تو ماشین تماشایی بود.من بودم و دوتا خواهرم و"ب" و..."ف".همه هم
قسمت پشت نشسته بودیم و خدا نگیره این دلخوشی رو که با تنگی جا ،بازم خم به ابرومون نمیاوردیم و خیلی هم راحت
بودیم خخخخخ
از وسطای راه بارون میبارید.خیلی منظره جالبی بود.بس که این مدت جز اون چن وقتی که شهرستان بودیم سری پیش
بارون ندیدیم ذوق زده شده بودیم.
خلاصه رسیدیم .همون روز عصرش رفتیم بیرون و یه گشتی زدیم.
اهههههه میدونید چی شد ؟؟؟الان یادم افتاد میخواستم از بخاریمون عکس بندازم هااااا بعد بذارم شمام ببینید.
باورتون نمیشه از این بخاری نفتی های قدیمی بود که توش نفت میریختیم.من که خودم اصلا یادم نمیاد همچین بخاری رو
تو بچگی دیده باشم.اما "ل"یادش می اومد.تازه میخواستم از چند تا ظرف و ظروف قدیمی هم عکس
بندازم.مطمئنا شمام چیزایی یادتون میومد با دیدنشون.
عیب نداره سری بعد.
از فردای اون روز که بشه چهارشنبه بارون بارید و ما نتونستیم بگردیم فقط اکتفا کردیم با ماشین یه دوری تو اطراف بزنیم.نه
که خیلی جا بود تو ماشین "سا"اضافه شد بهمون خخخخخخخخخ
"سا" رو چون جا نداشتیم نبرده بودیم داداشمم نامردی نکرده بود و برای اینکه دل "سا"نشکنه با کسی راهیش کرده بود
و سه شنبه چند ساعت بعد از ما رسیده بود.
بله بارون میبارید منم ذوق زده.بارونو دوست میدارم.
پنج شنبه برای اولین بار بود که شهر میانه رو دیدم.شهر آرومی بود.خوشم اومد ازش.کلا هر جا که آرومه خوشم میاد
ازش.جمعه هم اومدیم خونه.راستی 5شنبه شب انقدرررررررررررر برف خوشگلی میبارید که گفتن نداره.
با اینکه زیاد بارید اما ننشست رو زمین و زودی آب شد.جمعه که داشتیم برمیگشتیم آفتاب در اومده بود بیا وببین.انگار نه
انگار هوا تا دیشب بارونی بود.منتظر بود ما برگردیم تا هوا خوب شه تا ما نتونیم یه کم بگردیم.
به خاله ام گفتم روزی 50بده بمونیم روستا.از وقتی ما اومدیم بارندگی شروع شده به خاطر پاقدم ماست دیگه.
اونم میگفت آره والا.یه دوهفته ای بمونید راضیم ازتون خخخخخخخ
خلاصه جمعه تو مسیر برگشت که آفتاب میزد راه برگشتمون دیدنی بود.برفای یخ بسته بخار کرده بودن و به زور میشد که
جاده رو دید.انقدر خوب بود اون دقایق.انگار شمال بودی و دور و اطرافت رو مه گرفته بود و حس خوشایندی به آدم دست
میداد.
خوب بود در کل.کنار خونواده بودن همیشه خوبه.مخصوصا اگه دختر خوب و شیرین و بامزه و...مثل من کنارشون باشه
خخخخخ
دیروزم عصر با "ل"و"س" و "ب"رفتیم بیرون.مردم رو خوشحال میدیدم.با اینکه قول داده بودیم فقط بگردیم و چیزی نخریم
بازم کلی چیز میز خریدیم.هوا کمی سرد بود اما بازم به من خوش گذشت.نمیدونم چرا؟اما دیروز بعد از سالها حس
خوبی داشتم .
انگاری همه شاد بودندی و این شاد بودنه به من هم سرایت کردیدندی.حال خوبی داشتیدم.
آخر شب که باز دور هم بودیم گفتم امروز خیلی خوب بود.بوی عید میومد.دیدین چقدر شلوغ بود؟بعد "ب"برگشته میگه
خاله!!!!
میگم بله؟؟؟
میگه خاله نمیدونی امروز چه روزی بود؟؟؟
میگم چرا بابا. امروز 25بهمن و شنبه میباشد خخخخخخخ
میگه خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالههههههههههههه
همیشه وقتی حرصش رو در میارم خاله گفتنش رو میکشه.
بعد میگه امروز مثلا روز ولنتاین.
منم گفتم آهااااااااااااااااااان.برای همین بود امروز جوونها بیرون بودن و دست هر کدومشون کادو بود.میگم چرا امروز همه
یه جورایی شنگول بودن مخصوصا دختر و پسرای جوون.
اون خنده های زیرکی و نگاه کردن دم به دقیقه تو شیشه های ماشین و مرتب کردن خودشون(دختر ،پسرا)تازه انگار معنی
پیدا کردن برام.
من انقدر چشم و گوش بسته ام ینی خخخخخخ.انقدر از مرحله پرتم
(میگم یه وقت زشت نباشه من تا به این سن مخاطب خاص نداشتم که ولنتاین رو بهش تبریک بگم )خخخخخخخخخخخخخ
به هر حال با اینکه تا به حال اینروز رو به کسی تبریک نگفتم اما به کسایی که مخاطب خاص دارن این روز رو با 1روز تاخیر
تبریک میگم.
اگه این موضوعات باعث میشه مردم شهرم برای یه روزم که شده خوشحال و خندون باشن و فضای شادی درست شه
،راضیم هر از گاهی از این بهونه ها باشه که مردم شهرم و کلا مردم کشورم رو خوشحال و خندون ببینم و ازشون انرژی
مثبت بگیرم.
دیروز خوب بود و خوب گذشت.
راستی امروز تولد "د".هم تولد آبجی بزرگمه.
جالبه نه دو تاشونم تو یه روز تولدشونه.
البته قرار نبود "د" بهمنی بشه اما به خاطر اینکه 3هفته زودتر به دنیا اومد بهمن ماهی شد.
این عکس "د" زشتووووووی عمه خاتونه.
امروز میشه یک سالش.
"د"بالام خودمه هااااا(بالام تو زبون ترکی میشه فرزند،بچه)
قربونش بره عمه اش.
تولـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدت مبارک آبجی جووووووووووووووونم.
تولـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدت مبارک "د"جوووووووووووون عمه
تا درودی دیگر بدروددددددددددددددد
چن وقت پیشا من میخواستم برم آزمایش و اونروزم مامانم کلی کار داشت.
من رفتم وبرگشتم دیدم مامانم خیلی شاکیه که همش کارا رو من باید انجام بدم؟؟؟
آقا من همینجا از پشت همین تریبون اعلام میکنم من دخمل زرنگی نیستم.تنبلم نیستم هاااا.اما اونقدرام زرنگ
نیستم.
بعضی وقتا ویرم بگیره ها دیگه کسی جلو دارم نیست.
یــــــــــــَــــــــــــــــــــــــــک زرنگ میشم که.
حالا الان که خیلی خوب شدم قبلا فقط کارای بیرونو میکردم.
خلاصه اونروزم که دیدم مامانم عصبانیه دختر خوب بازی در آوردم و یهو گفتم اصلا هر چی کار داری بگو خودم
انجام میدم. بگو چیکار کنم؟؟؟
مامانم سوء استفاده کرد و هر چی کار داشت بهم گفت
خلاصه خونه رو جارو برقی بکش و ظرفا رو بشور و پله ها رو جارو کن و اوف اوف چه دختر زرنگی شده بودم.
ظرفا رو بشور و در آخرم نشستم سبزی خرد کردم برای ترشی.
سبزیه کار خودش رو کرد دیگه.نه که فکر کنین اصلا سبزی خرد نکردم تا حالا هاااا نههههههه خب کم خرد
کردم.
هیچی دیگه بعد نهارم نذاشتم کسی دست به سیاه وسفید بزنه.
تازه بعدشم در یک عمل انتحاری لباسارم شستم
دیگه آخرت دختر خوب بازی در آوردن بود هااااا
خلاصه شب یهو دیدم تو دست سمت چپم یه چیزی در اومده.
هی فشارش دادم نرفت تو گفتم که حتما جایی خورده شب که آبجیم اومد (تکنسین اتاق عمله)بهش نشون
دام گفت واییییییییی خاتون
گفتم فقط بگو چن ماه زنده میمونم من طاقتشو دارم خخخخخخ
گفت برو بابا تو ام ها منتظری فقط بمیری ما از این عمل ها زیاد داشتیم
گفتم عمل؟؟؟؟؟؟
بیخیال بابا این حتما به جایی خورده. گفت ینی بعد اینهمه مدت من نمیدونم این ضربه است یا کیسته که در
اومده خلاصه فرداش رفت با یه دکتری حرف زد و وقتی اومد گفت دکتره گفت اگه تا 2هفته دیگه نره تو این
کیستش باید بری واسه عمل.عمل راحتی هم هست.
همچین گفت راحت منم گفتم حتما خیلی راحته دیگه
حالا بشنوین دلیلش رو دکتره گفته بود یا از کار زیاده خخخخخخخخخ
یا اینکه یهو کار زیاد کرده.
مطمئنا مال من دلیل اولی صدق میکنه.
مدیونین اگه حرف دومی رو تایید کنین خخخخخخخخخ
آقا این دیگه افتاد تو دهن منو تا یه کاری میگفتن بهم میگفتم بیا ببین هی بگین این خاتون کار نمیکنه اینم مدرک
خخخخخخخ مدرک از این بالاتر؟؟؟
اینهمه سال از خودم تواضع و فروتنی نشون دادم.بالاخره باید حتما تو دستم چیزی در میومد که بهتون ثابت شه
من دخمل زرنگیم بیا اینم مدرک.
اصلا دیگه شرمنده میشدن بهم یه کاری بگن.
خلاصه چه روزای خوبی رو میگذروندم هاااااااا.جاتون خالی
خون به جیگر بچه ها کرده بودم و میگفتم خاله تون داره میمیره.غده در اومده تو دستش.جدا بعضی وقت ها درد
میکرد دستم و بیحس میشد.راستونکی دارم میگم.
"ف" طبق معمول اشک میریخت چه جوری."سا"که مات بود ."ب"هم که قبلا حرفای منو "س"روشنیده
بود.میدونست دارم سربه سرشون میذارم.صبح شبی که "ف"اینا اینجا بودن رفته بود با گریه از مامانم
پرسیده بود خاله خاتون راست میگه میخواد بمیره خخخخخخخخخ.
بعدم آبجیم منو کلی دعوا نمود
خلاصه دیدیم این آبجی "س" ما در حال رزو کردن وقت عمله.بهش گفتم جدی جدی باید عمل شم؟؟چن ساعت طول میکشه؟؟؟اونم گفت عمل راحتیه اما بیهوشت میکنن.
آقا ما کلمه بیهوش رو شنیدیم گرخیدیم گفتم بیخیال چیزی نشده که.این همینجوری در اومده میره خودش.
چیزی نیست خورده به جایی. خلاصه یه 3هفته ای این کیست تو دستم بود تا....
چند شب پیش بابام گفت بیا یه کم پامو ماساژ بده.اولش تو دلم گفتم من دستم مریضه آخهههههه .اگه ازش
کار بکشم بدتر میشه اما به چن ثانیه نکشید که گفتم خب بشه!!به درک!!!نمیخواد بکشه منو که
خلاصه دو سه شب من پای بابامو ماساژ دادم هاااااا.
چن وقتی بود پاهاش درد میکرد.من دستای قوی دارم برای اینکه همیشه از بچگی که مامانم مریض بود
ماساژش میدادم.
یه چیز باهال بگم بهتون تو عالم بچگی که انقد دخمل بد نبودم هر شب به خدا میگفتم خدایا یه قدرتی به
دستام بده که هر وقت مامانم درد داشت و من ماساژش دادم خوب شه. جدا که من چه دخمل خوبی بودم
خدایا
.الان اشک به چشمام اومد .پاشم پاشم برم به قول یه بنده خدایی برای خودم اسپند دود کنم.
شاید باور نکنین اما مامانم به همه میگه خاتون دکتر منه.
دستش که بهم میخوره من خوب میشم.
اصن ی وضی
میتونین از این به بعد خانم دکتر صدام کنین خخخخخخ
برای همون من سالهاست که دستهای قدرتمندی دارم.
به چهارمین شب نرسیده بود که بعد از ماساژ بابام رفتم که دستمو از پمادی که زده بودم بشورم دیدم کیست
توی دستم نیست!!!
بازم بگین معجزه نیست.
وجدانی چن شبه از این کیست دست من که از 3هفته بیشتر تو دستای من بود خبری نیست.
عاشقتممممممممممممممممم خداااااااااااا.
فکر عمل منو برداشته بود هااااااااا.
البته آبجیم میگه زیاد خوشحال نباش.دوباره که زیاد کارکنی در میاد.اول آخر باید عمل کنی.
حالاااااااااااا کوووووووووووووووو تا دوباره دربیاد.
++دوستای خوبم من از تک تک اونایی که پست قبلیم رو خوندن ممنونم.واقعا نظراتتون بهم انرژی داد.فقط
خواستم بگم اونجوریام که فکر میکنین نیستم.همین که گوشه چشمی هم خدا حواسش بهم باشه راضیم.
ایشالا حال مادر اسما هم خوب شه و خبر سلامتیشو بهتون بدم.
+++چن وقتی نیستم.مواظب خودتونو خوبیاتون باشید هاااااااااااااا
تادرودی دگر بدرود