بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟
بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟

شبی عجیب!!!


دیشب شب عجیبی بود.


صورت های آشنا .آنقدر آشنا که نمیشناختمشان از آشنایی زیاد.

دیشب رفته بودیم در خیابان تا دسته ببینیم.مزیت این خانه ی جدید دیدن تعداد زیادی از هیئت های عزاداریست نسبت به آن یکی خانه.

فکر میکنم تا مدتها من در حال مقایسه این خانه و آن خانه باشم.

به سر کوچه که رسیدیم دسته ای ایستاده بود و چه زیبا عزاداری میکردند.

خدایا این صورتک ها چقدر برای من آشناست.آن یکی که در وسط دسته است ...آن یک نفر دیگرهم.

نکند دسته خودمان است.چقدر این آدمها آشنا هستند.چقدر من اینها رو میشناسم.آن یکی را زمانی دیدم که ...زمانی دور بی شک.سالها پیش دیده بودم.اما...اینجا که هیئت ما نیست.اینها که آشنایان ما نیستند .به خواهر هایم نگاه کردم.شاید "ل" و "س" بگویند آن که آن وسط است فلانی است هااااا

اما همه چیز عادی بود و فقط من همه رو به چشم آشنا می دیدم.مگر میشود؟؟؟


آنکه پرچم دارد به دست چقدر شبیه پسر عمویم است و آن یکی که طبل میکوبد چقدر شبیه علیرضا پسردایی کوچکم است .


آه پسر دایی.همبازی گروه سه نفره مان که حالا برای خودش آقایی شده است.او را که دیدم یاد دایی" ه"افتادم.


دایی حسابی اینروزها جایت خالیست.دایی جان... محرم جای خالی تو را بیشتر به رخ ما میکشد.کاش بودی...کاش بودی و پیش از همه حرکت میکردی و با اینکه از درد پاهایت مینالیدی پا به پای هیئت می آمدی.آخ دایی...چقدر دلتنگتم دایی.

کاش بودی...کاش بودی  و بار دیگر مرا که از دور میدی میگفتی باجی قیزی گلدین...دایی چقدر مظلوم بودی...آن دنیا چه خبر است که تند تند میروید آن دیار؟؟؟خودت که رفتی و حالا دوستانت را هم میبری؟؟؟ما زنده ها تا کی باید با جای خالیتان روزگار بگذرانیم؟؟؟


تا چشم باز کردیم همگی بار سفر بستید...دایی جان یادت گرامی....تو تنها کسی هستی که فراموش نمیشوی از

خاطره ها...آخخخخخخ کاش بودی دایی....چقدر دلتنگتم اینروزها...مدتی ست که دیگر

به خوابم نمی آیی...دلم حسابی برایت تنگ است...


میدانی؟؟؟خواهر زاده ها به داشتن داییشان مینازند؟؟؟اما من حالا به چه کسی باید بنازم دایی؟؟؟


باز هم آدمک ها...باز هم صورتک های آشنا.چقدر صورتک.اینها دیگر که هستند و از من چه میخواهند.آن بچه را ببین و آن خانم همگی برای من آشنا هستند.دسته به داخل کوچه ای میروند.چقدر این کوچه زیباست.چقدر آرامش بخش

است.علمی که پر های سبز دارد.چراغ های سبز که محله را با نور افشانی تبدیل به یک فضای معنوی کرده.طبل هایی که با هر بار زدن دلهای ما را میلرزاند و ...صدای نوحه ی پسری جوان...


تو شهریاری و فاطمه تباری...

مانند حیدر ...همتا نداری

ای روح احساس...رنگ و بویت از یاس

یا کاشف الکرب...اکشف کربی عباس

گل کردی عباس کوه دردی عباس

ساده بگویم...خیلی مــــــــــــــــــــــردی عباس



و این زمزمه ی آشنا را همه میخوانند و صدای طبل ها غوغای دگر به پا کرد.شوری دگرآغاز شد...اشک راه خودش را پیدا کرد عاقبت...


دسته ای دیگر وارد میشوند و آه ...منظره ی باشکوه سلام کردن علم ها.چرا اینقدر این صحنه ها زیباست؟؟؟چرا هر علم ما را یاد تو می اندازی عباس؟؟؟چرا هر بار علمی میبینیم میگوییم قربانت بروم یا ابوالفضل...

میدانی آقا افتخار ما ترک زبان ها این است که ما را با اسم ابوالفضل میشناسند.میدانی که میگویند ترک ها را باید از

دوست داشتن نسبت به عباس شناخت.اسم ما در کنار تو زیباست پهلوان پهلوانان.یادت می آید یک وقتی از تو سخن

گفتیم و چندنفر به میان حرفهایمان پردیدندو پرسیدند شما ترک هستید؟؟؟ما هم گفتیم آری چطور مگر؟؟؟گفتند از صحبت

کردن از آقایمان عباس.آنهم با اینهمه شور و شوق.این جور حرف زدن ها مختص به ترکهاست که اینچین شور انگیز سخن

میگویند از عباس.چقدر با شنیدن این سخن آنروز ذوق کردیم و بار دیگر به داشتن تو بالیدیم.اینبار جوردیگر.

آنزمان ما تعجب کردیم و اما بعدها هم فهمیدیم همه برای عباس شوق دارند اما ترک ها یک جور دیگر ...ای علمدار کربلا...ای تشنه لب ...ای که آب خجالت زده ی روی تو شد آقا...


وقتی کسی وسط دسته داخل هیئت القاب تو را صدا میکند همه میگوین ابوالفضل انگار تمام در و دیوار از شنیدن نام زیبایتو به لرزه در می آید...راستی تو چگونه این چنین عشقی در دل ما می اندازی عباس جان...ای به فدای چشمهای زیبایت...


و چه زیبا میخواند استاد سلیم موذن زاده برای تو ای دلاور دشت کربلا...ای یکه تاز میدان کربلا...و چه جاودانه شد هر چه برای


شما و مولا امام حسین (ع) میخواند...


بسنده میکنم به این شعر زیبا که روز تاسوعا و دربین هزاران هزارآذری  فریاد برمی آورند:


ِِِِِ
هانسی گروهین بله مولاسی وار               شیعه لَرین حضرت عباسی وار


کدوم گروهی همچین مولایی دارد؟              این تنها شیعه هاهستندکه حضرت عباس رو دارند



 بازهم خاطره ای دیگر.عموی ناتنی ام را به یاد می آورم که چقدر ذکر تو را درمیان دسته ها میگفت.آنطرف عمو" ا"و اینطرف بابایم.راستی با اینکه برادر نبودند چقدر شبیهه هم بودن واین شباهت گاهی خاطره های جاودانه میساخت

برای دور هم جمع شدن ها و تعریف اینکه اینها را اشتباهی گرفته اند با هم. وقتی رفت بر سنگ قبرش حک کردند سینه زن حسین.البته به آذری.

خدایش بیامرزد.


راستی آقایونی که شاید این مطلب را بخوانید میدانستید که شما چقدر خوشبختید؟؟؟میدانستید که در دل هر یک از ما بانوان چقدر آرزوی این بوده و هست که کاش ما هم میتوانستیم در دسته شرکت کنیم و زنجیر به دست عزاداری کنیم؟؟؟و حتی اینکه بتوانیم طبل بزنیم .آنهم از آن بزرگها...

 

همیشه با نگاه حسرت بار به شما نگاه کردیم و اگر آرزو کردیم  گاهی،پسر می بودیم فقط در محرم ها بود که عشق به حسین(ع) وزنجیر و دسته و سینه زنی داشتیم...


چقدر اینروزها لباس سیاه به همه می آید...روزهای دگر اینگونه نیست اما اینروزها طوری دیگریست...آدمها در این لباس عاشق دیده میشوند و انگار آبرو میخرند...همه چیز اینروزها جور دیگریست...



دیشب سنت شکنی شده بود...

من خودم دیدم...

.با دو چشم خودم...

دوست دارید بدانید چه شده بود؟؟؟

دخترانی در ته صف عزادارها پا به پای دیگران زنجیر زنی میکردند.باورتان میشود؟؟؟دخترانی که نهایت سنشان به ده

میرسید...

آنهم زیبا بود و بالاخره آنها این سنت را شکاندند و همراه هیئت به زنجیر زنی پرداختند.زیبا بود و چه عشقی میکردند آن وسط و نوحه خوان دیگری که فارغ از دیگران انگار داشت با خودش عشق بازی میکرد و ناگهان اوج میگرفت و شوری دگر....


دیگر صورتکی برایم آشنا نبود.هیچکس را نمیشناختم .تمام آشناها نا آشنا شدن.راستی حکمتش چه بود؟؟؟

شاید بی شک زنده کردن یاد کسانی که بودند زمانی و حالا نیستند...

هر چه بود شب عجیبی بود...


روی نیازم کجاست؟سوی حسین است و بس

قبله ی قلبم کجاست؟کوی حسین است و بس

بوی بهشت خدا از حرمش می وزد

بوی حسین خدا...بوی بهشت است و بس



التماس دعا: خاتون

باتو دلم هوای گریه داره....


الله                الله   


   همه حرفای دلم که گفتنی نیست


مولا                مولا


یه زمین خورده که حالش دیدنی نیست


من بیمـــــــــــــــــــارم...


دردمن کرب و بلاست خوب شدنی نیست


آقــــــــــــا                 آقـــــــــــــــا...


مویی از تو رو به کهکشون نمیدم


جزتو                   آقــــــــــــــــــــــا...


دست خالیمو به کسی نشون نمیدم


آقـــــــــــا                   آقـــــــــــــــا...


نبینم تا کربلات رو جون نمیدم




فرارسیدن ایام جانسوز محرم رو به همه شیعیان جهان تسلیت میگم.

مثل سالهای پیش این شعر و گذاشتم که از بار اولی که شنیدمش تا به امروز بدجور با دل من بازی کرده.

میخوام مثل سال پیش یاد کنم از سید ذاکر و بازم یاد آور بشم از وقتی ایشون نوحه خوند تحول بزرگی تو وجود همه ی ما به وجود آورد ومن خودم اونزمون بود که فهمیدم چقدر راحت تر میشه با امام حسین (ع)صحبت کرد.

خدا بیامرزدش.با نوحه هاش غوغایی به پا میکرد.هنوزم که هنوزه نوحه هاشو گوش میدم.

از همه شما ها میخوام اگه یادتون افتادم برای منم دعا کنید.

کاش امسال درک کنم این ایام رو و آدم شم واقعا.

کاش اینروزا همینجوری نگذره و بره و حداقل بتونم تو این مدت بیشتر این ایام رو درک کنم و توشه ای برای خودم جمع کنم.



ای اهل عالم غدیر گذشت وخبر از یار نیامد

برزخم دل فاطمه غمخوار نیامد

چند روز دگر مانده که با ناله بگوییم

ای اهل حرم میر و علمدار نیامد

سقای حسین سید وسالار نیامد




+++دوستای بلاگفاییم که لطف میکنن و سر میزنن به من باید بگم که سیستم بلاگ اسکای یه کم متفاوته.اینجا برای خصوصی گذاشتن تیک نداره که بخواین تیک خصوصی رو بزنین.سمت بالای وبم یه گزینه ای میبینید که نوشته تماس با من .وقتی روی اون گزینه کلیک کردین حتما باید ایمیل داشته باشین(قابل توجه فصل دوم)که ایمیل نداشته باشین ارسال نمیتونین کنید.بعد از اسم و ایمیل پیامتون برای من خصوصی میاد و نمایش داده نمیشه.این از این که پرسیدن خصوصی بلاگ کجاست.



+++التماس دعا

خونه نو


سلاااااااااااااااام.

به خونه جدید من خوش اومدین.

البته جدید جدیدم نیس.اونزمون که بلاگفا خراب شد من اینجا مدتی نوشتم.با همه سرویس دهنده ها وب ساختم اما ترجیحا اینجا رو بیشتر پسندیدم برای نوشتن.حالا که بلاگفا دوباره مطالبمون رو پرونده تا مدتی نمینویسم تو بلاگفا تا اگه دیگه درست درست شد برگردم خونه سابقم.فعلا اینجا در خدمت شما هستیممممم.


خب بالاخره عمده کارهای اسباب کشی هم تموم شد.البته باز یه ماهی جاداره که کامل کامل شبیهه خونه بشه.

بزارین کمی از اونروز بگم که شروع کردیم به آوردن وسایل.روز سختی بود اما بالاخره دل کندیم از خونه کودکی هامون.چن روز بعدترش شب بود که به خونمون همون خونه سابق برگشتیم تا آخرین بار خونمونودیده باشیم.

ولی خدایییییییی داغون بود هااا.همین که رو سرما خراب نشده بود جای شکر داشت.کلی عکس از جای جای خونمون انداختیم.نه که من خیلی بیتابی میکردم برای خونمون همه انتظار داشتند بزنم زیر گریه و من خیلی خوشحال بودم .به هرحال سالهاست که آرزو داشتم یه جای خلوت زندگی کنم.خلاصه از تموم زاویه ها تا خود راه پله هم عکس انداختیم برای یادگاری.برای اینکه سالها بعد خونمون دیگه این نیست و بی شک تبدیل میشه به آپارتمان.بعد از اون هر بار که از جلوی خونمون رد میشیم نا خودآگاه لبخندی هر چند تلخ رو لبهای هممون هست.اما خب دیگه....

آدما خیلی عجیبن.آدمایی که به بودن کسی عادت میکنن حتی به درو دیوارها هم عادت میکنن.ادمها به همه چی میتونن عادت کنن حتی به درد کشیدن.


دوسه روز اول که اومدیم خونمون یعنی تا یکی دوهفته هم میشد که همین که غروب میشد هر آن منتظر بودم که برگردیم

خونه سابق.انگار این خونمون تا غروب قابل زندگی بود بعدش باید میرفتیم اون یکی خونمون.

خب آخه بابام تو خونه سابق یه ایوون درست کرده بود که ما غروب ها زیراندازی پهن میکردیم و اونجا میشستیم و چه شبهای تابستونی که شبهاش بیرون یعنی همون ایوونمون غذا خوردیم.یادش بخیر و شادی باشه همیشه.


بذارید از این خونمون براتون بگم.یه حیاط بامزه و جمع و جور داره.تو حیاطمون یه درخت انار داریم.تا به امروز چندین بار محصولاتش رو خوردیم.جاتون خالی انارهای خوشمزه ای هم داره.

یه ایوون خوشگلم پایین داره ولی طبقه بالا یه بالکن کوچیک داره.تو خونمون یه گلخونه هست که مامانم گلدون گذاشته و برگهاش تا طبقه پایین آویزونه.منو سمیرا هم اتاق شدیم و بالاخره بعد سالها اتاق دار شدیم خخخخخخخخ.یه بالا پشت بوم با صفا داریم که به همه جای خونه های و محل های دور و بر دید داره.بالاخره ما هم خونمون تو کوچه شد.از همه قشنگتر اینکه تو کوچمون یه مسجد داریم .به به.

همسایه های روبه رویی و بغل دستی اومدن و ازمون استقبال کردند و خوش آمد گفتن.


وااااااای پایین خیلی باحاله.یه جایی مثل دوبلکس داره که یه میز گذاشتیم اونجا.بعد اصلا نگاه که میکنی هاااا دلت غنج میره بری بشینی رو صندلی و بخوای که کتاب بخونی یا پرده رو بکشی کنار و به غروب وپاییز و خلاصه برگ ریزون خدا نگاه کنی و البتههههه یه موسیقی آروم هم ضمیمه اش باشه.

راستیییییی همون روز اول دیدیم که یه گربه ای بچه هاش رو گرفته به دندونش رو میبره تو زیرزمینمون.یعنی فکر کنم بالا پشت بوممون بچه هاش رو به دنیا آورده بود.منو بچه ها رفتیم پایین هر چی گشتیم پیداشون نکردیم .براش شیر ریختم گفتم اگه اینجا باشن میخورن حتما.صبح به محض بیدار شدن رفتم دیدم خوردن.انقذه ذوق کرده بودیم انگار تو عمرمون گربه ندیده بودیم اصلا.اما از دوروز بعدش مادر بچه گربه ها خودش رو نشون داد و ما بهش غذا دادیم و خلاصه بعد از مدتی هم بی خبر رفت.

شنیدن که میگن گربه بی چشم رو ئه؟؟؟وقتی غذا میذاشتیم جلو گربه ،گربه چشماشو میبست و میخورد مامانم گفت ببین چشماشو میبنده که یعنی من نمیبینم شما غذا دادین و نمک نشناسه.دیدین که میگن هر قدرم به گربه محبت کنین آخر بی حیاست  پنجه میکشه روتون....حالا این سوال اینجا به وجود میاد که
آیا متولدین سال گربه هم دارای این خصوصات  هستن؟؟؟



وااااااااااای باورتون میشه ما دیروز شمال بودیم. پریروز تصمیم گرفتیم یه روزه بریم شمال و برگردیم.

صبح 6بلند شدیم و رفتیم چالوس.وای خدایاااا شمال همه جاش زیباست.رفتیم کنار دریا و "ل" افتاد رو ماسه ها و ما انقدههههههه خندیدیم انقذه خندیدیم که غش کردیم خودمونم.خیلی جالب آخه افتاد.انقدر خنده دار بود که نمیتونستیم بریم کمکش.

بعد از کمی گشتن تو شهر زیبای چالوس رفتیم عباس آباد و بعدشم رفتیم جاده 2هزار .چقدرررررررررررررررررررر خوشگل بود خدااااا.آدم پیر نمیشه اینجور جاها.

بعد رفتیم و نهار خوردیم و یه کمی خرید کردیم.راستی من اولین بارم بود که داشتم باقالی قاتق میخوردم .خوب بود بسی.

برگشتنی هم "م"گفت میخوام از جاده کلار دشت برگردیم.

واااای خدایا بینظیر بود اصن.چقدر زیبا بود مسیرمون.همش درخت بود و روی کوه ها هم درخت.تاب هایی که سوارشون میشی میبرتت روی دره ای که زیر پات.البته دیر شده بود ما سوار نشدیم و فقط به دیدن بسنده کردیم.خلاصهههه خیلی خوب بود.آدم از سرسبزی یه کم خزون زده ی شمال سیر نمیشد.






بیشتر از همه یاد فصل دوم بودم به دلایلی.


خب اینم از اعلام وضعیت ما.تا زمونی که بلاگفا یه کم خودشو جمع و جور کنه اینجا مینویسم و از شمام ممنونم که بهم سر میزنید و منو میخونید.



+++یه سری نقاشی میذارم بعدا براتون از دوران نوجوونیم که تو اسباب کشی پیدا کردم.


+++تسلیت میگم به همه اونایی که عزیزانشون رو تو فاجعه منا از دست دادن.خیلی سخته که با هزار امید و آرزو عزیزانتون رو بفرستین که به آرزوی ده ساله برسن و برگردن اما خبر بشنوید که طفلی ها با چه وضعی دنیا رو ترک کردن.آددم نه میتونه خوشحال باشه نه غمگین.خوشحال بابت اینکه مثل کودک تازه به دنیا اومده دنیا رو ترک کردن و ناراحت از اینکه فرصت خداحفظی با عزیزانشون رو پیدا نکردن و چشم براه موندن.خدا باعث و بانیشو لعنت کنه به حق این روزای عزیز در راه.


+++با آرزوی سلامتی برای تک تک شما دوستای عزیزم