بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟
بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟

خاتون نویسنده میشود


یه مدتی بود که میخواستم راجع به اولین کتابی که نوشتم پست بذارم.
اولین کتابی که نوشتم :  (الکی مثلا من نویسنده ام خخخخخ)

پنجم ابتدایی بودم.یه داستان از خودم نوشتم.خیلی مبتکر بودم ولی متاسفانه هنرهام دیده نشد هیچوقت و وقتی دیده شد که دیر بود.
اسمش گربه شکمو بود ومن برای اینکه خیلی به کتاب داستان شبیه باشه هم نقاشی میکردمش و هم

پایینش مینوشتم.نمیدونم قضیه از چه قرار بود و چرا نوشتم؟؟؟شاید مدرسه خواسته بود و شاید خود به خود

نوشتم ولی نوشتم.

نمیدونم و اصلا یادم نیس که به دوستام گفتم که داستان نوشتم یانه!!!

اون داستان، تا آخر سال و سالهای دگر هم دیده نشد بسی.

اونموقع ها من واقعا بچه خجالتی بودم.یعنی واقعن مظلوم عالم بودم .بعضی وقتها دلم به حال کودکیام

میسوزه که چرا تا میتونستم شیطنت نمیکردم؟؟؟

چرا من شدم اون دخملی که میخواست ساکت باشه تا نظم کلاس به هم نخوره؟؟؟


یه دو صفحه از مثلا کتاب داستانام رو براتون میذارم.توجه کنید خطم رو خخخخخخخ

 

 

پاهم ندارن بنده خداها و کسی که پا نداره کفشم نداره خخخخخخخخخکلا هم تمام رخ بودن و نیم رخ میم رخی تو کار نبود.

مدیونید اگه بخندیدگفته باشم

داستان دومم یه قصه اصیل آذری بود به اسم اوچ خیار(سه خیار).

مامانم از بچگیهامون برامون قصه میگفت و میگفت این داستانها از پدر مرحومش رسیده به مامانم.

الحق و النصاف قصه های آذری بینظیره.داستانهایی که از شنیدنش هنوزم لذت میبرم.من بازم این داستان

رو نقاشی میکردم.ینی میخوام بهتون بگم میگم نقاشی،یه وقت فکر نکنین نقاشیم خوب بود،افتضاح بود در نوع

خودش.دیدین که یک نمونه اش رو.میخواستم تموم داستانهایی که مامانم تعریف میکنه رو یه روزی بنویسم ونقاشی کنم.اما نشد.یادم رفت.

.(گاهی فکر میکنم اگه انتشاراتی داشتم کتابی چاپ میکردم به نام قصه های آذربایجان)

از "س" میخواستم قسمت هاییش رو نقاشی کنه و اونم انجام میداد.به هر حال من داستانم رو دوس

داشتم و شاید اگه همون اول دیده میشد ،تشویق میشدم و شاید الان براتون یه نویسنده داشت مینوشت

خخخخخخخخ

 
داستان سومم فکر میکنم برای اول یا دوم راهنماییم بود و این یکی خیلی قضیه اش جالبتر بود.

عید بود و من یه دفتر تلفن پیدا کردم و یه چن روزی باهاش ور رفتم و شروع کردم به داستان نوشتن مثلا.

دوسه تا رمان خونده بودیم خط فکریمون از کتاب داستان نوشتن رسیده بود به مثلا رمان خخخخخخخخ.

بعد دفتر تلفنه از این باریک ها بود یعنی همچین بزرگم نبود.

بعد جالبش اینه که چه الفاظی از خودم در وکردم.عبارتی(روم به دیوار)برو جوجه،برو جوجه کفتر،

تو کی باشی و ....خلاصه دوران بلوغ و یه ذره لاتی صحبت کردن و خلاصه خخخخخخ دیگه نگم چیا نوشتم.


بعد اسم داستان رو ببینین چی گذاشتم در یک عمل انتحاری که 30صفحه بیشتر نداشت اون دفتر تلفته

اونو به 4فصلم تقسیم کرده بودم خخخخخخ
عشق و اندوه و نفرت و جدایی هم اسمش بود و داشته باشین که من درعرض 2-3روز این کتاب رو شروع

کردم و به اتمام نیز رساندم.خخخخخخ


اوفففففففف الانم در حال قهقه زدنم وقتی یاد کتابم میافتم.یعنی افتضاح میگم و شما اصن افتضاح

میشنوین.وقتی میبینمش و شروع میکنم به خوندن دوس دارم سرمو بکوبونم به دیوار از شدت

خنده.خخخخخخخخخخخخ


وای وای از دست خودم.

بعد کتابای نیمه کارای بعدیم هم یه جورایی وحشت انگیز و ترسناک بودن.

اولین رمان رو دوم راهنمایی خوندم به اسم تاوان عشق از فهیمه رحیمی و بعدش اسرار قصر وحشت

رو از آلفرد هیچکاک که باعث شد دستی هم در کتابهای ترسناک بزنم.

یعنی این داستانام انقدررررررررررر شخصیت داشت که من خودم نمیدونستم کی به کی میشه.

مثلا میخواستم خانواده هایی رو به تصویر بکشم که در آخر 2-3نفر زنده میمونن.

اوففففففففف خدا امروز چقدر خندیدم.دیگه کارم به جایی رسیده بود که توی یه کاغذمیشستم اسم

مینوشتم.یعنی تو داستانام کمبود اسم برای شخصیت هام بود خخخخخخ

ولی خدایی تو داستان آخرم قلمم به وضوح دیده میشد که قوی شده اصن خخخخخ.


و اما آخرین داستانم که در خرداد سال اول دبیرستان که آخریش هم بود نوشتم.

آقا قبلش بگم من اصن این خرداد که میومد هااااا اصن یه آدم دیگه میشدم.اوفففف.

ینی خاتون شاعر میشد به اذن الهی ،نقاش میشد،داستان نویس میشد،هر چی میشدم الا درسخون.

یعنی میگفتم بذار این خرداد تموم بشه من ادامه میدم به نوشتن و سرودن ..

اما همینکه تموم میشد و امتحانا تموم میشدن منم دست و دلم به نوشتن نمیرفت.

این چه سری بود در خرداد ماه های دوران تحصیل که در خرداد ماه های بعد از تحصیل دیگه نبود خخخخخخ.

بعد یه دختر عمو دارم اسمش" سو" اون چقدررررر از من تعریف میکرد .میگفت خاتون معرکه ای،یه دونه

ای،دردونه ای خخخخخ.این دوتای آخری رو نمیگفت اما خعلی ازم تعریف میکرد و انصافا این تشویق هاش

خیلی کمکم کرد در بهتر نوشتن.


خلاصه فصل امتحانات بود که من شروع کردم به نوشتن داستان باران.

همون داستان عید چند سال پیش بود اما با قلم قویتر و پرو بال دادن بهش.دقیقا 28خرداد تموم شده این

داستان و این نشون میده که در طول اون مدت من در حال نگارش بودم و اینبار توی یه سر رسید نوشتم.

آخه یه سررسید پیدا کرده بودم و از جلدش خوشم اومد و تصمیم گرفتم اون رمان 30صفحه رو بهتر هم

بنویسم.عاقبت یک عدد تجدید در شیمی آوردم البته لازم به ذکره زیاد بود تجدیدی هام اما تا ترم 2جبران

شدجز یکی.که اونم از داستان نوشتن نبود میفهمین اونو کلا بلد نمیشدم.آخرشم با تک ماده قبول شدم.

اواخر سال دوم دبیرستان بود که این کتاب نمیدونم چی شد که دست به دست تو کل کلاس افتاد و همه

کلاسمون خوندنش !!!و چقدررررر منو تشویق میکردن انقدری اوج گرفته بودم که کتابم افتاد دست یکی از

معلم ها.خخخخخخ.با نوشته هام هم میخندیدن و هم گریه میکردن.فقط ایرادش این بود که سررسید تموم شد و من به ناچار در دوصفحه بعی از شخصیت هام رو کشتم

ینی تقصیر منم نبود هااااا دیگه جا نبود برای نگارش.باید اونجور که میخواستم از آب درمیومد.ناغافل سر رسید تموم شد و قصه من تموم نشد

منم مجبور شدم میفهمیننننننن مجبور شدم

تنها ایرادم که اون زمون هرکی میخوند بهم میگفت همین بود:عه عه عه خاتون همه رو زدی کشتی کههه


ووووووییییییییییییییی من چقدر دختر شیرینی بودم هااااااا.معلمم گفت به خاطر داستانت تو دیگه لازم نیس

که تحقیق کنی 5نمره ات رو بهت میدم.اوففففففف چه حس شیرینی بود.


بعد گفت که کتابم رو داده به دومادش و اتفاقا دومادشم نویسنده ست و برام تو چن صفحه نقاط ضعفم

رو نوشته.آقا الان این شاید میشد جرقه نوشتنم اما نامرد این معلممون اون کاغذ رو تا آخر سال تحصیلیم

نیاورد از بس گفتم زبونم مو درآورد.


فقط جلسه امتحان معلمم گفت کتاب جدید ننوشتی گفتم نه شما اون کاغذ رو نیاوردی گفت نه میارم و

هیچوقت آورده نشد متاسفانه.


آهااااااااااااااان راستی بعد از اونم یه کتاب نوشتم که کمی تخیلی بود اما دوسش داشتم و اگه کسی

کتابهام رو از اول میخوند عوض شدن خط فکریمو میفهمید.حتی زیباتر از باران.منتهی باز نصفه موند.


حالا من بعد سالها این باران رو دادم که "ل"بخونه.با اینکه همون سالها خونده بود ابدا یادش نمی اومد.

از اینور که میخوند از اونور واسه "م" تعریف میکرد.

"م"بهش گفته بود اگه دوس داره چاپ بشه من میتونم با یکی از دوستام حرف زنم.

منم گفتم بی خیاااااال بابا.هر کس ندونه خودم میدونم که داستانم عددی نیس در برابر نوشته های نویسنده

های دیگر.

تازه یه مدت هم خیال برم داشته بود میخواستم ایمیل کنم به این ....کجا بود؟؟؟آهان صدا سیما فیلمش رو بسازن خخخخخخخ.

یه مدت هی زیر نویس میشد و خطاب به من بود همش که خاتوننننن جااااان کتابتو بیار فیلمش کنیم.

اصن ی وضی

در این حد ینی

البته دستی هم تو شعر سرودن اونم در نوع  شعر نو میسرودم که از اونا کلا صحبت نکنم بهتره.

بعله حسابی خندیدم هاااااااااااا

بعضی یاد آوری ها شیرین است

 

 


نظرات 2 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 22:57 http://likespring.blogsky.com

جونمممممممم
چقد خندیدم ...چقد شبیه من بودیییی...منم یه کتاب قصه از خودم دارمالبته مال من مصور نیست


راس میگییییییییی؟؟؟
ما حبف شدیم اصن
نهههههه من خیلی پیشرفته لووم اصن

معلم یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 18:08 http://shirinbeyan.mihanblog.com/

وجه مشترک هر 4 نقاشی آرامشی است که وجود داره...
با توجه به توضیحات اون موقع دختر آرومی بودی . شاید شیطنت دلت میخواست اما یا اجازه نداشتی یا خیلی مقید بودی به نظم..
در یک نقاشی وجود ماه وستاره در نقاشی دیگه روشنایی خورشید در نقاشی سوم وجود مادر و در نقاشی چهرم وجود درخت وطبیعت نشانه آرامش درونی نقاش هست..

اوه آقا معلم روانشناس میشود
پستم رو خوندی؟بر اساس داستانی که مامانم از بچگی برامون تعریف میکرد مثلا شخصیت هاشو کشیدم.
ممنونم ازتون بابت وقتی که گذاشتین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.