دیشب با لیلا دکتر رفته بودم.فضای غم انگیزی داشت مطب که ناخودآگاه میگرفت آدم رو.
همه سر درگریبان و منتظر که نوبتشون بشه.لیلا سرشو گذاشت رو شونم و چشاشو بست.فکر کردم کاش به ذره رنگای خوشگل و چند تا گلدون داشت مطب.اینا که انقدر درمیارن چرا انقدر خسیسن؟؟؟
یه خانمی میانسال داشت با منشی حرف میزد .منشی حوصله اش سررفته بود.داشت از سر ناچاری لبخند میزد و حواسش جای دیگه ای بود.
بالاخره خانمه میانسال رفت تو و یه آقایی که سنش 45ساله میخورد زیر لبی زمزمه وار به جایی خیره شده بود و میگفت این پارتی بازی تو ایران تموم نمیشه.نه تمومی نداره.همه جا شده پارتی بازی.فکر کنم به اون خانمه که خیلی حرف میزد گفت.آقاهه به موهاش رنگ مشکی گذاشته بود.
- من فکرم رفت به چند روز پیش.زهره دوستمون میگفت اینجا دیگه جای زندگی نیست.من اما باور نکردم حرفشو .گفت میخوان شش ماه دیگه برن.اقدام کردن.گفت اینجا فقط دارن درجا میزنن.وقتی دانشگاه قبول نشد رفت بازار کار.الان که 29ساله هنوز داره کار میکنه و هیچ پس اندازی نداره.چون حقوق درست و حسابی نداشت.گفت خاتون هر کی پارتی داره به جایی رسیده.مردیم تو این چند سال و زندگی کردیم.مردیم...
خانم منشی جوون نبود و من فکر کردم چه عجب!!!خانم جوان نبود و آرایشم نداشت اما لبخند قشنگی داشت که رفتنی دیدم. منم داشت حوصله ام سرمیرفت از پرحرفی خانمه که هی میگفت و هی میخندید.
- چقدر اونروز یاد قدیما کرده بودیم.چقدر دلتنگ اونروزا شدیم.چقدر خندیدیم. سمیرا میگفت منم دارم به رفتن فکر میکنم.دیگه اینجا نمیشه موند وقتی میدونی هیچ پیشرفتی حاصل نمیشه.وقتی یک ساله حقوق نمیدن به آدم چه دلخوشی باید داشته باشه برای موندن.وقتی همه جا بخور بخوره.وقتی با اینهمه تلاش نمیبننت به چه امیدی باید تلاش کنم.
یه اقای دیگه داشت میگفت خدا کنه این جلسه آخر باشه که میام اینجا.جا برای پارک نیست و از تهرانم میاییم اسیر میشیم.گند بزنن این مملکت رو که تا یه جام پیدا میکنیم جریمه میکنن.
آقاهه رفت توی اتاق و من گفتم خدا کنه آخرین بارش باشه میاد دکتر.
- لیلا گفت من خیلی وقته تو فکر رفتنم.ایرانو داغون کردن.هر کی هر چقدر دلش خواست جیبهاشو پر کرد و رفت.هر روز مردم یه جا جمع میشن برای اعتراض.یکی پولشو خوردن،یکیو بساطش رو بردن،پس مردم کجا کاسبی کنن؟؟؟
من داشتم فکر میکردم حال همه مردم چقدر بده.چقدر همه اینروزا غمگینند و چقدر همه سیاست دون شدن.چقدر فضای مطب یخه.حتی یه لبخند از کسی دیده نمیشه.حتی خانم های بارداری که برای اون یکی دکتر میومدن.پس چرا میومدن برای بچه دار شدن؟؟؟
- من یاد بچه زهره افتادم که قراره امروز به دنیا بیاد.میگفت یه دونه کمه.میخوام 4تا بیارم!!!من گفتم تو این وضعیت یکیشم زیاده.اون گفت اینجا نمیمونن که. میخوان برن.من فکر کردم واقعا میتونن دل بکنن و برن؟؟؟اون گفت وسایلاشونو میفروشن و من فکر کردم سالهابعد شاید خاطرات مشترکمون رو از یادش ببره.همین خاطراتی که الان داره بابتش از ته دل میخنده و میگه عجب دورانی داشتیم.
آقایی که از تهران اومده بود از اتاق دکتر اومد بیرون و گفت بازم باید بیام.خانمه گفت میزنم 13ماه بعد.آقاهه گفت نه نزن 13نحسه و خندید.بالاخره یکی خندید.لیلا گفت 13اصلا نحس نیست.آقاهه گفت به خاطر این خانوم بزن 13.دوباره خندید و رفت و من گفتم چه بد که دوباره باید بیاد اینهمه راه رو با دست شکسته اش و اینکه جای پارک برای ماشینش هیچوقت نیست!!!
- اولین بار سوسن گفت باید از اینجا رفت.هنوز خیلی جوون تر بودیم که گفت.چون همیشه حرفای عجیب غریب میزد خیلی تعجب نمیکردم.دلش میخواست اینجا زندگی نکنه.من بهش میخندیدم.نمیدونم الانم سودای رفتن داره؟؟؟باید اینروزا بهش زنگ بزنم و اینم یادم بمونه که بپرسم ازش. هرجا میرم اینروزا همه به فکر رفتنن.من چی؟؟؟من میتونم برم؟؟؟وقتی حتی سیناهم میگه باید گذاشت و رفت.مملکت برامون نذاشتن خاله.صبح تا شب 13ساعت ماهی 700.من تا کی باید کار کنم و درجا بزنم؟؟؟من فکر میکنم اگه نباشن زندگیمون چقدر سرد وبی روح میشه.من به این سن تابه حال فکر رفتن نکردم .
لیلا که رفت تو اتاق دکتر، من طاقت اونجا رو نداشتم و رفتم بیرون تو سالن.ناخودآگاه زمزمه کردم و صدام پیچید تو سالن.
- بیتا گفت اگه منم میتونستم میرفتم.خاله هیچکدوممون اینجا به جایی نمیرسیم.تموم معلمهام دارن میرن.یادت که نرفته برای اینکه برم تجربی شب و روز نداشتم.یادم بود.دوماه تابستون با معدل 19/50قبول نمیکردن بره تجربی و الا و بلا باید بره ریاضی.بیتا گفت ترک تحصیل میکنم اما تو رشته ای درس نمیخونم که اونا بهم اجبار کنن و علاقه ای نداشته باشم.خلاصه با هزار جور مصیبت ثبت نام شد.سمیرا گفت تنها جایی که ایران براشون خوبه دکتران.چون دکترا رو تو اینجا رو سرشون میزارن اما کشورهای دیگه مثل ما باهاشون رفتار نمیکنن.قانون دارن.فاطمه گفت خاله گاهی میاییم ایران بهت سر میزنیم و خندید.منم خندیدم و گفتم در خونه من همیشه به روتون بازه.خودمو تصور کردم که موهام سفید شده و از پشت پنجره دارم به آدما نگاه میکنم و یاد دورهمی ها می افتم.
کاش همه چی درست شه و هیچکس به فکر رفتن نیافته.
تو راهرو زمزمه میکردم.دوست داشتم بلند بلند بخونم و صدام بپیچه.
مرغ چشم من باز میل گریه داره
تا به کی میتونه اشک غم بباره
من که دلم گرفته از این سکوت دلگیر
از شب سرد بی ترانه
صدام میپیچید اما شبیه ناله بود.درواقع ناله هم بود چون نمیتونستم راحت بخونم.
من اما امروز فکر میکردم چرا تا الان بارون نیومده.آذر داره به نصف میرسه و انقدر بی بارونی و هوای الوده داره بی دادمیکنه.داره یادم میره قبلنا این وقتا دنیامون چه طوری میگذشت.حتماپاییزمون پاییز بود.
بعد گفتم نکنه پاییزم رفته از این کشور!!!
امروز بچه زهره میاد این دنیا.
خدا کنه بارون بباره.