بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟
بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟

 
بی بی...
 

سالهای ساله که فکر میکنم من به خواب عمیقی فرو رفتم و هر چی طی این سالها به خودم زور میزنم تا از این خواب عمیق و طولانی بیدار شم نمیشه.تا حالا به این فکر کردین که شمام خوابین؟؟؟


 
*******

من سالها پیش یه بی بی داشتم.بی بی به ترکی یعنی عمه.

بی بی ،بی بی واقعی من نبود.بی بی مامانم بود که ماهم بالطبع بی بی صداش میکردیم  بدون اینکه بدونیم معنیش عمه میشه.اون وقتا ترکی بلد نبودیم.

بی بی یه پیرزن دوست داشتنی و مهربون بود با چروکای زیادی که تو صورتش داشت که نشون از زندگی کردن و زندگی ها دیدن بود.با اینکه زبونشو نمیفهمیدیم اما محبتشو به دل میگرفتیم و محبت با هر زبونی شنیدنی و فهمیدنیه.هر وقت میرفتیم شهرستون دائم میگفتیم بریم بی بی رو ببینیم.بوی مامان بزرگارو میداد.حداقل برای من که بوی مامان برگ رو نچشیده بودم.


 

دِهِ ما با دِهِ بی بی فاصله داشت.نمیدونم کدوماتون پست پدربزرگ مادر بزرگ منو خوندید،اینکه مثلا مادر بزرگم ازگنجه دیوار برای من خوراکی بیاره،خب من هیچوقت پدر بزرگ و مادر بزرگ نداشتم ،اما میدونم طعمش خیلی دلچسبه واون گنجه دیوار رو من از زمون بی بی یاد دارم .تصور میکردم اگه مامانبزرگ داشتم حتما تو خونه اش توی دیوارش گنجه ای پر از خوراکی داشت.


 
هر وقت میرفتیم خونه ش زودتر از مامان و بابا با سرعت خودمونو میرسوندیم خونه بی بی .اول ما رونمیشناخت.چشماش هر بار کم سوتر میشد.میفهمیدیم از حرف زدنش که مارو نمیشناسه و درواقع خیلی کم میبینه و اونوقت منو سمیرا میگفتیم ما دخترای فلانی هستیم .اونوقت بی بی با شنیدن اسم بابام ما رو به یادش میاورد. بلند میشد برامون از گنجه دیوارش بادوم و گردو میاورد و میگفت بخورین برای شما کنار گذاشتم و چه لذتی داشت توی خونه دهاتی و فندق و گردو خوردن.اومدنی هم کلی چیز میز به مامان و بابا میداد از جمله کره محلی.


 
کنار بی بی واقعا لذت میبردیم (بی بی مامان بزرگ سوسن بود و عمه مامانم)زمستونا که گاهی میومد خونه سوسن اینا بابام میرفت و به زور میاوردش.
آخه همیشه سرش دعوا بود.برامون ترکی قصه میگفت و حرف میزد وما هیچی نمیفهمیدیم و الان واقعا افسوس میخورم چرا بلد نبودیم ترکی حرف بزنیم اونوقت شاید الان حرفاشو وقصه هاش یادم بود.پفک خوردنو دوس داشت.به سمیرا هم میگفت سمورا.انقدر پیر بود که  که بابام رو دوشش میاورد.منو سمیرا ساعت ها از پشت پنجره ی خونه سابق به اونور خیابون نگاه میکردیم تا بالاخره بابا و بی بی رو ببینیم.


 

حالا از بی بی فقط یه صورت پرچین و چروک و دوتا چشم ریز و یه چادر که همیشه رو سرش بود و گاه گاهی لبخندی میزد،رو یادم مونده.میگن خانم خوب و مومنی بوده که تنها بچه هاشو مثل یه شیر زن بزرگ کرده بود.


 

دوم یا سوم ابتدایی بودم که یه روز صبح بود یا ظهر که خبر دار شدیم بی بی هم رفت...نمیدونم بهار بود یا  تابستون یا اولای پاییز.مطمئنم که زمستون نبود.من از شدت ناراحتی و هیجان رفتم خونه آبجی بزرگم و خبر بی بی رو دادم.سینا خیلی کوچیک بود.همه ناراحت شدن.


 

سالها قبل وقتی جایی میخواستیم بریم حتما از یکی دوهفته قبل برنامه ریزی میکردیم اما من که تا به حال یهویی نرفته بودم جایی وقتی شب خوابیدمو صبح پاشدم و خودمو تو ده بی بی دیدم شوکه شدم.یه شوک بزرگ که تا به امروز باهامه.برام باور کردنی نبود.اونوقتا راه درازی بود در نظر ما از کرج تا شهرستون.همش فکرمیکنم خوابه....


 
من دارم خواب میبینم و الان اگه بیدار شم باز خودمو توهال خونه قبلی میبینم که دراز کشیده و خوابم برده...
بی بی رو به خاک سپردیمو برگشتیم و من از اونروز و اون سفر یهویی و اون داد و بیداد و اون تصویر شبی که 
پسر خالمو دیدم و....فکر میکنم خوابم.اسم بی بی و یاد بی بی منو یاد این میندازه همیشه که از اون زمون به خواب رفتم و کاش بیدارشم.خیلی وقته که منتظرم چشم باز کنم و خودمو تو همون سن و سال ببینم.
 
خیلی وقته منتظر بیدار شدنم هستم و اونوقت اووووووووووو چقدر کارایی رو نمیکنم که الان کردم.چقدر راه هایی رو نمیرم که الان رفتم...کاش واقعا خواب بود...
 
راستی شمام به خواب رفتین تا حالا؟؟؟
 
 
 
عکس بی بی رو از آلبوم پیدا کردم و گذاشتم.درست همونجور که تو ذهنم مونده.با چادرهمیشه روی سرش.

اون دست سمیراست خخخخخخخخ.خدشو محو کردم دسش موند.


 
 
 
خدا بیامرزه همه اسیران خاک رو.امروز 5شنبه ست .اسیران خاک یادتون نره. همیشه به بی بی فکر میکنم و به یادشم همیشهههههه 
بی بی بخشی از خاطرات خوب ماست که یادش لبخند و چیزای قشنگ رو به یادمون میاره.
 
+++اول اینو بگم که نظر خصوصی خیلییییییییییییییییی خر  است هااااااا خیلیییییییییییییییی.بعدشم فکر میکنم که دارم تبدیل به خاتون سابق میشم و از این بابت خوشحالم.قبلنا خیلی کم نت میومدم و کمتر از این حتی پست میزاشتم.والان فکر میکنم دارم به اون زمون برمیگردم پس دیر به دیر سر زدنتم رو چشم پوشی کنید لطفا. 
 
+++سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست....
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی میکند؟؟؟
 
 



حکایت آدمها ،حکایت عجیب و غریبیست.

حکایت آدمهایی که از تنهایی و تنها بودن و تنها زندگی کردن، میترسند....

حکایت آدمهایی که به راحتی فراموش میکنند ولی از اینکه فراموش بشوند میترسند...

حکایت آدمهایی که از مرگ گریزانند ولی این زندگی را هم نمیخواهند...

حکایت آدمهایی که خودشونو یادآوری میکنند تا از یاد نرن...

آدمها از ترس هم میترسند....


الحق و الانصاف تنهایی فقط برازنده خودته .

تورو به تنهاییت قسم...تنهامون نزار...این ماه رمضونم داره تموم میشه.دست خالی اومدیم نزار دست خالی برگردیم...


+++ینی جونم دراومد تا این چند خط رو بنویسم.یه وقتایی که خود به خود این جمله ها میاد تو ذهنم کسی نیس اونا رو بنویسه.مسئولین رسیدگی کنن دیگههههه.خدا بهتون رحم کرد که مفصل ننوشتم

+++از  چن شب پیش که اسدالله خان رو آوردن تو خندوانه و از تنهایی شکوه میکردو از فراموش شدن،از اونشب میخواستم یه پست بزارم و رسید به امروز اونم به زوررررررررها.

اصن خسته شدم بابت این چن خط.


حواستون به تنها موندن آدمهای زندگیتون باشه.

+++پیشاپیش عیدتونم مبارک.فکر نکنید من از اون آدمام که زرنگم و پست میزارم تند تند

+++من هنوز زنده ام و خدا کنه این چن روزم زود بگذره


خاکِ باران زده و کاهگل و نان و تنور ،

همه خوب است ولی بویِ تو چیز دگری ست ...



 




 .........


زن داداشم بهم میگه چرا انقدر کتاب میخونی؟؟؟اینو خیلیا میپرسن.بهش میگم برای اینکه نفهمم دور و برم چه خبره.قبلا ولی کتاب خوندنو دوست داشتم نه برای اینکه غافل شم از دنیای بیرونم.صرفا چون عاشق کتاب خوندن بودم.

 

حقیقتشم همینه من کتاب رو میخونم تا انقدر توش غرق بشم که نفهمم دورو برم داره چی میگذره.چه اتفاقات تلخ و کشنده ای داره تو اطراف من رخ میده،چه ساعت های بیهوده ای  داره میگذره که شب بشه و بعدش صبح و بعدش یه صفحه از برگ زندگیم مهر باطل شد، بخوره.اینا نمایش نیست،حرف الکی نیست،ادا نیست،عین واقعیته.

 

گاهی که به "سی" و" می"و" ب"و" ف" فکر میکنم،به اینکه با چه هیجانی دارن برای آینده شون برنامه میچینن ،به خودم میگم باورم نمیشه من هم یه روزی اینجوری بودم و چقدر برنامه ریزی کردم برای آینده ام.رویا میدیدم.خودمو تو شغلی که دوست داشتم میدیدم و...  .الان گاهی فکر میکنم نکنه اونا خیال بود؟؟؟

پس چی شدمن هیچ هدف و برنامه ای ندارم دیگه؟؟؟

 

انقدر مشکلاتمون زیاده که گم شد آرزوهای من توش.نیست و نابود شد همه هدفام. اگه بگید درکت میکنم با قاطعیت میگم نمیتونی حتی خودتو یه لحظه جای من بزاری.انقدر زیادن که من رویاهامو فراموش کردم و به جایی رسیدم که میگم اصلا من رویا داشتم یا اینا  توهمه؟؟؟

 

من قبلن  هم گفتم وبلاگ زیاد میخونم .وقتی نوشته هاتونو میخونم میگم کاش من الان جای شما بودم و شما فقط چن دقیقه جای من.انقدر منصف هستم که بگم فقط چن دقیقه جای من باشید و ببینید کدوممون  زندگیش سخت تره.اونوقت شاید به مشکلاتتون نگید مشکل.البته یه وبلاگایی هم بودن که بیشتر از من مشکل داشتن ولی روی حرف من با اغلب وبلاگهاس که چه روشن میخونم و چه خاموش.

 

اینا رو نمیگم که فکر کنید دارم ناله میکنم نهههه.چیزی با ناله و درد و دل درس نمیشه که اگه میشد الان همه خوشبخت بودیم.بس که اینروزا هر جا میریم و هر کاری میکنیم ،فقط ناله میشنویم.دیگه حتی حرف زدن معمولی یادمون رفته .فقطططططط در حال ناله کردنیم فقطططططط.

دوس ندارم فکر کنیددارم مشکلاتمو به رختون میکشم.آدم خوشبختی رو به رخ میکشه نه مشکلاتشو.اینارو میگم بر ای اینکه قدر الان زندگیتونو بدونید.این مسیر توسط من قبلا طی شده.یا بهتر بگم توسط من ها.اون اوایل که مشکلاتمون مثل شما کوچیک ولی از نظر خودمون بزررررررگ بود.مشکلاتی که میکشیددر برابر مشکلات من هیچه.باقاطعیت میگم.چون مشکلات شما رو خوندم .همدردی کردم اما گرفتاری خونواده من کجا و شما کجا.

 

گاهی که به گذشته بر میگردم میگم مثلا 6سال پیش وضع بهتر بود.یا گاهی انقدرررررر سخت تر میشه  که میگم حتی یکسال پیش بهتر از الان بود .میخوام بگم بر ای شما یه مشکلی پیش میاد و رو همون شاید سالها  به نشد یا شدش فکر کنید اما مال ما اینجوریه که با اینکه سال پیش بد بود اما بدتر از  امسال نیست.برای همین میگم کاش سال پیش بود.

 

شاید سال بعد هم بگم سال پیش یعنی امسال بهتر بود انگار اوضاع.یعنی انقدر رو به وخامت میره اوضاعمون.

 

یه وقتایی فکر میکنم دیگه به شب نمیرسم،الانه س که قلبم از زندگی کردن وایسه.یه وقتایی هم از خدا میخوام که به صبح نرسم اما همچنان زنده ام.اونم یه زنده متحرک.(نه مرده متحرک)هر کی میمیره قبل از اینکه بگم خدا بیامرزه میگم خوش به حالش راحت شد.

 

من زیاد اهل درد ودل نیستم.الانم دردو دل نمیکنم .فقط میخوام بگم از نظر من شما الان خوشبختید.حرفم اینه قدر الان زندگیتونو بدونید و الکی برای خودتون بزرگش نکنید .اگه این مطلبو نوشتم برای اینه که بعد اینهمه مدت خواستم بگم گول ظاهر نوشته های منو نخورید و فکر نکنید من یه آدم خجسته دل و بی غمی هستم.یه آدم شاد و پر انرژی.نه نیستم فقط گفتن یا نگفتن مشکلاتم دردی و دوا نمیکنه.

 

خواهرم همیشه میگه تو در معرض سکته ای چون هیچوقت خودتو خالی نمیکنی.این همه فشار رو ما یه جوری خالی میکنیم اما تو نه.

 گاهی هم فکر میکنم اونا هم خوشبختن که میتونن خودشونو با گریه با داد و بی داد،با حرف زدن، خالی کنن و من این آپشنم ندارم حتی.

 

کتاب میخونم.کتاب میخونم.میخونم  تا حداقل ساعتی فارغ از این دنیا باشم.میخونم تا خودمو تو شخصیتهاش جا بزنم.کتاب خیلی خوبه.کتاب بخونید.هیچکسم قضاوت نکنید.کتاب بخونید.


چندیست از تو غافلم ای زندگی ببخش

چنگی به دل نمیزنی این روز ها تو هم!!







موضوعی که میخوام اینبار درموردش بنویسم ،یه موضوعی هست که تموم وبلاگ نویسا تجربه اش کردن تا به امروز.

موضوع سوءتفاهم...موضوعی که باعث شده خیلی از دوستی ها به خاطرش از هم پاشیده بشه.


ببینید من خیلی با مجازی بودن این فضای مجازی موافق نیستم.شاید اگه سالها پیش بود قبول میکردم این فضا پر از دروغه و همه پشت نقابن و ... ولی الان میبینم که از طرز نوشته ها و افکار وبلاگ نویسارو نظرم کاملا برگشته،اینکه همه یه جورایی تو این فضا صادقن و کمتر دروغ میگن.اون کسی هم که دروغ میگه خیلی زود معلوم میشه.خود من هیچ فکر نمیکردم که یه روز بخوام از طریق دوستی با وبلاگ دوستم، بخوام شمارمو بدم.


حتی بارها وبلاگایی رو خوندم که توش نوشتن که تو فضای مجازی با هم دوست شدن و خارج از فضای مجازی قرار گذاشتن و چون درتمام این مدت با هم صادق بودن و دروغی نگفتن،این رابطه منجر به ازدواج  شده و الان سالهاست که باهم خوب و خوشن.چه عیبی داره؟؟؟دوتا آدمن که تو این فضا هم رو پیدا کردن.

 

این مقدمه ای بود که برسیم به اصل ماجرا.تو هر خونه ای یه دستگاه کامپیوتر هست و پشت هر دستگاه یه کسی از جنس آدم نشسته.درسته تو فضای مجازی داره قدم میزنه اما اون یه آدمه.احساس داره.میفهمه.دوس داره و با حرفی ناراحت و با حرفی از خوشحالی عرش رو سیر میکنه.

 

میخوام بگم دوستی هامون تو این فضا عمیق شده مسلما.گاهی انقدر حرف هم رو تو این فضا میفهمیم که فکر میکنیم نکنه قبلا هم رو تو یه جایی دیده باشیم و با هم حرف زده باشیم؟؟؟


اما یه چیزی که وجود داره و من سالها بهش فکر کردم اینه که هر قدرم تلفنی حرف بزنیم و هرقدرم برای هم نوشته باشیم اون نتیجه ای که من با دوستم تو فضای غیر مجازی داره رو اینجا نداره.چرا؟؟؟چون اونی که تو واقعیت باهاش دوستم وقتی میگم ای بابا...اونو بد نمیخونه به معنی کلافه شدن یا عصبانیت.میدونه که منظورم ای بابای ساده س.حالا اینو من برای دوست وبلاگی بنویسم.خب مسلما چون اون این حرف رو از دهن من نشنیده و لحن منو نشنیده، حتما بد برداشت میکنه و یا بهم میگه عصبانی نشو یا که جواب منو میده نه اونطور که من انتظارشو داشتم.


گرفتین اصل این پست رو؟؟؟موضوع من موضوع طرز بیانه.کسی که نمیدونه من با چه لحنی حرف میزنم ممکنه بد برداشت کنه در صورتی که من با همین لحنم بنویسم برای دوستانم یا خواهرام هیچوقت بد برداشت نمیکنن و میدونن من این حرفا رو چه جوری دارم میگم.یا طرف یه حرف عادی از دهنش در اومده بیرون خیلی عادی مثلا ....مثلا چی؟؟؟؟مثلا گیر نده.شاید این گیر نده رو بارها و بارها به عنوان یه حرف کاملاااا معمولی گفته اما خب طرفی که نه اینو دیده نه صداشو شنیده مسلما فکر میکنه داره باهاش بد حرف میزنه و توهین میکنه.و این میشه که طرف یه نقطه کوچیک تو دلش می افته و بد ها این نقطه بزرگ و بزرگتر میشه و اصن منجر به دعوا میشه.سر یه حرف معمولی که برای طرف کاملا معمولی بود و برای طرف مقابل یه حرف زشت بود.


من بارها خوندم وبلاگایی رو که سر این موضوع پست علیه هم گذاشتن و در آخرشم میفهمن که هیچ کدوم منظور بدی نداشتن در مورد هم، اما انقدر حرف کش اومده که دیگه رغبتی برای ادامه دوستی با هم رو ندارن.


برای همین هم از این قضیه مستثنی نبودم.منتهی من از همون اول نوشتم که من آدم رکی هستم و نظراتمو میگم هر چند ناراحت بشید و البته با این کلمه اینجور نبود که رعایت حال دوستان رو نکنم و خیلی صریح نظرمو بگم.رعایت کردم و بد حرف نزدم اما مخالفت کردم و الکی هم تایید نکردم حرف نویسنده رو. این مورد واسه من خیلی اتفاق افتاده.یعنی من خودم خدای سوء تفاهم هستم.یه تیکه کلامای خاصی دارم که اغلب سوء تفاهم برانگیزن.یعنی دائم باید توضیح بدم که منظور من بد نبوده و واقعا هم همینطوره.البته از این موردا کم نبوده که منم بد خوندم و فکر کردم با لحن بدی بهم گفته مثلا.


 

و حرفمم اینه که اگه چیزی رو بد برداشت کردین ،اگه طرف مقابل گفت من همچین منظوری نداشتم سعی کنید باور کنید.چون ارزش دلخور شدن باعث اذیت و آزار خودتون میشه.حیفه اینهمه مدت دوست بودن سر یه حرف به هم بخوره.

این چن وقته خیلی از این موردها دیدم که با یه سوء تفاهم دوستی ها تبدیل به دشمنی شده.

سعی کنیم همدیگه رو تو این فضا هم درک کنیم و بفهمیم هر چن خعلی سخته.

 

+++"د"میگه خاتون جوون.وقتی سالار اذیت نمیکنه میگه پــَـیـــی اما وقتی اذیت میکنه میگه پــَــیــــی جون سالارو ،خارتامو نیده (کارتامو نمیده)

وقتی هم گریه میکنه خود جوش میگه مامان جون منه...به مامانش

+++من همچنان دارم گوجه سبز میخورم افطارها .شما چی؟؟؟

+++باز زدم قالبو داغون کردم.لینکاش کار نمیکنه 

+++کی ماه رمصون تموم میشههههههه.پوفففففففف

+++خدارو شکررررررررر این بهار هم تموم شد

+++و خصوصا ماه گند خرداد



تو همان چُرتِ خوشِ اوجِ سحرگاه منی

که به اندازه ی عید رمضان می چسبد!