بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟
بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟

از بغض من چرا گرهی وا نمیشود؟


ز درد کهنه ای که مداوا نمیشود

میشود گلایه کنم یا نمیشود؟؟؟

 

اینک سلام حضرت عیسی تر از مسیح

لطفت نگو که شامل ماها نمیشود

 

ای من به فدای پنجره فولاد چشمهایت

از بغض من چرا گرهی وا نمیشود؟

 

یوسف ترین عزیز !مرا تا خودت بخوان

هرچند این غریبه زلیخا نمیشود

 

امضا:کسی که با همه ی ریزنقشی اش

در بیکران چشم شما جا نمیشود


سلام دوستان گلم .رفته بودم مشهد.جای تک تکتون خالی .

برای همتون دعا کردم.اسم بردم و نماز خوندم.انشاالله قسمت همیگیتون بشه برین مشهد.اول از همه از امام رضا خواستم به همه تون یه بخت خووووووب قسمت کنه.بیشترم یاد بهار و فروغ و زهرآ وفاطمه و فصل دوم و یه دونه وترانه بهاری و قاصدک بودم تو این قسمت.خیلی به یادم میومدین.بعدم برای همتون آرزوی آرامش کردم.و از میون شماها بیشتر فروغ و بهار یادم بود.

و خب گفتن نداره که دعای مخصوصی برای آقو مجتبی خودمون کردم.

بقیه رو هم یه جور دیگه دعا کردم.یعنی خواستن آرامش و خوشبختی.

برای اولین بار بعد از چندین بار رفتن به مشهد و موفق نشدن ،بالاخره اینبار دستم به ضریح رسید و همچین دودستی چسبیدم و گفتم باورم نمیشه بالاخره دستم به ضریحت رسیده باشه آقا.تو چشمام حتما ناامیدی رو خوندی که گفتم بازم انگاری دستم نمیخواد به ضریحت برسه که ظرف چند دقیقه تواون جمعیت رسیدم به ضریحت.

دستم دراز بود اما نمیرسید .هی فشار میدادم و اندازه چند سانت با ضریح فاصله داشت.یه دختر جوون که چسبیده بود به ضریح دستمو گرفت و چسبوندش به ضریح.خیلی لحظه خوبی بود و حس خوبی بهم داد.از اون خانومه هم تو اون بحبوبه تشکر کردم.ولی خدایی نچسبیدم که ول نکنم.سریع یه دعایی کردم و اومدم.قلبم تا دقیقه ها پر هیجان داشت میکوبید.

من همراه پدر و مادر و سمیرا رفته بودیم.سفر خوب و آرومی بود.

مجبورشون کردم حالا که بعد مدتها یه سفر چهارنفره اومدیم باید عکس بندازیم که انداختیم.بعله فکر کنم رژیم هام بر باد رفت بس که خوررررردم 

خدایا من چراااااا انقدر عاشق خوراکی و غذام؟؟؟

دوباره باید از فردا سخت رژیم بگیرم.ولی خدایی نمیشد ازغذاهای اونجا گذشت.

نزدیک حرم اقامت داشتیم.به چند جای زیارتی هم سر زدیم و من چندین تاااااا کیف خریدم.یه مدت بیماری پارچه داشتم یه مدت بیماری کتاب خریدن.یه مدت روسری و شال حالام کیف.ولی خعلی خوشگلن.از این سنتی هاست.


+++  کسی که روز تولدش دست خودش نیست روز مرگشم دست خودش نیست.چه بی سرو صدا میاد که میگه من اومدم. وقتشه دیگه.بارو بندیلتو ببند که دیگه باید بریم از جایی که از اونجا اومدیم.همینه دیگه .واقعا آدم از هیچکس و هیچ چیز خبر نداره.قراره چن دقیقه بعد چه اتفاقی بیافته؟؟؟ 

عاقبت تابوت ما از کوچه ها خواهد گذشت...

هعععععی نه که بگم از مرگ نمیترسم اما شنیدن خبر مرگ جوونا همیشه تازه س.

عارف لرستانی جز بازیگران فیوریت من نبود مسلما.اما خبر مرگش خیلی متاثرم کرد و برای هزارمین بارررررر فکر کردم این زندگی پوج چه ارزشی داره؟چقدر بدو بدو؟؟؟چقدر مال جمع کردن؟؟؟چقدر راه رو بیراهه رفتن؟؟؟آخرش میون اینهمه بدو بدو اینهمه استرس اینهمه فشار زندگی قلبت کم بیاره و تمووووم.من هنوز مرگ جوهر چی رو باور نکردم!

خدا همه رفتگانو بیامرزه.خدایا انقدر تند تند دورو برمونو خالی نکن.

+++چه روزی بود دیروز.هنوز از این نگفته اون یکی درد از راه میرسه.اونهمه آدم که تو اردبیل و عجب شیر و ارومیه فوت شدن.و همچنین مردم خوبمون در کورد.یهویی همه رو داغدار نکن خدا.باریدن بارونت نعمته اونو به عذاب تبدیل نکن لطفا.مگه یه روزه مارو آفریدی که یه روزه داری میبری؟؟؟؟به خانواده هاشون صبر بده چقدر یه جوریه این روزا.خدایا تمومش کن.ما دیگه طاقت بدتر از اینا رو نداریم.خیلی ناراحت شدم خیلیییی.عصبانیتتو رو ماها خالی نکن خدا.به ما به اندازه کافی درد دادی.برو رو سر اونایی خالی کن که دارن مسلمونا رو زنده زنده میکشن.برو عصبانیتتو روی سر داعشی ها خالی کن نه ما.


+++ممنونم که تا حالا منو میخوندید و از به بعد هم خواهید خوند.هر چند دیر به دیر پست بزارم.فکر کنم دیگه متوجه شدین که دستم به نوشتن نره نمیتونم بنویسم.پس ننوشتم دلیل بر رفتن همیشگیم نیست.

اصلا حوصله ای برای نوشتن  ونه خوندن در دنیای مجازی رو ندارم.


+++پست قرار بود دیروز گذاشته بشه اما خبرای بد بد که پشت سرهم رسید مانع شد از اینکه بخوام پست رو بزارم.

مراقب خودتون باشید.


/++باز پرید لینکام.میام میدرستم.

+++تا درودی دیگرررر بدروووود

پنج شنبه روز بدی بود

دیروز دلم میخواست بنویسم اینجا. وقتی داشتم به تلویزیون نگاه میکردم چشمم به سی دی هایی افتاد که 4-5 ماهه خریدمشون و نگاه نکردم جز چندتا فیلم.متولد 65 که زیاد جالبم نبود انقدر ترکونده بود.دختر هم بد نبود خوبم نبود.یه چن تا فیلم دیگه هم که الان اسمشون یادم نیست دیدم این دوسه روزه.

"ناخواسته "فیلمی بود که یه هفته از یه ماه کم شاید دیده بودمش.نصفشو البته.گفتم حالا که نصفشو دیدم خوبه که کسی نیس نصفه دیگه شو هم ببینم .

دو سه دقیقه آخر این فیلم انقدرررر من ناراحت شدم .انقدر ناراحت شدم که یادم نمیاد برای یه فیلمی تو این سالهای اخیر اینجوری ناراحت بشم.حالا شاید دیده باشین  یا بخوایین ببینین.اما اون صحنه که آدمی عاشق میشه و دلش زلال میشه و اشکاش بی اختیار روون،منو خعلی تحت تاثیر گذاشت.اسم بازیگرس که این نقشو بازی میکرد ( یعنی عمرا دیگه یادم بیاد الان) خیلی خوب به نظرم ایفای نقش کرده.والبته شاید اینطور به نظر من رسیده و شاید شما با دیدنش هم عقیده ی من نباشید. خیلی خلاصه حالم گرفته شد از اتفاقی که دوسه دقیقه بعد از اون صحنه افتاد.

زندگی واقعا همینه و آدم از فرداش که هیچ از 5 دقیقه بعدشم خبر نخواهد  داشت.


خلاصه دیدم حالم بهم ریخته س یه فیلم دیگه گذاشتم ولی تاثیر اون فیلمه از بین نرفت.بلند شدم رفتم کتابخونه و 4تا کتاب رو هلک و تلک بردم و دیدم عه عه عه بسته س که.مگه کتابخونه ها پنجشنبه ها میبندن؟؟؟ اینو باید بعدا بپرسم.4تا کتاب گرفتم ایام عید ولی جز دوتاش اونم تو دو روز  اون دوتای دیگه رو نخوندم .چون آتوسا دختر کوروش که زیاد بود،شادکامان دره قره سو هم که ماشاالله کتاب یلی بود برای خودش.اونم نتونستم بخونم.

کتاب الف  دال   میم  رو خوندم.خیلی از نظرم قشنگ بود.دوس دارم معرفیش کنم که بخونید ولی فکر نمیکنم پیداش کنیدیا بخواید بخرید.کتاب خوب و جالبی بود که سال 75 چاپ شده.اونم چون برای سالار گرفته بودم از کتابخونه توجهمو جلب کرد و ایندفعه به اسم خودم گرفتم و خوندمش.


شلغم میوه بهشته از علی محمد افغانی هم مثل فیلمای این دوره پایان باز داشت و من بالاخره نفهمیدم چرا شلغم باعث تغییر شکل و چاق شدن پسر صاحبخونه شد.

حالا شاید شادکامان دره قره سو رو خوندم.اینم علی محمد افغان نوشته.

بعد از اون رفتم موچین و قیچی خریدم و بعدش چند تیکه لباس خریدم  و خلاصه رسیدم خونه و حالم یه ریزه بهتر شده بود که یه نفر خونمون بود که انقدر از غصه هاش گفت  که باز همون حال تا اخر شب و اون تیکه آخر فیلم هی جلو چشمم رژه رفت و کاری برای خوب شدنش از دستم برنیومد.


امروزم به طرز وحشتناکی حال دلم خوب نیست این عطری که تو فضای خونه پیچیده حال بدمو بدتر میکنه و منو یاد اتفای بد پارسال میندازه و خلاصه دگرگونم دیگه.هوا هم انگار یه جوری.

کلا اینروزا یه جوریه اصلا. تو قفسم انگار.یه جوریم.

نکنههههه دارم میمیرررررم خخخخ.

انشاالله حال دلتون خوب باشه اینروزای بهاری.


+++این آقا پسرم که معرف حضورتون هست.دانیال عمه خاتونه.یعنی این بچه از صبح که بیدار میشه این شکلهارو درمیاره تا شب که بخوابه.منم سوژه ها رو انداختم.چقدر این بچه ادا بازه آخههههههه.