بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟
بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟

قضاوت...

امروز میخوام راجع به قضاوت کردن و نکردن صحبت کنم.

قضاوت کردن خیلی کارسختیه یا کار سختی شده.مثلا یه خانمی رو میبینیم تو یه هفته دوبار نزدیکای شب میزنه بیرون و صبح ساعت 8میاد و ممکنه هفته دیگه فقط یه شب بره بیرون و دو سه هفته همه چی خوبه تا باز اون حرکت تکرار بشه.لامصب این ذهن منفی  نگر ما ،اگه حتی به رومونم نیاریم،هزار تا حرف و حدیث درست میکنه.اونم منفی تر از منفی و دائم هم شدت پیدا میکنه.انقدر که دیگه به چشم سابق نگاش نمیکنیم و میبینیمش رومونو میکنیم اونور و هزار تام بدو بیراه تودلمون نثارش میکنیم.همش میگیم چه معنی داره خانمه بلند شه دم غروبی بزنه بیرون و فرداش بیاد خونه؟؟؟اصلا از قیافه اش میباره که طرف چه کاره ست.این ذهنیات تا زمونی که حقیقتو ندونیم همچنان مثل آتیش در حال شعله ور تر شدنه تا اینکه روزی از روزها که چشممون جز اون یه نفر بالاخره  کسی دیگه ای رو دید بشنویم که آره همسایه جدیدمون بیمارستان کار میکنه و گاهی اوقات شب کاری میره.نزدیک غروب میره فردا صبحش برمیگرده.اون موقع حال ما دیدن داره که  چه فکرایی کردیم.و چقدر شرمنده میشیم .خدا رو شکر خیلی چیزا تو دلمون پنهونه و جز برای خدا فاش نمیشه وگرنه هیچکس با کسی حتی سلام و علیک خشک و خالی هم نمیکرد.

قضاوت کردن کار خیلی سختیه.تو زندگی دو نفر دعوا می افته ما نباید حق رو بدیم به نفر فقط.ممکنه اونی که حرفی نمیزنه خیلی حرفا برای گفتن داشته باشه اما به خاطر هزار دلیل ناگفته نمیتونه خطاهای طرف مقابل رو بگه فقط برای حفظ زندگیش.اونوقت قضاوت در مورد اینکه کی بیگناهه واقعا سخته.

ما هرروز در حال قضاوتیم.درمورد راننده تاکسی.درمورد فروشنده اجناس.راجع به اون آقایی که تو واحد خوش تیپ کرده و تند تند گوشی همراهش زنگ میخوره و اون با خنده جواب میده.راجع به دو تا خانمی که دارن از زندگیشون میگن.یکی از خوشبختیش میگه یکی از بدبختیش.اونوقت ما ناخودگاه در حال قضاوتیم.شاید دقیقا برعکس باشه و اونی که میگه بدبخته واقعا بدبخت و اونی که میگه خوشبخته واقعا خوشبخت نباشه.

کسی که دائم در حال خندیدن و شاد بودنه لزوما آدم خوشبختی نیست و نمیشه گفت بی درده و درد نداره تو زندگیش.کسی که هم دائم در حال ژست غمگینانه و دپرسی هست،لزوما انقدر بدبخت نیس که داره نشون میده.اون یکی از درد زیاد زده کوچه علی چپ و در حال خنده این یکی ممکنه از خوشی زیاد دلزده شده باشه و ژست غمگین بیاد.میبینید من الانم در حال قضاوتم.حتی تو این نوشته هام.

ما هر روز درورده عده ای قضاوت میکنیم که چرا این کارو کرد؟؟؟چرا اینجور شد؟؟؟چرا اونجور شد و هزار تا مورد دیگه.و حتما کسایی هستن که ما رو قضاوت کنن.

اکثرا هم بعد یه مدت میفهمیم اشتباه قضاوت کردیم هاااا اما لامصب بازم از فرداش کارمون رو ادامه میدیم و نا خودآگاه شده بخشی از زندگیمون که گاها دست خودمونه و گاها دست خودمون نیست.

زندگی خیلی پیچ و خم و راست و غلطه و دروغ داره.

چشممون خطا میکنه.دلامونم خطا میکنن.ممکنه خودمونم مورد قضاوت واقع بشیم که در واقع میشیم.

مثلا خیلیا به من میگن خاتون خعلی بی درده.یا اصلا تو توی زندگیت مشکل داری؟؟؟پس حتما آدم خوشبخت و مرفه و بی دردی.

خب در واقع اینطور نیس و اگه میخندم دلیل به بی مشکلاتیم نیس واقعا.کاری جز این ازم بر نمیاد.و منم مثل همه آدمها تو زندگیم خعلی درد دارم و خجسته دل نیستم. من فقط نمونه ای از یه مشت خروارم.چه کنم دیگه زورم به دنیا نمیرسه

من خیلی به کار این قاضی ها فکر میکنم.خیلی کارشون سخته.چقدر کار حساسی دارند.اینکه انقدر باید مطمئن بشن تا حکم بدن.انقدر باید کار بلد باشن که دروغ و راست رو تشخیص  بدن.خیلی کارشون سخته خیلی.

یا مثلا بنده خدایی گناه میکنه و چنان مورد خشم ما واقع میشه که بیا و ببین.گاهی اوقات میگم خداروشکر ما خدا نشدیم.من خودم شخصا خدا میشدم الان هیچ کدومتون زنده نبودین.

ما به اون کسی که حالا تحت هیجاناتی یا تحت ندونم کاری دچار گنا ه شده نباید رو برگردونیم که.نبایدم قضاوتش کنیم.ممکنه این اتفاق برای خودمونم بیافته.میدونم کار خیلی سختیه.من خودمم بتونم این کارو کنم هنر کردم.اما میشه حداقل از شدتش کم کرد.نمشه؟؟؟شدنیه باوااا

بیایید اگه تونستیم و شد امروز راجع به کسی قضاوت نکنیم یا اگه قضاوت کردیم خوب فکر کنیم و انرژی منفی از خودمون ساطع نکنیم.




پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : هر کس برادر خود را براى گناهى که از آن توبه کرده است سرزنش کند، نمیرد تا خود آن گناه را مرتکب شود.


پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : هر کس زشت کارى و گناهى را فاش کند، مانند کسى است که آن را انجام داده است و هر که مؤمنى را به چیزى سرزنش کند، نمیرد تا خود مرتکب آن شود.



والسلام و علیکم

چی بگم آخه ؟؟؟عنوان ندارد!!!

الوعده وفا.خاتون اومد که مانند پتک بر سر شما مردان  فرود بیاید


نه واقعا شما آقایون خجالت نمیکشید؟؟؟زبونتونم 45788458653254متر درازه!!! والا خجالتم بد چیزی نیس هاااااا


شوخی کردم نگرخید کاریتون ندارم رنگ و روشونو مثل گچ سفید شده

وخیزین خودتونو جمع و جور کنین .گفتنی ها رو یه بار گفتم و مگر چه بشه باز فوران کنم.حواسم بهتون هست هاااا دست از پا خطا کنین مانند پتک چی؟؟؟بله خود بخوانید این حدیث مفصل را.



عرضم به حضور محترمتون  پارسال بود که این تبلیغه رو بارها و بارها نمیدونم توی تلویزیون دیدم یا ماهواره .اصلا یادم نیست.الانم بازم یادم نیس تو کدومشون دیدم .مهمم نیس  دوباره امروز تو ماهواره دیدم یا تلویزیون

نشون میده چند تا مادر دارن به شدت بچه هاشونو دعوا میکنن.مثلا بچه غذاشو ریخته زمین یا اسباب بازیهاش رو زمین پخش و پلاست یا حالا با مداد دو تا خط کشیده رو دیوار بعد مامانه میاد به شدت این بچه رو دعوا میکنه که چرا اینکارا رو میکنه و فلان  و فلان .بعد بچه در حال له له زدنه از گریه.بعد همون وقت صدای گوینده پخش میشه که با سی دی های فلان بچه هارو تربیت کنید و فلان و بهمان.و بشه همونجور که خودتون میخواید و .....

خووووویعنی چی؟؟؟تو آدم زنده و جوون نمیتونی از پس یه بچه 1-2ساله بربیایی اونوقت اون چهارتا سی دی چطور میتونه اون طفل معصومو تربیت کنه؟؟؟

خدا شاهده این "ب"که یکی دوسالش بود  من تازه چشم کشیدن یاد گرفته بودم .تا میکشیدم تموم میشد میگفت خاله یکی دیگه میکشی؟؟؟من دوباره و دوباره و دوباره میکشیدم.تا اینکه کف میکردم خودم.والااااا.آخرشم میگفتم برو بچه ببینم منو مسخره کردی .زیقمو در میاورد.کلمه ترکی  معادل فارسی هم نداره

یا همین  بازم خود "ب"یه چیزی میپرسید من (یعنی الان یادش می افتم دلم برای خودم کباب میشه خخخخخخخخ) میشستم با حوصله،با حوصله هااااا براش توضیح میدادم به روش خیلی ساده بعد از تموم شدن حرفم میگفت یعنی چی؟؟؟بعد من میشستم خیلی ساده تر توضیح میدام و باز در آخر میگفت یعنی چی؟؟؟فکر کن من چن ساعت برای این بچه توضیح میدادم.چقدر وقت میذاشتم براش آخههههه.با همشون ،،نه تنها "ب".کلی بازی و براشون عروسک گردانی با صداهای مختلف حتی!!!انجام میدادمچقدر با صدای زیبام واقعا براشون شعر میخوندم..باهاشون میشستم نقاشی میکشیدم.ناز و نوازش و تعریف از نقاشی که معلوم نبود تو اون دوتا خط کج و معوج تو ذهنش چی خلق کرده بود که من الکی میگفتم به به ببین چی کشیده و بعد بچه هم قشنگ اندازه 2ساعت میشست و برای بار شصتم میگفت که اون دو تا خط، یکیش مامانشه یکیش باباشه و یکیش خودش  و خونشونه و .....واقعا حتما تو اون دوتا خط اینا رو کشیده بود بی شک

من همینجا اعلام میکنم تعریف از خودمم نیس من واقعا با حوصله و نمونه بودم.

الانمو نگاه نکنید که از بچه ها بدم میاد و بیزارم.خب تا چشم باز کردم خاله و عمه شدم و تا این دوسال پیش که "د" بدنیا اومد.همش دوروبرمون بچه بود از اول.خب یه کمی از این شلوغی ها خسته شدم ولی بازم هر از گاهی حوصله ام بگیره کم نمیذارم.

اونوقت بچه دوتا دونه غذاش ریخته رو زمین مامانه با اون قیافه میاد سمت بچه ،خو بچه زهره ترک شد.

یا بچه ها داره از خیابون رد میشه باباش کلی دعوا و داد و بی داد که چرا حواست نیست!!!

یعنی چی آخه؟؟؟

من و خونوادم که با عشق بچه ها رو بزرگ کردیم و برای تک تکشون وقت و حوصله گذاشتیم به جرات و قاطعیت تموم دارم به اونایی که مادر و پدر نشدن یا اونایی که هستن،،،بگم که هیچ سی دی،هیچ آموزشی،هیچ مهدکودک و پرستاری نمیتونه حتی برای یه لحظه جای واقعی شما رو بگیره.بچه رو از الان سرد بار نیارید.بزارید بوی آغوش شما رو تنفس کنه و تموم حرفاش رو برای شما به راحتی بگه.ازتون نترسه و برای حرف زدن باشما وقت تعیین نکنه برای خودش.با شما راحت باشه.بتونه بهتون تکیه کنه.

شاید اینی که میخام بگم از نظر شما غلطه اما چرا بچه رو از سن5-6به انواع و اقسام کلاس ها میفرستید؟؟؟

بابا بذارید بچه هاتون بچگی کنن بعدش به اندازه کافی بزرگ میشن و حسرت میخورن هااااا.از من گفتن بود.

زمان  کلاس موسیقی و زبان و خلاصه هزار تا چیزه دیگه به نظر من از سن 10-11سال به بعده که بچه یواش یواش بفهمه کجاس.داره چی کار میکنه و اصلا برای چی باید این کلاس ها رو بره.

اما مثلا برای بردن کلاس نقاشی و کارهای هنری و خلاقیت مخالف نیستم.اینجور کارها استعداد بچه ها رو پرورش میده و روح رو پرورش میده.

اگرم شاغلید بالاخره روزای تعطیل دریابید بچه ها رو.روزی 2ساعتم وقت بزارید عالیه.بعد از سرکار اودن یه کمی توجه کنید و باهاشون حرف بزنید.

من خیلی از این موارد دیدم که دارم میگم یه وقت نگید تو که نمیدونی نگو.

والسلام و علیکم

پستی برای سوزاندن دل شما عزیزان.....خخخخ

این پست فقط برای سوزاندن دل شما عزیزان میباشد

خب راستش من خیلی قبل تر از امسال هم طعم کرسی گذاشتنو کشیده بودم.خیلی طعمش خوشمزه و لذیذه.البته اینم بگم که قبلا با ذغال میذاشتیم اونم دوسه روز.سالها پیش.خیلی بچه بودم..ولی اون دوسه روز تا به حال یادمه و هر وقت یادم بهش می افته احساس خوبی دارم.امسال انقدر به مامانم اصرار کردیم که بالاخره راضی شد و کرسی گذاشت.خب البته دیگه از ذغال خبری نیست.از این اصطلاحا بخاری کرسی ها  گذاشته.و البته اصلا مزه اون ذغال ها و بوی ذغال ها رو نمیده.اما همینشم غنیمته.

قبلنا مردوممون چقدر سخت زندگی میکردن اما دلشون چقدر خوش بود .

باری به هر جهت قدیمی ها بیشتر یادشون میاد کرسی گذاشتن رو.ما هم چن روز پیش که هوا خعلی سرد بود گذاشتیم و امروز که باز میخواستن جمع کنن من خواستم یه چن تا عکس بندازم.معلوم نیس که دفعه ی بعد کی کرسی بزاریم و البته برای دل خون کردن شما و حسرت کشیدن شما و نگاه های آرزومندی که با خوتون خواهید گفت آخییییییی کرسی.خوش به حال خاتون...کاش مام داشتیم و خلاصه اشک از دیده روان کنید و آه پشت آه و زاری کنید و موی بکنید و لباس ها را برتن بدرید(خاتون گاهی خبیث میشود یوها ها ها)

به هر حال از یک بعد دیگه نگاه کنید میبینید و با خودتون خواهید گفت خاتون تک خور نیست و از چیزهایی که لذت میبره برای ماهم میزاره که لذت ببریم


+++یه کمی دستکاری کردم که قدیمی تر و خوشگل تر به نظر برسه.دورشم هاله ای سیاه.

++++میبینید دیگه نیازی نیس بگم خوش سلیقه ام.

البته پتویی که روی کرسی میکشن خیلی بزرگتر از اینه.ماهم روی این دوتا پتوی دیگه میندازیم که برای گرفتن عکس اونارو برداشتم.



اصن اشک تو دیدگانم داره جمع میشه که چرا تا به حال متوجه نشدم چه عکاس قابلی هستم







البته ناگفته نماند از اینایی که چیدم فکر نکنید هر روز میخوریم.امروز مهمون ویژه داریم.وگرنه وای به حال من بیچاره میشد اگه میخوردم

کنار جوی بشین و گذر عمر ببین....

همیشه شونه کردن مو،برای "ب"کار خیلی سختی بوده و هست.


چون ماشالا موهای پرپشتی داره که ساعت ها وقت میبره که شونه شون بزنه.دیشب گفتم بیا بده موهاتو  من شونه کنم.

نیشش تا بنا گوشش باز شد و سه سوت با برس موهاش جلوم نشسته بود.


من دسته دسته موهاشو جدا میکردمو و شونه میکشیدم.یادم افتاد منو "س"که بچه بودیم و مامانم این کارا رو میکرد چه لذتی میبردیم.نوازشی که دونه های برس رو سرمون ایجاد میکرد و یه قلقلکی که تو پوسته ی سرمون به وجود می آورد چقدر لذت بخش بود.لذت بخش تر زمانی بود که مامانم میشست و با آرامش موهای ما رو شونه میکرد و هر بار به یه مدلی در می آورد

.موهای منو "س" دورنگ و بلند بود.یعنی نصفی از موهامون قهوه ای تیره و نصفش قهوه ای روشن بود  ومورد تعجب خیلیا.



هر وقت مامانم میخواست موهامونو شونه بزنه چه ذوق مرگ میشدیم که اینبار چه مدلی درس میکنه.اون موقع ها مدل های ساده هم در نظر ما خیلی زیبا بود.


شاید شنیده باشین مدل گوجه ای.یه تیکه از موهامون میبافت و میپیچید بالای سرمون میبست.یا دوتا بافت مینداخت بغل گوش هامون.و من چقدر مدل خرگوشی رو دوس داشتم اون زمون.


با هر بار شونه کردن بیشتر یاد خودمو مامانمو "س"می افتادم.ما جفت هم مو درست میکردیم و جفت هم لباس میپوشیدیم و فکر میکردیم دوقلوییم و مثل اون کارتونه که خواهر و برادر دوقلو بودن و دست هاشونو میدادن به هم و یه نوری وقدرتی ازشون میزد بیرون،هر از گاهی دست همو میگرفتیم تا اون نور و قدرت رو ببینیم و هیچوقتم موفق نشدیم.



امروزم موهای مامانمو رنگ کردم.


"ل"با اینکه سالهاست آرایشگره مامانم موهاشو نمیده اون رنگ کنه و میگه خاتون دستش بهم می افته و تو قلق موهای منو نمیدونی و" ل" کلی حرص میخوره و میگه بیا جلوی این تاره به دوران رسیده میگی، فردا برای من زبون درمیاره که مامان کارتو نمیپسنده.همینجوریش که اون وقتا میومد آرایشگاه کلی مشتریهامو جمع میکردن واسه خودش.خخخخخخخ منو میگه!!!من بی سروزبون و مظلوم رو


منم میگم احتیاجی به فردا نیست من همین الان میگم.حــــــــــــــسود نباش خوووو.از قدیم گفتن دست بچه آخر به مادر می افته(سخنی از خودم لطفا به اسم خودتون پخش نکنید)


قلمو رو گرفتم دستم و از پشت موهاش شروع کردم به رنگ کردن دیدم موهاش خیلی سفید شده و گذر زمون رو به راحتی جلوی چشمام به تصویر کشیده.


یه وقتی از سفیدی زیادی موهاش یکه خوردم گفتم حتما رنگ سفید زده بهشون.چن باری اومد به زبونم که بگم مامان موهاتخعلی سفید شده که هر بار جلوی زبونمو گرفتم.


آره سفید شده.زندگی کرده و زندگیا دیده.اینهمه بچه بزرگ کرده.اینهمه سختی کشیده.اینهمه سال مریض بوده و مریضی کلی پیرش کرده.

نه درست بود موهای خود مامانم بود که داشت بهم میگفت کلی از موهای سفید شده مامانم به خاطر منه. به خاطر بزرگ کردن منو و غصه منو خوردن.دلم عجیب گرفت.یه آه بدی هم که کشیدم که مامانم گفت چی شد؟؟؟گفتم هیچی یاد یه چیزی افتادم.


جوونی هاشونو (پدر ومادر)به پای ما گذاشتن و پیر شدن در عوض ما شدیم جوون.نمیدونم شدیم اونایی که اینها میخواستن یا نه.خودم فکر نمیکنم و این خیلی آزارم میده.


کاش با اینهمه جفایی که در حقشون کردیم مارو ببخشن و ازمون راضی باشن.الهی آمین.


+++دوباره شروع کردم به ادامه خوندن اون داستان تاریخی.آقایون آماده پست بعدی که بر علیه شون میخوام بزارم باشن

+++هوا بس ناجوانمردانه اینورا سرد شده میباشد

+++احساس میکنم چند تا مورد میخواستم بگم درحال حاضر یادم نیس.حالا  یادم افتاد مینویسم.

حتما تو ضعیف بودی که من شدم ضعیفه!!!

این چن روزه دارم یه کتابی رو میخونم.امروز به یه قسمتیش رسیدم که انقدر حالم رو بد کرد و اعصابم رو ریخت به هم که تصمیم گرفتم یه چند وقتی ادامه این کتاب رو نخونم تا آروم شم.دوس نداشتم اینحرفا رو بنویسم .اما  مینویسم.توی این کتاب طبق معمول قربانی و بازنده  ماجرا مثل کتابای دیگه زنها بودن.از اول هم زور مردها فقط به زنها میرسید.چرا؟؟؟چون از همون اول گفتن جنس تو زوره و جنس زن ضعیفه.حق داری با زن جماعت هر کاری دلت خواست بکنی.عاره حتی همون مادر خودشونم که جنسش زنه از اول دیکته کرده و از نسل ها قبل اینارو برای مادره گفتن و اون داره به این دیکته میکنه.

گفته که حالا شده گردن کلفت.شده زورگو.شده دست بزن و حق به جانب.

تو کل کتابای تاریخی که خوندم هر کاری که خواستند این مرد جماعت در حق زنها کردن.آخرشم میگن زنها فتنه ان. از زور و کتک و تجاوز به دختر 12 ساله و حتی کمتر از 12 ساله  گرفته تا کشتنشون.بس که کنترلی رو خودشون و نفسشون ندارن.فقط زورشون به خانومها میرسه.از مردای قدیم گرفته تا مردای الان.مردای الان با  مجسمه فرقی ندارن .میشینن خونه و با کمال میل میذارن زنهاشون برن سرکار.غیرتی نمونده واسه مردها.اسمشونم گذاشتن مـــــــــــــــرد.

زن دارن و چشمشون به ناموسه مردمه.وقتی هم کار به جای باریک کشیده میشه نمیگن کار مرده ست میگن زنه دام پهن کرده.آخه خوشم میاد خودشونم جنس و ذات خرابشونو میدونن و این حرفو میزنن.

زنه طلاق میخواد انقدر آزارش میدن تا جونشو برداره و در بره از دست این مرد ظالم و بگه مهرم حلال.مهریه ای که قید شده عندالمطالبه.یعنی چشمت کور و دنده ات نرم جون بکن مهر زنتو بده.اونوقت حس پیروزی بهشون دست میده که ای جووون از زیر مهریه دادنم در رفتم و اسمشو میزاره مـــــــــــــــــرد.

تا میتونه خرج رفیق رفقا میکنه و به خانوادش که میرسه ندارم ندارم میکنه و اسمشو گذاشته مـــــــــــــــــرد.

با همه بگو بخند میکنه و با زن و بچه ش اخم و تخم و اسمش رو گذاشته مـــــــــــــــــــــرد.

اگه اسم این نامردی هااااا مرد بودن خدایا هزاران مرتبه شکرت که من پسر نشدم و این اسم نامردی رو به یدک نکشم و گردن کلفت نکنم و رگ بیغیرتیم نزنه بیرون.

زن در مورد مردش حساسه اسمشو میزارن بدبین و شکاک و حسود اما مرد رو زن حساسه اسمشو میزارن غیرت!!!هه!!! تعصب داشتن برای زن حسادته برای مرد غیرت

زن با سیاست باشه بهش میگن مکار و حیله گر اما مرد با سیاست باشه اسمش میشه آدم زرنگ.

هنوزم که هنوزه بعد از سالها،  مردها یی هستند  که زنشون دختر به دنیا میاره میشه از بی عرضگی زن ولی اگه پسر به دنیا بیاره میشه ربطش میدن به مرد.و متاسفانه با اینهمه پیشرفت هنوز نفهمیدن که جنسیت بچه توسط مرده که تعیین میشه .قبول ندارن.. چرا؟؟؟چون همیشه واقعیت براشون تلخه و مثلا ناسلامتی  اسمش مـــــــــــــــــــــــرده.

زن مراقب خودش حجابش  باشه که مرد هوسباز به گناه نیافته.


اگه مردی به صدتا زن بی گناه تجاوز کنه میگن مرده اما اون زنی که به اجبار مورد تجاوز قرار میگیره میشه فتنه گر میشه هرزگی.

تا هم یه حرفی به نفع زنها زده میشه هزار تا زبون در میارن که چرا باید زنها این اختیاراتو داشته باشن چرا فلان و چرا بهمان.هزار تا مقاله علیه زنها چاپ و نشر میدن که بگن حق زنها نیست که درجات بالاتر برسن و اینها دقیقا همونایین که مادرشونو میپرستن و خواهرشونو دوس دارن.

هیچ وقت چشمشون برنداشته که زنها رو بالاتر از خودشون بدونن.چرااااا چون براشون با اون سبیلای کلفتشون و صدای زمختشون افت داره که از زن فرمان ببرند.

اونوقت همینا با عشششششق از حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) حرف میزنن و خودشونو مرید اونها میدونن و چه عشقی میکنن با این عشق الهی شون.هه

کاش یه کمی هم درمورد رفتار حضرت علی میخوندید و میدونستین ایشون چطور رفتار میکنن و شما چطور.

تو اگه راس میگی مثل علی باش اونوقت هر کاری کنی ما میگیم قبول.

جاهلیت که تنها مختص عربها نیس .تو ایرانم زیاد جاهل داریم که با داشتن سطح تحصیلات بالا مخش در همون حد مونده که فقط بگه مردا برترن. هه برتر.که هی بگه چرا همچین حقی داده شده به زن.چرا زنها بی حجابن.چرا زنها دائم در حال لاک زدنن.چرا زنها باید تحصیل کنن؟انقدر در طول تاریخ علیه زنها خشونت به خرج دادین و امر و نهی کردین که الان دخترامون اینجوری میخان به اصطلاح آزادی رو تجربه کنن.اگه از اول درست برخورد میشد وضع به اینجا نمیکشید.با لاک زدن ،با ساپورت پوشیدن با هزار کوفت و زهره مار دیگه.تموم مشکلات این ملت تموم شده و فقط مشکلات خانومها مونده که حل نشده باقی مونده!!!.شما امر به معروفتون رو انجام دادین.انقدر به خاطر حجاب و بقیه چیزا ما رو از عذاب های الهی نترسونید.خدا انقدر که شما ازش بد میگین بد نیست و عذاباش عذابایی که شما میگین نیست.اگرم گناه کنیم گناهش پای خودمون شما برو خودتو اصلاح کن!!!

شما برو مواظب ایمان خودت باش که با یه لاک زدن یه مو دیدن  تموم ایمونت که ازش دم میزنی به خطر می افته.

بعد اینهمه سال برای برابری حق  زن و مرد بالاخره تونستید امتیازاتی رو هم برای خودتون به دست بیارید و همسان ما زنها شدید.الانم موچین و قیچی ابرو تو هر خونه ای دو تا شده نه؟؟؟ رنگهای مو هم زیاد شده تو خونه ها نه؟؟؟

برید کتاب جنس ضعیف نوشته اوریانا فالاچی رو بخونید ببینید کدوم این ظلم و سختی ها رو شما مردها کشیدید؟؟؟انقدررررررم ادعا میکنید آخههههههه

اینم یادتون باشه که مـــــــــــــــــــرد ضعیف بود که زن شد ضعیفه!!!بعله.

چی بگم؟؟؟انقدرررر حرف هست که بنویسم  به جایی میرسه که صدای بلاگ اسکای هم در میاد.

از کدومش بگم که هر کدومش دردیه برای زنها.

از پدری که بچه شو برای مواد میفروشه...

از مرد معتادی که....

حدس زدنش زیاد سخت نیس.



خدارررررو شکر میکنم که دنیای دیگه ای هم هست.که تو اون دنیا عذابای بدتری هم هست.که بالاخره اون همه آزار و اذیت یه جایی نوشته شده.بی صبرانه من یکی منتظر اون روزم.

اگه قرار باشه همش درمورد زنها بنویسید بد نیس که نگاهی هم به خودتون بندازید که من بشخصه اگه بخوام بنویسم قسم میخورم قطورررررر ترین کتاب جهان خواهد شد.

والسلام علیکم

هدف والای من از به دنیا آمدن


هر از گاهی که از زمین و آسمان به تنگ می آیم و ذله میشوم از دست خدا ،یعنی این روزا که خیلی کلافه هستم و از زندگانی کردن سیر شده ام،

می روم مدتی از روی دیوار کوتاه اپن به مادرم خیره میشوم که یا درحال پاک کردن سبزی است یا در حال بار گذاشتن ناهار و یا هر کار دیگری.


بعد کم کم که از دیدنش سیراب شدم میگویم مادر تو در زندگی خوشبختی؟؟؟

از بالای عینکش که کل صورتش را گرفته با آن فرم دورتا دور مشکی اش نگاهی به من میاندازد ومیگوید:آری.فرزندان خوب و همسری دارم که گرچه گاهی تند میشوند اما در کل راضی هستم.

میگویم مادر خسته نشده ای از این کارهای تکراری.صبح به فکر صبحانه ،ظهر به فکر نهار و شب به فکرشام.تازه با اینهمه زحمت دوقورت و نیم ماهم باقیست.

میگوید تو مادر نشده ای که بدانی .زندگانی زیباست.یاد گذشته های دور میکند و باز هم صدباره خاطراتش را برایم تعریف می کند.میگوید در دوران بچگی چه کرده و چه شاد بوده و بناگاه به خود آمده عروس گشته و آمده به این دیار.یاد همسایگان قبلی می افتد که من فقط نامشان را شنیده ام.خاطره ها میگوید.

خنده ها میکند و گاهی خدابیامرزی می گوید.میگوید زمان ما همه یکرنگ بودن و کسی زیر آب کسی را

نمیزند و به ناحق برای کسی حرف در نمی آوردند اما حالا ....

سپس آهی از درون سینه بیرون می دهد و میگوید روزهای خوش چه زود تمام شدند.

میگویم مادر جان باز خوش به حال تو که دور گردون دوروزی بر مرادت گشت و زیبایی هایی را هم از این دنیای فانی دیدی.ما را بگو که هیچ خوشی نداشتیم.میگوید آری به راستی زندگی شیرین بود در گذشته ولی الان دیگر نیست. از مشکلاتی که کشیده از اینکه 13ساله بود و شوهر کرد و ز اینکه بچه هایش یعنی خواهر و برادرهای رفته از دنیایم نمانده بودند ،میگفت.باز هم پای حرف زهرا خواهر از دنیا رفته ام

به میان آمد و گفت تو نمیدانی که زهرا چقدر دختر زیبارویی بود.یادم است وقتی رفته بودم داروخانه از من خواستند تا از زهرا عکسی بگیرند.بعد از اینکه فوت شد من تا سالها میرفتم در داروخانه و نگاه میکردم به عکس زهرا و بسیار گریه مینمودم.تا میخواهد از دیگر بچه های از دست رفته بگوید میگویم:مادر برای چه اصرار می ورزیدی که بچه دار بشوی.نانت کم بود آبت کم بود دردسر میخواستی چکار؟؟؟

میگوید کفر نگو دخترم.خانه بدون بچه عریان و خالیست.کلی دوا و درمان کردیم تا بالاخره "م" به دنیا آمد و

بعدش هم یکی مرد و سپس "ط".بعد از آن دیگر بچه دار نمیشدم .باز هم به میان حرفش پریدم و گفتم  دِ آخر نوکرت بشوم،

مادر من خودت میگویی که دیگر بچه دار نمیشدم چرا به زور از خدا ما را خواستی؟؟؟

همان دوتا کافی بود برای نگه داشتن چراغ خانه ات.نمیخواستی که چلچراغ بزنی به خانه ات عینکش را جا به جا میکند و میگوید.آری به خدا.میخواستم چه کنم شما را.اما دختر عمویت دائم به من میگفت مگر اجاقت کور است ؟؟؟گفتم خدارو شکر معنی اجاق کوری رو هم دانستیم.

رشته ی سخن را بدست میگیرد و ادامه میدهد:داشتم میگفتم دختر عمویت مرا دائم به این دکتر و آن دکتر برد تا بالاخره "ل"متولد شد.گفتم مادر تو نباید اجازه دخالت میدادی .دوتا خوب بود و بس چرا پای ما را به این دنیای جهنمی باز کردی؟؟؟

چرا اینقدر به حرف مردم اهمیت میدادی؟؟؟گفت چه کنم دختر آنزمان همه پشت سر هم بچه می آوردند گفتند یعنی که چه تو فقط 3بچه داری.گفتم آی آآی مادر چه بگویم حداقل بعد از "ل"دیگر ما را به دنیا نمی آوردی حالا که "س" آمد من را نمی آوردی
میخندد و میگوید آره والا.تو را واقعا نمیخواستم.(حالا بشنوید از حکایت به دنیا آمدن من)میگویدخودت که

میدانی چرا تو را آوردم.بگذار بار دیگر بگویم.پسر عمه ام برداشت اسم پدر مرا گذاشت روی پسرش من هم گفتم پسری می آورم که نام پدرت را میگذارم رویش.

نخندید اصلا خندیدن ندارد.این حال من گریه دارد میفهمید گریه دارد

مرا اینگونه ننگرید من بسیار هدفمند به دنیا آمدم.آمده بودم که پسر بشوم و انتقام گیرنده از پسر عمه مادرم

که نام پدر بزرگ مرا ربوده و بر فرزندش گذاشته بود.گناه کبیره!!!اما کاش واقعا پسر میشدم.چرا خداوند نظرش برگشت و مرا دختر آفرید؟؟؟

نمیدانم در دوران بارداری چقدر به پسر بودن من می اندیشیدو چقدر در گوش من پسرم پسرم نجوا کرده

بود که من تا کلاس پنج دبستان آرزوی اول و آخرم پسر شدن بود و فقط کارهای پسرانه انجام میدادم.

من حتی آنزمان با برادرم به سرکار میرفتم باور کنید.اما در خانه دست به سیاه و سفید نمیزدم.اما از یک طرف هم خوشحال شدم که پسر نشدم.میگوید میخواست نام مرا مجید بگذارد.آخر مجید هم شد اسم؟؟؟میگویم مادر میخاستی با اینهمه بچه چه کنی؟؟؟


میخواهم کمی سر به سرش بگذارم لذا میگویم کاش مرا میدادی به خانواده ای دیگر و من سالها بعد شمارا پیدا میکردم و چه هیجانی داشت.اصلا من از تو نمیگذرم که مرا به دنیا آوردی و انقدر غرغر و نق میزنم که به زبان شیرینی مادری (ترکی)همچین بد و بیراه هایی به میگوید که باز پشیمان میشوم از حرف زدن هایم.

میگوید بچه بود ونبودش یکیست.بچه به آدم وفا نمیکند.چقدر خوشبختند آنهایی که بچه ندارن و کم عقلند اگر به خاطر بچه پی هزار درد بی درمون میروند.

بعد اوج میگیرد و خودش را لعنت ونفرین میکند که چرا ما به دنیا آورده و یکی یکی بالا میرود و به عزیز دردانه ی خود یعنی داداش مهدی را هم نفرین میکند و مارا به دست شوم روزگار میسپارد و بدترین عذابها رو از خدا برای ما میخواهد و اینکه ما را عاقبت به خیر نبیندو به زمین گرم بخوریم و  آواره شویم و روی خوش دنیا را نبینم وعاقبت بخیر  نشویم تا ابد و  روانه ی   قبرستانمان میکند وچه و چه و.... چه زود از ما سیر گشت.البته اینها که از ته دل نیست.وگرنه تا به حال من باید زمینگیر میشدم دور از جانم


آخر سر میگوید کاش به جای اینکه تو را به دنیا بیاورم (من وسط حرفش میپرم و میگویم خدا به تو یک تکه سنگ سیاه میداد حداقل ازش استفاده میکردی. میگوید آری.سنگ را میتوانستم استفاده کنم.
من که لجم در آمده میگویم:مادر با این حرفها من آرام نمیشوم .من از تو در آن دنیا شکایت خواهم کرد که مرا این گونه در این دنیا آواره کردی و بدون اینکه مهلت حرف زدن بدهم سراسیمه به طبقه  پایین میروم و قائله ختم به خیر میشود.

اینهم امروز ما.



+++ولادت پیامبر بر همگان مبارک.ما که سالهاست یا آوری کردیم خودمان را به دیگران و نتیجه ای حاصل نشد.اما باز اگر یادتان به من افتاد مرا نیز دعا کنید.

+++به امید خدا روزه های گرفته ام رسید به شانزدمین روز.خداوند مدد کند چیزی تا سی روز باقی نمانده



پستی خاله وارانه :)


درباره ی عمه بودنمان زیاد از خود سخن راندم و زیاد نگارش کردم که عــــــــــــــــــــــمه خوبی هستم این وسط یادم رفت از خالـــــــــه گیم بگویم که بدانید و آگاه باشید من خاله خوبی هم بودم.


18سال پیش در چنین روزی که اتفاقا مثل امروز هم روز جمعه نبود،(حالا چرا "اتفاقا" را آوردم خود نیز نمیدانم)من و "س"بعد از بازگشتن از مدرسه مانند دو خواهر خسته که گیر ندارند با هم بگو مگو کنن و درس و مشق آنها را از پا انداخته بود(میدانید که ما شیر به شیریم همه روزهایمان با جنگ و دعوا گذشت) نشسته بودیم و داشتیم مشقمان را مثل بچه آدم مینوشتیم.اصلا کسی به ما نمیگفت که درست مانده مشقت مانده خودمان مینوشتیم.من آنزمان کلاس دوم دبستان بودم.ناگهان پدر از در وارد شد و ما آماده شدیم و به بیمارستان رفتیم.دو سوم ،بلکه هم بیشتر بچه های کرج زادگاهشان را بیمارستان کمالی میدانند

.ما همه از یک جاییم .خواهرم و بعد هم بچه اش.به آنجا که رسیدیم اطلاع یافتیم که بالاخره ما نیز خــــــــــــاله گشته ایم و چه ذوقی کردیم.خاله ی یک پسر تپلوی لپ قرمزی که نامش را "سی" گذاشتند.اولین نوه ی ما بود. اینقدر شیرین بودکه گفتنی نیست.شاید باورتان نشود که بر سر آن دعوا مینمودیم.آخر کار به جایی رسید که "سی" را 1دقیقه در آغوش من و بعد از آن یک دقیقه در آغوش" ح" و یک دقیقه در آغوش" س"میگذاشتند.انقدر این بچه بوسیده شده بود صورتش تمامن قرمز بود و جوش زده بودندی.به جز ما طرفداران دیگری هم داشت.بسکه این پسر زیبا و تو دل برو بود حتی همسایه ها هم بر سرش دعوا میکردندختر دایی و و پسر عمو  و ...هم جای خوددارن و البته  عـــــــــــــــــــمه هایش.ایشششششششش.اما تا ما را می دید عمه هایش را رها میکرد و با هیجان به سمت ما می آمد.و ما چقدر از این حرکاتش لذت میبردیم که به عــــــــــمه هایش محل نمیگذارد و به سوی ما می آید اما این شادی دیری نمیپایید اگر بعد از من سمیرا می آمد و سینا دقیقا حرکتی که با عمه هایش داشت را با من تکرار میکرد خخخخخخخخخ.مرا کنف میکرد و به آغوش "س" پناه میبرد.خب دلیلش کاملا مشخص است زیرا که" س" با کودکان مهربان بود تا من .

بزرگتر که شدند، همه بچه ها منظورم است،بیشتر سمت من متمایل میشدند زیرا به قدری باهاشون بازی میکردم و تشویقشان میکردم که براثر همین تشویقها کلی از استعداد های نهفته شان ظاهر گشت.من برای تک تکشان بسیار وقت میگذاشتم و ساعتها پای حرفهایشان مینشستم.برای همین است که  به من چیزهایی میگویند که حتی مادرشان نمیداند.من محرم اسرار یکایکشانم.


"س"در کودکی بسیار توسط من کتک میخورد و شعارم این بود که بچه باید کتک بخورد تا ادب شود خخخخخ
من بسیار برایش زحمت کشیدم حتی با کتک هایم."سی" همبازی من بود و هم شریک خرابکاری هایم و شیطنت هایم.بسیار بابت "سی" از پدر و مادرم الخصوص پدرم کتک میخوردم .

خیلی زیاد کتک خوردم بابت بلاهایی که بر سر "سی"آوردم.خودش هم کرم داشت خب.برایش زحمت کشیدم و برایم زحمت کشید.یکبار رفت کلید وانت پدر را برداشت دزدکی (زیرا که من تهدیدش کرده بودم طبق معمول)رفت از رویش برایم زد و به کسی چیزی نگفت.من هم وقتی پدر و مادر به مسافرت میرفتند ماشین را با کلید یدکی برمیداشم و میزدم بیرون.آخ چه شبهایی بود .راندن با وانت پدر کجا و آموزشی که با پراید دیدم کجا.سالها بعد موضوع را به پدر گفتم اما نگفتم" سی" برایم زده است.اول باورش نمیشد.بعد ازش حلالیت خواستم.چیزی نگفت.ولی فکر کنم حلالم کرد.

بعد آن" ب" به دنیا آمد.دختر بود و ناز کن و دلربا.اولین نوه دختریمان با آن موهای خرگوشی اش دلی میبرد از همه.نو که بیاید به بازار کهنه میشود دل آزار.خخخخخ.اما "سی" از چشم نیافتاد و بعد هم خواهرش"  ف" به دنیا آمد.دخترکی شیرین زبان و خندان و به قول" س"" ف" نشاط خانه مان است.بسیار پر جنب و جوش و بسیارررررر دست و دلباز.اگر بهترین عروسک را داشته باشد وقتی بگویم آن را میدهی به خاله بدون حتی مکثی میگوید بله برای شما خاله جان.


ناگفته نماند بسیار مرا دوست دارد.این را جدی میگویم.وقتی سخن میگویم محو تماشایم میشود.خود نیز نمیدانم چرا.

نوه های دختری چیز دیگرند برای خانواده.هر کدام دغدغه ای دارند که برای ما شیرین است.دغدغه های دخترانه

این سه بچه را من خـــــــــــالـــــــه گی کردم برایشان بقیه را عــــــــــــمه گی
بار دیگر ناگفته نماند من همه بچه ها را زده ام  بینشان فرقی نگذاشته ام.اما خب در 9سالگیم "سی"را کمی بیشتر زدم.بین خودمان بماند.بچه باید ادب داشته باشد



حالا پسرکم برای خودش مردی شده.امسال میخواهد با این خواندن هایش ،خیر سرم ، کنکور بدهد.

"سی"جزو آن دسته از آدمهایی است که همیشه بیشتر از سنشان درک میکرد.بسیار سختی کشیده و زندگی بسیار چزانده است بچه ام را در این سن کم.
حالا آرزوی من در هجدهمین سالروز تولدش این است که او را بسیار آدم موفقی ببینم زیرا که همانند پسرم دوستش میدارم و آرزومند برآورده شدن آرزوهایش هستم.
از خداوند هم میخواهم کمکش کند زیرا سینایم لایق بهترین ها نباشد لایق بهترین است.
امیدوارم به ای کاش های دلت برسی "سی"خاله.
خاله ات برای تو آرزوهای بزرگی دارد و همواره برای موفق شدنت دعا خواهد کرد.
انشاالله خداوند برایت آینده ای درخشان بنویسد که باعث افتخار من و بقیه بشوی عزیر دل خاله.

خوشبختی و موفقیت حق توست.این را از صمیم قلبم میگویم.



تولدت مبارک" سی" عزیز هجده ساله ام
به دنیای بزرگترها خوش آمدی پسرم.امیدوارم اگر نتوانستی بچگی کنی از امروز به بعد بتوانی جوانی کنی و روی روزگار را سیاه کنی.



+++اینهارا "ف" جانم برایم کشیده.بسیار دختر احساساتی و با ذوقی است که هر چه را میبیند اول برای من می آورد.

حالا باز بگویید خـــــــــــــــــــــاتون آدم بدی است.

البته "سا"هم که برایش عــــــــــــــــمه هستم هم نقاشی برایم کشیده.اما چون این پست خاله وارانه نوشته ام برای خواهر زاده ام را گذاشته ام.

سالها قبل تر اینها را کشیده الان بزنم به تخته نقاشی اش عالی شده است.






این را چند سال پیش برایم کشید.اولین نقاشی اش برای من بود و من این را به دیوار زدم.


آرزویم برای تک تکشان چه خواهر زاده و چه برادرزاده هایم موفقیت است.و این آرزوی قلبی من است.
مانند درختی که منتظر رسیدن میوه هایش است منتظر رسیده شدن میوه هایم هستم.
خداوند همگیشان را یاری کند.