بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟
بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟

خاتون دلش غصه داره......خیلی

خیلی غمگینم.خییییلی ناراحتم.با اینکه خیلی خسته ام خوابم نمبره.باید بنویسم شاید بازم بشه با نوشتن آروم شد.

خودکشی یعنی پایان راهه؟امروزساعت 9و ربع شب بود که  یهو خبر دار شدم دوست "ل" که شاید من تو کل زندگیم 3-4بار بیشتر ندیده بودمش،خود کشی کرده.فکر کنم آخرین بار تولد 6سالگی "ب".درسته زیاد ندیدمش و آشنا نبودم باهاش، ولی مگه میشه از خبر مرگ کسی ناراحت نشد؟؟؟

جوون بود هنوز.2تا دختر داشت.

3-4 روز پیش داشت با"ل"حرف میزد و ازش کمک میخواست.با هم قرار گذاشتند که برن پیش دکتری.آخه "ف" افسردگی داشت.خیلی تو خودش بود نمیجوشید با کسی.با"ل" راحت بود.

چه جوری دلش اومددوتا دخترشو بزاره و بره.یکی از دختراش تو اوج جوونیه.مگه میتونه دیگه تا آخر عمرش کمرشو صاف کنه...

مگه میتونه امروز رو یادش بره....مگه حالا حالاها  میتونه سرپا بشه....

کجا رسیدی" ف" که فقط  مرگ برات تو ذهنت پررنگ شد و چاره رو تو خودکشی دیدی ؟؟؟

چی شد که زدی بیرونو و رفتی تو اون ساختمون 7طبقه.

تو که رفتی دیدی بالا پشت بوم درش بسته ست چرا به خودت نیوندی و نگفتی نباید خودمو بکشم؟؟؟چرا نگفتی این یه نشونه ست برای ایتکه از این کار دست نگه داری...چرا گشتی و یه پنجره رو میدا کردی و زدی شیشه اش رو شکوندی؟ و بعد با زور و زحمت ...خودتو پرت کردی پاایین.

وااااای خدا تصورشم برام سخته.....

وقتی خبر مرگشو "ب"با چشم گریون داد،انگار تو ذهن من هزاران صدا میپیچید" ف"خودشو پرت کرده..."ف" خودشو پرت کرده و مرده...

یاد اون صبح  گرگ و میشی افتادم که بابام خبر مرگ زن عموم رو دادو انگار صدای مویه دخترعموهام رو از فاصله دوری میشنیدم.حالا صدای جیغ بچه های "ف"تو گوشمه.هر آن... هر لحظه ....

دوس دارم بدونم اون لحظه چی تو ذهنش بوده که به راحتی پشت پا زد و رفت.اصن داشت به چی فکر میکرد؟؟؟.چشاش جز سیاهی هیچی ندید.؟؟؟فقط چاره رو تو مرگ دیدبه کجاش رسیده بود که یه لحظه هم نترسید و با سرعت تمام به سمت مرگ می رفت.به دختراس فکر نکرد...به زندگیش... به عمری که هنوز تموم نشده....به خانوادش فکر نکرد ینی.... به مادرش....به خواهراش....نمیگم به شوهرش چون شوهرش آدم خوبی نبود....نمیگم به خاطر شوهرش و نفرت از شوهرش خودشو کشته... اما بی تاثیرم نبوده....

"ل"حالش خیلی بد بود .منم با اینکه زیاد نمیشناختمش اما حالم دگرگون شد اصلا اا.بد به هم ریختم.خبر شنیدن مرگ طبیعی یه چیزه و خبر خودکشی یه چیزه دیگه."ل" گفت بریم پیاده روی نفسم درنمیاد.گفتم بریم.زدیم بیرون و 11 اوندیم.راه رفتیم....رفتیم.. و هی رفتیم....رفتیم شاید هوای پاییزی و سرد ،حالمونویه کم بهتر کنه.

شاید اگه یه زمون دیگه بود و حواسمون به دوروبرمون تموم محله رو شناخته بودیم.چقدر حالمون بد بود.یه صدای نوحه ای میومد و باعث آرامش قلبم میشد.نه اون حرف میزد نه من اما من همش نگاهم به ساختمونا بود 

این 4طبقه ست،اون 5 طبقه،اما اون خودشو از 7طبقه پرت کرده.چقدر بدم اومداز ساختمونا.هرچی بلندتر بیشتر نفرت انگیز تر....

هواسرد بود .خیلی سرد.اولش نفهمیدیم .هنوز داغ این خبر رو دلمون بود.. و گاهی یه آهی میکشیدیم.میدونستم که "ل"داغونتره از منی که اونقدر نمیشناختمشه.همش گاهی که حرف میزد میگفت چرا "ف" اینکارو کردی آخههه؟؟؟باورم نمیشه اصن مرده....

 و من درواقع هیچی نمیتونستم بگم تا آرومش کنم.خیلی هم زور زدم که بگم و تنها چیزی که گفتم این بود...راحت شد فکر کنم....

اون خیلیییییی افسرده بود.این چند سالم زندگی نمیکرد،فقط نفس میکشید.

میدونم چرت و مرت گفتم ولی عین حقیقت بود اون فقط شب رو صبح میکردو صبح رو شب.پر از افسردگی بود و دارو مصرف میکرد.واین اواخر که زنگ زد به "ل" از چیزاهایی حرف میزد که نبود و فقط به چشم اون میومد.از چیزهایی که باعث اذیت کردن روحش میشدن.میگفت همه بهش میکن دیوونه شدی...هیچکی باورش نداره.. 

آه خدا.....چقدر مرگ آسون شده و زندگی کردن سخت.چقدر دلخوشی کم شده و غصه ها زیاد....این مشکلات  آدمو به کجا میکشونه که دست از زندگی میشوریم و با خواست خودمون به سمت مرگ میریم؟؟؟

حتما "ل"با خودش درگیره.حتما میگه ای کاش میگفتم زودتر بیا بریم.کاش میگفتم بیا یه سر بریم بیرون.کاش میگفتم.....

نمیدونم....اون بیماری شدید افسردگی داشت....نمیدونم فاتحه یا صلوات بهش میرسه یا نه.. اما برای شادی روحش دلتون خواست صلواتی بفرستین....

خدایا صبر بده به دختر جوونش...به دختر کوچیکش .....به مادرش....به خانوادش....به خواهرا و برادراش.... قلبشونو آروم کن....

من خعلی ناراحتم....عجیب و باورنکردنی شدم برای خودم.انگار یه وزنه 200 کیلویی رو گذاشتن رو قلبمو و من به زور نفس میکشم.

میگن خودکشی برای آدمای ترسو ولی من میگم نه....نه ابنطوریام نیس....

انقدر  ابن زندگی چن روزه رو به کام هم تلخ نکنین.....مخصوصا زن و شوهر ها.یه کم بیشتر پای درد ودل همدیگه بشینین.بیشتر درد وغصه همدیگه رو ببینید....


+++هفته خیلی بدی بود از شروعش...از همون شنبه اش....از اتفاقاش....کاش این هفته زودتر تموم شه....کاش این زندگی....


اعصاب و روانم ریخت به هم اصن.

یه وقتایی...

یه وقتایی هست که دلت عمیقا برای خودت میسوزه.
برای اینکه یه کاری برای دوستت انجام دادی.
دیشب یه جمله خوندم که میگفت:بعضی وقتا،بعضی ها پشیمونم میکنن از اینکه در حقشون بدی نکردم
واقعا هر کسی که این جمله رو گفته ها ببین چی کشیده و به کجاش رسوندن که اینجوری گفته.
من برای کسی کاری کردم که مثلا بهش نشون بدم برام باارزشه در حالی که واقعا نبود.فقط خواستم بگم مثل قبل دوستمه.خواستم روم حساب کنه.
حالا داره یه کارایی میکنه از قصد که به خیال خودش منو چزونده باشه،هه واقعا که فقط میشه گفت هه.
بیشتر از کارهاش خنده ام میگیره تا حس چزیده شدن.به افکار کودکانه اش میخندم.
خدایا من تو دلم باهات عهد بستم چیکار کنم اونوقت ببین این داره چیکار میکنه.هدف من خوشحالیش بودهدف اون چزوندن به اصلاح من.
یه گل بی خاری چند ماه پیش میگفت بگرد دلیلشو تو خودت پیدا میکنی...اما قبل از اینکه این گل بی خار بگه من بارها این کارو کرده بودم و فقط به این رسیدم از صادق بودن و ته معرفتمه که اینجور دوستایی دارم.من خیلی وقته دور دوست و رفیق رو خط کشیدم.اونم یه خط قرمز پررنگ.از اون قرمزایی که از پررنگی زیاد به قهوه ای نزدیکن.
تازه چیزای دیگه م دستگیرم شد.البته خیلی زمونها پیش. تا کارشون پیش و گیره،همراهن اما وای از  اون روزی که دور گردون ،به کامشون باشه.اصلا یادشون میره اصن دوستی به اسم تو داشتن.
همین دیشب باز سروکله یکیشون پیدا شده بود.بعد از کلی چاپلوسی و اینا و منم الکی لبخند بزن و حال و احوال و اینا گفتم:عزیزم میدونم که زنگ نزدی حالمو بپرسی بگو چی میخوای؟؟؟
یه کم به تته و پته افتاد و گفت حق داری.حق داری که بتوپی بهم.هر وقت کارم می افته یادم به یادت می افته.الانم مث همیشه فهمیدی و بهتره برات نقش بازی نکنم.
بعدش کارشو گفت و منم مثل همیشه قبول کردم.البته فقط برای این دوستم که باز بهتر از بقیه ست.حداقل کار خوشو قبول داره.
بگذریم...منم از اون مورد اولیه که قصد داره منو بچزونه بریدم.
فقط دوس دارم بدونم اگه یه روز فهمید آرامش امروزشو از من داره چی داره که بهم بگه؟؟؟و من دربرابرش چی میکنم؟؟؟

هی میگیره....هی ول میکنه....درد عاشقی...

دیشب بعد از چند ماه تو اون گروه 7نفره ی تلگرامیمون یه شور و هیجانی به پا کرده بودم اساسی.قدیمیا میدونن چی رو میگم.

7نفر از بچه های دبیرستانیم که گروه داریم و گاهی جمع میشیم و حرف میزنیم.

دیشب و پریشب من خوابم نمیومدو رفتم تو گروه و هی سربه سرشون میزاشتم.سمیرا گفت چیه خاتون چرا انقدر بیشور شدی ؟؟؟منم میگفتم چون بیشورم.

دیشب که داشتم حرف میزدم اینا یواش یواش سروکله شون پیدا شد.بهشون میگم خفاش ها.انقدر که دیر میان.

خلاصه نجفی گفت خاتون راسشو بگو چی شده که 2شبه میای گروه؟؟؟تو رو بکشی هم 12 به اونور نمیایی.حالا چی شده که ساعت 1 شده اما تو بیداری نکنه عاشق شدی؟

این دیگه شد سوژه.بعد من گفتم عه عه عه نکنه چون خوابم نمیاد نشونه ی عاشق شدنه؟؟؟بچه ها گفتن آره.اولیش بی خوابیه دیگه چه حالت هایی داری خاتون؟؟؟

گفتم والا یه حسی دارم مثل دل درده.هی میگیره هی ول میکنه.شمام اینجوری بودین وختی عاشق شدین؟؟؟همشون از این شکلک های خنده فرستادن و نوشتن آره مام اینجوری بودیم

بعد نوشتم حالت تهوع و سر درد چی؟؟؟انگار تو دلتون داشتن رخت میشستن؟؟؟

سمیرا نوشت خدا خفه ات نکنه اینا چیه میگی

حالا از کی عاشق شدی؟؟؟طرف کی هست؟؟؟کجا آشنا شدین؟؟؟

نوشتم والا بعد از شام این دل دردها یهووو هجوم آوردن بهم و هی میگیره هی ول میکنه کشک بادمجونم خوردیم اتفاقا جاتون خالی خیلی هم خوشمزه بود شاید از کشکش باشه.

بعد نوشتم والا یه بار تو خواب دیدمش فرصت نشد باهم زیاد حرف بزنیم.سری بعد دیدمش میپرسم.

وااااای ترکیده بودن از خنده. نوشتم آب نباتم خوردم هاااا.ولی خوب نشدم.حالا باز خوبه شما گفتین عاشق شدم یه دوساعتی بود فکر میکردم سرطان گرفتم.

نیاز نوشت بمیری خاتون آخر شبی الان میگن دیوونه شدن دارن میخندن.به فکر خانواده مام باش خووو.بیشور انقدر نخندونمون.

گفتم باور کن من کاری ندارم که نجف گفت عاشق شدی

بعد برام از این آهنگای عاشقی و اینا فرستادن بعد من مثلا احساساتی شدم نوشتم نجف چی شد که اینجوری شد؟؟؟ا ونم معلوم بود جا خورده نوشت چطوری؟؟؟نوشتم عه ببخشید منظورم این بود که چی شد که عاشق آقاتون شدی تورو کی زد؟؟؟ خدا زد عاشق شدی؟؟؟

ینی میتونم تصور کنم اونجا بودم خفه ام میکرد.گفت خااااااتون بگیر بخواب بیشوووور.

نوشتم بچه ها به نظرتون کی منو زد؟؟؟خدا زد؟؟؟آخر عمری عاشق شدنم کجا بود؟؟حالا بگین ببینم طرف کی هست؟؟من دیدمش؟؟؟

فاطمه گفت خاااااااتون مسخره کردی ما رو بگو دیگهههههههه.

نوشتم نه باور کن .من کلا نمیدونستم دل درد گرفتم ینی عاشق شدممن از شما ممنونم که منو آگاه کردین.اونوقت با شیمی درمونی مشکلم حل میشهههههشما گفتین خووووواینا نشونه عاشقیه.خب بگین طرف کی هست!!!من حقمه بدونم..  سهم منه..  مال منه.. 

ینی بد وبیراه هایی بهم گفتن روم نمیشه بنویسم.

 بعد نجف گف قصه بگم بخوابی.برو بکپ دیگهههههه.

نوشتم آره بوگو.قصه شیرین و فرهاد ....لیلی و مجنون....بیژن و منیژه....ینی اون قدیما هم عاشق میشدن ینی دل درد میگرفتن و هی ول میکردو هی میگرفت همراه با حالت تهوع...بابا عاشقی چه سخت بودهعاشق شدن چه چیزایی داشت من خبر نداشتم.الان یه سردردی هم گرفتم بچه ها عادیه حالم

سمیرا گفت خاااااتون بمیری .امشب تو چته چرا نمیخوابی.سرکاریم اساسی بچه ها این اصلا نمیدونه عشق چیه.

نوشتم نهههههه نرید.میدونم بخدا میدونم.عاشقی یه احساسی مثل دل درد و دل پیچه هی میگیره هی ول میکنه.سردرد و حالت تهوع هم داره.بلدم بخدا.مگه غیر از اینه.نکنه دروغ گفتین و من یه مرض دیگه دارم.فقط بگین خطرناک تر از عشقه؟؟

فاطمه گفت آره مرض سرکار گذاشتن ما رو داری.بیشوووور کصافط برو بگیر بکپ.اینا یه احساس زود گذره.کشک بامجونتون کشک بادمجون نبوده.تو عمرا عاشق بشی.بچه ها جمع کنین بریم.این معلوم نیس چی زده همچی سرحال و مام ساده داره سربه سرمون میزاره

منم گفتممممم نههههههههه نرید من تازه با این احساس آشنا شدم نامرداااا.

بعد دونه دونه شب بخیر گفتن رفتن کصاااافطا و منو با احساس جدیدم تنها گذاشتن.

فقط یه نفر سفت و سخت آنلاین بود و بعد اینکه همگی رفتن بکپن گفت ...همچی با احساس..خاتووووون همه رفتن بیا بو گو عاشق کی شدی؟؟؟من درکت میکنم.من از حرفات فهمیدم عاشق شدی و قصد پنهان کردنش رو داری

یهو من این شکلی شدم

یا خدا من چی بگم بهت.باوا اینا همش شوخلوخ بود.

سفت و سخت میگفت بگو خاتون.دردو دل کن.عاشق شدی گناه که نکردی.چی میشه مگه.

هی من قسم میخوردم باور کنه شوخلوخ بود الا و بلا میگفت چرا داری دروغ میگی؟؟؟من خودم عاشق شدم حال تو رو میفهمم.

بعد من نوشتم برای توام از دل پیچه و اینا شروع شد؟؟؟

بعد از این شکلکا فرستاد و گفت خعلی بیشووووووری مسخره ام کردی

گفتم نه والا.تو میگی بوگو منم دارم میگم از کجا شروع شد دیگه.

اونم یه چند تا بدو بیراه گفت و رفت خوابید.

کصافط شب بخیرم نگفت

 امروزم آنلاین بودن رفتم گفتم خاتوووون عاشق اومده دونه دونه صحنه روزگار تلگران رو همراه با بدو بیراه گفتن به من ترک کردن

آقاااااااا من چه کنم که عاشق شدم و با این احساس جدید چطور کنار بیام آخههههه

پاییز...عروس فصل ها


میخوام امروز درمورد پاییز بنویسم.
برای نوشتن از پاییز آبان بهترین ماهه.
هر فصلی برای خودش زیبایی هایی داره اما پاییز یه چیزه دیگه ست...

هیچ فصلی به اندازه پاییز پر از رنگ نیس و به اندازه پاییز زیبا نیست.هنوز شروع نشده ،کلی آدم منتظرن که پاییز از راه برسه و پیشاپیش میرن استقبال پاییز...
کسی که پاییز رو دوس نداره بی شک قادر به دیدن زیبایی های این فصل نیست.

هرفصلی برای خودش طرافدارایی داره و بالعکس کسایی هستن که یه فصلی رو دوس ندارن.مث من که از تابستون بدم میاد .
اما پاییز چیز دیگریست...

تابلوئی از رنگهای بینظیر که خدا خودش ترکیب کرده و شاهکاری آفریده که هیچ بنی بشری نتونسته این زیبایی و این ترکیب رنگ رو طی اینهمه سال ،درست کنه.
پس اینجا معلوم میشه که خدا هم عاشق فصل پاییزه که انقدررررر زیبا این فصل رو رنگ آمیزی کرده.
میگن پاییز فصل عاشقاست.تا اسم عاشق ر و میشنویم بلافاصله یاد یه جنسی از دختر و یه جنسی از پسر می افتیم.اما من میگم خدا تو روز خلقت ما از عشق خودش تو ماهم گذاشت .برای همینه که اگه مخاطب خاص هم نداشته باشیم همینجوری عاشقیم.
عشق جورهای مختلفی داره .عشق که فقط دخترو پسر نیس...
پاییز قشنگ ترین فصل خداست.درسته دلگیره،درسته سرده،درسته کمی افسرده کننده ست،اما با تموم اینا دلگرم کننده ست.



وقتی میزنی بیرونو هوا گرفته ست و تو چشمت به آسمونه و منتظر بارون..

وقتی برگها از درخت میریزن و تو داری اون منظره رو با علاقه نگاه میکنی و خش خش برگها....

بزنه نم نمکی بارون بیاد و برگها نم بردارن و از کنار آتیشی رد بشی که بوی برگهای سوخته مشامت رو نوازش میده و تو پی

در پی ریه هات  رو از بوی پاییز و آتیش پرو خالی میکنی...صدای قار و قار کلاغ ها....چشمات کم میارن برای

دیدن زیبایی های پاییز....برای دیدن بخار دهانت هم دلت پرشور میشه...برای یخ کردن دستهاتم دلت

تنگ....بارون شدت بگیره و تو به عمد چتر نبری....بزاری خیس بشی بی چتر وهی راه بری و هی بری و

بری....بعد یه سری آدمو ببینی که از ترس خیس شدن پناه بردن به کنار مغازه ها....با خودت میگی،اگه نمیخواستین تو این هوا خیس بشین چرا دل به دریا زدین....   اما این کار اونا باعث میشه مسیر رفتنت خلوت بشه و تو با خوشحالی از اینکه تنت به تنه کسی نمیخوره و تو راه رفتن دچار مشکل بشی....در کنار خواهرت که عاشق پاییزه....قدم میزنی و لذت میبری....یه وقتی به خودت بیایی  که دندونات داره از سرما بهم میخوره و داری یخ میزنی تو این بارون و رسیدن

به خونه و لذت هوای گرم خونه و دیدن پدرومادر......هوووووم چه زیباست این پاییز...



یا اینکه یکی دیگه از روزای پاییزی ،پشت پنجره وایمیسی و چشمت به هوای گرفته ست  و یهو نم نم بارونو و

بعدش دیدن افتادن برگها از درخت حیاطتتونه...با خودت میگی منم مثل این برگم که فقط خدا میدونه کی از درخت زندگی میخوام جدا بشم....بارون میاد...میاد....میاد و تو همچنان از دیدن و شنیدن صدای

قدمهاش سیر نمیشی و موبایلت رو برمیداری و یه آهنگ بی کلام رو که دوستت بهت معرفیش کرده از

سکرت گاردن رو میذاری و....میشوی حالی به حالی.چقدر این موسیقی به این هوا میاد مگه نه دوست خوبم

که الان داری این مطلب رو میخونی؟؟؟آره خود تو .ازت ممنونم که این آهنگ رو تقدیم من کردی.درسته غمگینه ولی انصافا زیباست.


هووووووووم چه هوایی...آرامشی بهت میده این کار که حد نداره مثل نشاطی که آب برای آبتنی تو گرما به آدم  میده...



یا مثلا یکی از روزا میزنی بیرون و پارک نزدیک خونتون رو برای نشستن انتخاب میکنی....صدای جارو کشیدن رفتگر مهربون پاییزی پوش...گوش هاتو داره نوازش میده....و تو چشماتو میبندی و از دور صدای چن تا بچه که جرات کردن تو این هوای سوز دار بزنن بیرون یا انقدر از ماماناشون خواهش کردن برای آوردن به پارک رو...از دور ....خیلی دور میشنوی   ....  همچی یه آفتاب دم غروب بی جونی هم داره بهت میتابه....صدای دور شدن رفتگر و صدای پای برگها که با شیطنت بعد از رفتن رفتگر مهربون....خودشون رو میندازن پایین  و صدای خنده هاشون تو گوشت میپیچه....وااااای چه لذتی داره.....دوباره چشماتو میبندی واستشمام این هوا.....بعد یهو یکی قدم میزاره روی چشمات....و تو با لبخندی چشماتو باز میکنی و به مهمون تازه وارد با شوق سلام میکنی....با خودت میگی مگه چند ساعت اینجا بودم که هوا اینجوری دگرگون شده؟؟؟....صدای پای مهمونای زیبا هر لحظه زیاد تر میشه و تو تا به خودت بیایی میبینی زمین خیس شده و از صدای بچه ها و صدای جاروی رفتگر مهربون هم خبری نیس....

صدای پای مهمون چقدر زیبا و دلنشینه....اما.....تو باید بری...بلند میشی و مهمونت باهات تا دم در خونه همراهیت میکنه....



پاییز چیز دیگریست....

پاییز یه سرمای خاصی داره که نه میلرزونتت مثل زمستون ،نه گرما بهت میده مثل بهار....یه آتیش روشن

میکنی و گرماش باعث آرامش جسمت بشه و حال و هواش  باعث آرامش روحت.به قول مجتبی یه چایی

آتیشی هم بزنی تو رگ و تو این سرما عجیب به آدم آرامش میده..

.
تو پاییز سفرها زیاده.دقت کردین؟؟؟مسافرت رو نمیگم هاااا.سفری که تو ذهنمون آغاز میشه و برمیگرده به

روزای گذشته.گاهی لبخند مهمونت میشه با یادآوری...گاهی اخمات میره تو هم....گاهی آه پراز حسرت.

پاییزه و هزاران رنگ اغواگر...
خدا هم تو پاییز عاشق میشه و عاشقتر.خدا هم بی صبرانه منتظر اومدن فصل پاییزشه.مثل پدرو مادری که

آرزو دارن پسر و یا دخترشونو تو لباس دامادی و عروسی  ببینند،خدا هم منتظر عروس فصلهاشه.

پاییز عروس فصلهاست... و پادشاه فصل ها.

اونوقت رو صندلی مخصوصش میشینه و یه چایی گرم یا یه نسکافه میریزه برای خودش و از اون بالا به هنر دستش نگاه میکنه و لبخند  پشت لبخند.وقتی بارونشونو میفرسته زمین،وقتی ابرای تیره اش رو میفرسته

تو آسمون،وقتی چشمش به رنگ های پاییز می افته ،لذت نوشیدن چایی براش هزارها برابر لذت بخشه.حتی خود خدا هم دلش برای اومدن پاییز تنگ میشه.



اصن بزار بگم که خدا پاییز رو با مـــــــــــــــــهر آفرید.دیگه تا آخرش بخون این فصل سه ماهه چه فصلیه.از آغازش که مهره بگیر کل قضیه رو.
یه وخ نگین چون مـــــــــهر ماهیه داره اینجوری میگه هاااا


خو اصن اولین ماه پاییز چیه ؟؟؟مهر دیگه.تموم شد رفت.
روایت داریم اصلن کسایی که تو پاییز به دنیا میان بندگان برگزیده خدا هستن.
بزارین یه کم از این حال و هوا درتون بیارم غرق نشین یه وخت.
بزارین یه کم از پاییزی ها براتون بگم.داشتن یه پاییزی تو زندگیتون یعنی داشتن یه همسفر خوب و عالی.

پاییزیا با معرفت ترین آدمان.تا ته باهاتون میان.

ولی بترسین از روزی که با حرفی هر چن به نظر شوخی،برنجینشون.اونوقت گرمای پاییز رو از دست میدن و سرمای پاییز و بهتون میدن.
پاییزی ها علاقه شونو به زبون  نمیارن.بلکه با عمل نشون میدن.و چه چیزی بهتر از این؟؟؟
بهترین شنونده و بهترین سنگ صبور.اما گاهی مثل رعدو برق پاییزی  چنان بهتون فرود میان که لهتون میکنن.بعله اینجوریاست.


تا چن بار به دوستشون اگه کدورتی پیش بیاد مهلت میدن و خودشونو میزنن به اون راه اما دفعه ی چهارمی وجود نداره.

پاییزی ها کلا با هم جور در میان چون تقریبا شبیهه هم ان.از آذرش بگیر که معروفن به آدمای شاد و از آبـــــانــش بگیر که دل نمیبندن به کسی و اگر ببندن تا آخر این دل رو بسته به اون یه نفر میکنن و از مــــــــــــــهر بگم که مهر میطراود خخخخخخ


از مهر بگم که بین آبان و آذر میانه رو.از معرفت کم نمیذاره اما فقط تا یه جایی نه بیشتر.
پاییزی ها کمی هم ،،،البته کمی که نه زود رنجن.مث برگهایی که جدا میشن و زود پژمرده میشن پاییزیام از بعضی رفتارها و حرفها و برداشت های غلط زود میرنجن و زود دلشون میشکنه.
پس مواظب پاییزی های زندگیتون باشید حتما.
مثل هوای گرفته پاییز تند تند دلشون میگیره.یکیشون خود من...آ الان دلم گرفت.به همین زودی

و سخن رو به اینجا برسونم که دقت کردین پاییز چقدر زیبا و جذابه؟؟؟هیچی خواستم بگم متولدین  پاییزم جذابن هاااااا

+++درباره من رو یه بار بخونید.همین گوشه سمت راست زیر تصویر خاتونی که گذاشتم.یه کمیش کپی از وب

قبلیمه.یه ذره هم اضافه شده.لطفا بخونید.حتما هم بخونید .


+++این مطلب پاییز رو اول از همه تقدیم میکنم به خـــواهـــرم "ل".  که عاشق پاییزه و با پاییز جون میگیره.وهربار با تموم شدن فصل پاییز، دیالوگ معروفش رو میگه که:یعنی بازم سال بعد پاییز رو میبینم؟؟؟

و بعدش اگه لذت بردین" بابا جان" از متنم تقدیمش میکنم به شما که پاییز رو دوست دارین

روزهاتون پر از لحظه های شاد پاییزی...



گلدیممممممم

یوهوووووووووووو من گلدیمممممممم
بذارین بگم چی شد .
چه شب بارونی بود اونشب.اصلا کیف میکردم بارونو میدیدم. وسط راه یه آشی هم زدیم تو رگ.چه چسبید تو اون هوا.آش رشته نذری اوففففففففففف چه خوشمزه هم بود
آقو همینکه پام رسید به خونه گفتم "سا" برو درساتو بیار ببینم کجای کاریم
"سا"دقیقا همون جلوی در خشکش زو د و قیافه اش اینجوری شد
بعد یه نگاه کمک خواه به پدر و مادرش و نگاه اونا که کاری از دسشون برنمیومد و یهووووووووو "سا" اینجوری شد
ینی یه جوری جانسوز گریه میکرد که دل سنگ براش آب میشد.هی میگفت عمه بخدا من همه مشقام رو نوشتم خونتون که بودیم.
اصن یه جوری جانسوز گریه میکرد من داشتم تحت تاثیر قرار میگرفتم و یواش یواش داشتم این شکلی میشدم
ناگهان نیروی در من نهیب زن عمههههههههه عمه باششششششششش.گولشو نخور و من سریع خودمو و جمع و جور کردم و گفتم "سا"من گول اشکهاتو نمیخورم.3صفحه دیکته میگم برای ارزیابی ببینم چقدر جلوییم.خلاصه که گفتم و به زور شد دوصفحه و نصفی. خدایی حساب کار دستش اومده بود و 4تا بیشتر غلط نداشت.برای اینکه نگم خیلی خوب بوده یه امضا کردم و نوشتم 4غلط بیشتر دقت کن عمه جان. گفتم معلمشون ببینه عمه اش اومده و خیالش راحت شه.خخخخخخخخخخخخ
خلاصه حسابی از اول مهر درساشو خونده بود که زیاد کتک نخوره ازم و تا میرسید میشست پای مشقاش.
دیگه نگم که زن داداشمم به همه وعده هایی که داده بود سفت و سخت عمل کرد و بستنی از 5وعده فراتر شد روم به دیوارررر
تازه مثلا زیاد اصرار نمیکرد همش میگفت من میترسم بهت تعارف کنم و این حرفا ولی در عمل پدرشکم منو درآورد.
واااااااااااااااای خدا من چرا انقدررررررر عاشق خوراکی اونم از نوع پفک و بستنیشم؟؟؟؟
لطفا مسئولین پاسخگو باشن.
خواهر شوور بازی در نیاوردم هااااا.یه روز جاتون خالی سوپ شیر درست کردم محشررررررر.انقد خوشمزه بود ینی.یه روزم کوکو ماکارانی که اصن یه چیزی بود واسه خودش.جای همه تون خالی بسیار دلچسب و خوشمزه بود.عکسشم تو پست پایین گذاشتم.
دیشبم تازه بعد از ساعت 1رفتیم بیرون جیگرکی
سفت و سخت میگفتم من خوش گوشت نمیخورم و از جیگر متنفرم.
آقو چقدر خوشمزهههههه بود.واقعا ترکیبش خوشمزه بود.کار به دوباره کشید و چقدرررررر اون لحظات قشنگ بودن خخخخخخخخ
جاتون خالی.تا برگشتیم ساعت3شده بود.
فکر کن سالار میگفت عمه نروووووووو بمون خونمون.
آخه هرشب براشون قصه میخوندم.افسانه های کرمانشاه.خیلی قشنگ بودن.یه شبم برای داداشم کاری پیش اومد رفت بیرون و من براشون یه قصه ترسناک خوندم از جن و اینا.آخر شبم که بود..آقو تا یه صدایی میومد "سا"و زن داداشم از جاشون میپریدن.منم که استادم تو اینجور قصه تعریف کردن ها.یک جــــــــــــو میدادم که بیا و ببین.اوففففففففف خیلی اونشب خندیدم.گرخیده بودن و منم هی میترسوندمشون.
دیگه اگه بخوام مفصل بگم سه روز باید بشینید و بخونید.
همین دیگه .امروزم اومدیم خونه.

شوخی شوخی

سلاااااااام بر و بچ
میدونید یه باری رو دوشم سنگینی میکنه که باید برم انجامش بدم و بیام.

آقو ما یه اشتباهی کردیم به این زن داداشه شوخی شوخی گفتیم بعد اسباب کشی میام خونتون چن روزی می مونم.

حالیا شوخی شوخی حرفمو جدی گرفته.ینی دهن مبارکمان رو آسفالت کرده.هر هفته میاد میگه خاتون دوماهه اسباب کشی کردین بیا بریم دیگه.بعد من میگم باشه حالا کار داریم.دیدم نه که نه این ول کن ما نیس که نیس.
خعلی باهاله این زن داداشمم.

فکر کنم تو کامنتا به بهار گفتم اگه زن داداشت خوب باشه عمه ی خوبی میشی.

جدی میگم.زن داداش من خعلی باحاله.مثلا بچه اشو جلوی چشاش پر پر میکنم خخخخخخخخخخخ

فک کن.پرپر کنم هیچی نگهمگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟

مثلا جلوی چشاش بچه هاشو می آزرم میگه خوب کردی حقشه خخخخخ اینقـــــــــــدر روشن فکره ینی.یا گاهی میگه خاتون بلند شو بزن این بچه های منو له کن.خسته ام کردن
به این میگن زن داداش.

اما امان از اون یکی.واه واه اصلا به اونا حس عمه گی ندارم و این درست برمیگرده به زن داداشه.


این خوبه اسمش "ف".قبلنا همین که میومد خونمون میگفتم باز اومـــــــــــدی؟؟؟میگفت آره میریم .یه دو ساعت اومدیم بشینیم میریم.
جدیدا تا وارد میشه قبل اینکه چیزی بگم میگه اصلا به تو چه اومدم که اومدم خونه تو که نیومدم.بعد به بابام میگه عـــــــــــمو نگاه خاتون رو!!!میگه برو خونتون
کل خونواده روکه  به جون من میندازه بعد  میاد میگه عمو به خاطر من ولش کن ایندفعه رو.من گذشت میکنم.خبط کرده .خطا کرده..بعد من آن هنگام بلند میشم می افتم به جونش خخخخخ 

باور نمیکنید میزنمش؟؟؟باور کنین میزنمش و یه جوری جیغ میکشه ملت میگن رحم کن خاتون.بعد که میرم اونور میگه چیه فک کردی ترسیدم ازت.راست میگی بیا جلو حالیت کنم.بعد من همین که برمیگردم طرفش بیخود و بی جا جیغ میکشه عمو بیا عروستو کشتن و میره تو اتاق و الکی شلوغش میکنه.همه اینا با خنده است هاااا.ینی یه جوری میخندیم پخش زمین میشیم.بعد من میگم تا نگی غلط کردم میزنم لهت میکم.از پشت در میگه بمیری هم نمیگم.فک کردی ازت میترسم.نهههههه نمیترسم کور خوندی.بعد من میگم حالا میبینی تا 3میشمرم.
همین که میگم یک میگه باشههههههههههه غلط کردم منو نزن.بچه هامو بی مادر نکن.رحم کن.بعد میاد بیرون و این حرکت چن بار تکرار میشه و هی میگه فک نکن ازت میترسم هاااا میزنم تیکه تیکه ات میکنم همین که میرم سمتش دوباره از نو.... تا بالاخره یکی میاد منو اونو از هم جدا میکنه.بعد جالبش اینه که سالار پسر بزرگش میاد کمک من میگه حملهههههه بزن مامانمو بکش خخخخخخخخخ
کف کردین.حالا هی بگین عمه بدی هستی.من که خودم دارم اعتراف میکنم عمه خوبی هستم نسبت به این دوتا."سا"و" د"اما نسبت به اون دوتا نه .عمه گی در نمیارم ها.کلا کاریشون ندارم.
خلاصه حالا من میخوام برم یه مدت خونه اونا بمونم بلکه دست از سرم برداره.نمیدونید با وسوسه های شرم آورش چطوری مخ منو شستشو میده.همش وعده و وعید بستنی 5نوبت در روز و کرانچی فلفلی 3نوبت در روز وکاکائو و پختن انواع و اقسام غذاهای دلخواه منو تو گوشم زمزمه میکنه و منو وسوسه میکنه.باورتون میشه من میرم اونجا چاق میشم میام.همش میگه بیا  اینو بخور کالری نداره.وقتی هم نمیخورم میگه آهان افتخار نمیدی.داری خواهر شوهر بازی درمیاری داری میگی من بهت هیچی ندادم و فردا مادر شوهره رو میندازی به جونم.شب که داداشت اومد میخوای.....بعد من میگم "س" بیا برق این مامانتو بکش سوخت خخخخخخخخخ.

بعد میگم نفس بکش.آروم باش. باشه میخورم تو فقط مخ منو نخور.
اما...اما...تنها کسی که از رفتن من ناراحته در حد مرگ فقط یه نفره اونم کسی نیست جز" سا".
آخخخخخخخخخخ تموم تابستون رو التماس کرد عمه بیا خونمون اما مدرسه رفتنی نیا.بسکه من بهش درس میدم و میچزونمش منو میبینه گریه اش میگیره.داد و بیداد اما کیه که بهش محل بده.داداشم که میگه من نمیدونم عمه اته و خودت.

زن داداش میگه منم اصلا دخالت نمیکنم عمه خودته فردا میگه برای من زن داداش بازی در میاره.

خیلی بلاست میبینید؟؟؟
بعد من میمونم و نمیخوام نمیخوام "سا" و دو چشم گریون "سا"خنده من و به به....
خب من برم 4تیکه لباس بردارم وچن تا وسیله مسیله و هوتوتووووووو برم  هاوایی.
هاواییه اونجا.بعله آقا بعله
این مدت مواظب خودتون باشید و از این هوای پاییزی لذت ببرین.

تادرودی دگر بدرود


چه هوایی...


یادم آمد شب بی چتر و کلاهی  که به بارانی مرطوب خیابان زدم آخر...

آهسته بگفتم چه هوایی ست خدایی...

من و آغوش رهایی...

سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی..

دلم آرام شد آنگونه که هر قطره ی باران...

غزلی بود نوازشگر احساس که میگفت فلانی!!!

چه بخواهی ،چه نخواهی به سفر می روی امشب!!!

چمدانت پر باران شده امشب....پیراهنی از ابر به تن کن و بیا ...

پس سفر آغاز شد  و  نوبت پرواز شد  و  راه نفس باز شد  و  قافیه ها از قفس حنجره آزاد  و  رها در من شاعر...

من بی تاب تر از مرغ مهاجر....به کجا می ر وم اقلیم به اقلیم؟

خدا همسفرم بود و جهان زیر پرم بود  سراسر...

که سر راه به ناگاه مرا تیشه ی فرهاد صدا زد:نفسی صبر کن ای مرد مهاجر...! قسمت می دهم ای دوست!

سلام من دلخسته ی مجنون شده را نیز به شیرین غزل های خداوند،به معشوق دو عالم برسان...

باز دل شور زد آخر...

به کجا می روی ای دل؟؟؟

که چنین مست و رها می روی ای دل؟؟؟؟

مگر امشب به تماشای خدا می روی ای دل؟؟؟؟

مشغول همین فکر و خیالات پر از لذت پر جاذبه بودم که مشام دل من پر شد از عطر غریبی که نوشتند، قبل اذان سحر جمعه پراکنده از آن دشت خدایی ست...

چشم وا کردم و خود را وسط صحن و سرا...عرش خدا...کرب و بلا....مست و رها در دل آیینه جدا از غم دیرینه ولی  دست به سینه....

بله دیدم من سرتا به قدم محو حرم ....بال ملک دور و برم...یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم....

چه بگویم که چه دیدم....

که دل از خویش بریدم...به خدا رفت قرارم...

نه ...به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم....

سپس آهسته نشستم و نوشتم...

فقط  ای اشک امانم بده تا سجده شکری بگذارم...

که به ناگاه نسیم سحری از سر گلدسته ی باران و اذان آمد و یک گوشه از آن پرده،در شور عراقی و حجازی به آمیخته را پس زد و چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند....

                                 به شش گوشه ی معشوق

خدایا تو بگو ...این منم آیا که سراپا شده ام محو تمناو تماشا؟؟؟

فقط این را بنویسید رسیده ست لب تشنه به دریا...

دلم آزاد شد از همهمه دور...از همه مدهوش...غم و غصه فراموش....


در آغوش ضریح پسر فاطمه، آرام سرانجام گرفتم...



+++از متن بالایی توی یه وبلاگی مدتها قبل،نمیدونم کی بود این متن رو خوندم و کپی کردم

شب سوم هم رسید.چه شبی...مثل هرسال.این ده روزم گذشت.بقیه روزها ش هم میگذره.

نمیدونم شما هم تا حالا به این فکر کردین که اصل عزاداری تازه بعد از دهه اول محرمه یانه؟؟؟

اما من الان 5-6سالی هست که بعد از عاشورا میگم اصل عزاداری تازه باید از امروز به بعد باشه نه ایام گذشته.مصیبت بعد از ده روز شروع میشه نه قبلش.

ایشالا که عزاداریهاتون مورد قبول خدا واقع بشه و تونسته باشیم این ایام رو یه کم بهتر و بیشتر از قبل درک کرده باشیم.

امسال خیلی حال و هواش خاص بود.همچی هواش مرحم بود واسه دل من.

کاش همیشه دلم اینجور حال و هوای زیبا داشت.

هععععععییییییی روزگار...