بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟
بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟

ما شغلمان " مردن" است...


ما مردمان خاور میانه ایم...

بعضی هایمان در جنگ کشته می شویم...

بعضی در زندان...

بعضی هایمان در جاده میمیریم...

بعضی ها در  دریا،حتی بلندترین کوه ها هم انتقام تنهاییشان را از ما می گیرند...

چرا که ما شغلمان " مردن" است...

                                                                    حمیدرضا  ابک


اولین زلزله عمرم رو وقتی کلاس سوم راهنمایی بودم تجربه کردم.یادمه یکی از روزای گند خرداد بود که از یه طرف امتحان و ازطرف دیگه خواب داشت منودیوانه میکرد.

کمی از ظهر گذشته بود که سمیرا گفت بیا یه کمی بخوابیم تا سرحال بشیم من امتحان علوم داشتم.خوابیدیم.نمیدونم چقدر از به خواب رفتنمون گذشته بود که صدای داد و بی داد آبجی بزرگه مارو از خواب بیدار کرد.همش جیغ میزد و من و سمیرا رو صدا میکرد و میگفت پاشید زلزله اومده.فرار کنید بیرون.من تودلم گفتم شوخیش گرفته زلزله کجا بود.اما وقتی دیدم همه دارن میدون سمت بیرون درحد یه روسری پیدا کردن، وقتم گرفته شد و بعد دویدم سمت بیرون.وقتی از راه پله داشتم میرفتم پایین زلزله رو دیدم!!! از نزدیک!!! خیلی نزدیک!!!


درست مثل زمانی بود که سوار قطار شده بودم و داشتم از راهرو قطار میگذشتم.دقیقا اون شکلی ولی آرومتر بود و من تکون خوردن خودم رو اینورو اونور شدنم رو میدیدم.اونجا بود که برق از چشام پرید.باورم شد زلزله اومده.این مهمون ناخونده و بدقدم.همگی ریختن بیرون و بعدش معلوم شد جای دیگه اومده بود و پس لرزه هاش به کرج رسیده بود.پس لرزه های رسیده  انقدر مردم رو ترسونده بود که تا دوشب بیرون میخوابیدن.



یه سال قبل اون زلزله بم رو از تلویزیون دیده و شنیده بودم.اونزمون هواسرد بود،نه فقط ایران عزادار شد، بلکه همه دنیا وقتی زلزله بم رو دیدن که چطور یه شهر داغون شد هم از این اتفاق ناراحت شدن.من خوب یادمه.

 تا چند سال بعد هنوز حرف و حدیث زلزله بم بود.و اینکه بعد اون معلوم شد حتی مردم خودمون به مردم خودمونم رحم نمیکنن و چقدر از کمک های مردمی به جای رسیدن به مردم زلزله بم،گیر  یک  سری آدم سود جو افتاده بود .حال و هوای اونروزا رو خوب یادمه.همه داشتن کمک میکردن.از مدرسه ها گرفته تا خونه هامون.

هنوزم اون تصاویری که از تلویزیون پخش میشد و خیلی غم انگیز بود یادمه.هنوزم اسم بم رو میشنوم یاد اون زلزله وحشتناک می افتم.

زلزله اصلا قشنگ نبود حتی اگه پس لرزه هاش  و دیده باشم.

و حالا  دیشب زلزله ای که جون خیلی ها رو گرفت...

نمیدونم تا کی قراره زنده بمونم و رفتن خیلیا رو ببینم.تا کی قراره این اتفاقا رو ببینم  و کاری از دستم برنیاد.جز یه همدردی از این راه خیلی دور...

دیدن هر کلیپ و عکسی حالمو خراب میکنه.خدایا صبر بده بهشون.خدایا رحم کن بهمون.اینجوری با عذاب ما رو نبر...

تسلیت به مردم پل سرذهاب که بنده خداها بیشترین صدمه رو دیدن.تسلیت به مردم کرمانشاه.

تسلیت به همه مردم زلزله دیده و عزیز از دست داده.تنها دعایی که دارم براتون اینکه که خدا بهتون صبر بده.


+++هرکسی گروه خونی o منفی داره ،میتونه کمکی کنه حتما.منم گروه خونیم oمنفی نیست ولی حتما فردا میرم خون میدم.


+++بچه ها میگفتن دیشب به کرج هم سرکی کشیده ساعت 10 شب.ولی  من که متوجه نشدم اصلا.ولی خیلیا متوجه شدن انگار.


باز لرزید... 

تمام جانم ، با او لرزید...


با او که کودکش را 

زیر آوار جستجو می کرد

با او که صدای نفس‌های مادرش را 

هنوز می‌شنید


با او که 

پدر را میان سنگ‌ها

جستجو می‌کرد

تمام روحم؛ جسمم جانم، لرزید...


دوباره آه

دوباره درد...

دوباره بی‌کسی...

دوباره عکس و قاب...

دوباره رنج و درد...دوباره زلزله...

دوباره لرز مرگ... دوباره نام او...

صدای یاخدا  خدای کشورم...



 


چهل شب


امشب آخرین شب خوندن دعای چهل شبم بود.

یه چهل شبه دیگه تموم شد.یه چهل شب دعا و زیارت خوندن تموم شد.

ینی سال بعد این موقع من به کدوم خواسته ام رسیدم؟؟؟

کدوم آرزوی من، امضای برآورده شد، پاش خورده؟؟؟

سال بعد میخوام شکرت کنم یا...

نکنه این چهل شب دعا خوندنم بی ثمر بوده باشه...

نکنه این چهل شب دعا کردنم اثری نداشته باشه...

نکنه امسالم دست خالی بخوای برم گردونی...

نکنه این چهل شبم،مثل چهل شبای دیگه در نظرت نیاد...

خدایا ناامیدم نکن،

تو رو به دل شکسته حسین و ناله های زینب و ناامیدی عباست قسم...

اینبار ناامیدم نکن که دیگه واقعا رمقی و امیدی برام نمونده...

اربعینم اومد و رفت.کی تا سال بعد زنده اس؟؟؟

امسال عجیب دلم میخواست برم کربلا...


مثل خرما به نخیل است ضریحت ارباب

آنکه دستش شده از نخل تو کوتاه،منم...


+++گفتن هرجا رفتی و نشد ،برو از حسین (ع)بخواه.خواستم .امسال خیلی خواستم.ناامیدم نکن.

+++خاتون رو تو دعاهاتون فراموش نکنین.

خدا

توی پستی از داشتن پدر بزرگ و مادر بزرگم نوشته بودم که چقدر دوست داشتم که باشن و من مزه داشتن پدربزرگ و مادربزرگ رو بچشم.

امروز با خوندن یه پستی این آرزو بازم تو دلم زنده شد.پررنگ تر ازقبل... و حسرت خوردن اینکه چرا من واقعا هیچکدومشونو نداشتم؟؟؟حتی یکیشون...

تو اون خونه روستایی که قبلا نوشته بودم درموردش،یه وقتایی که میرفتم خونشون تو دهاتمون،یه روزی از روزایی که دلم گرفته بود،یه روزی مثل همین روزای پاییزی،مثل اینروزای ابری...وقتی مامانبزرگم باچادر سفید گل گلی سبز وآبی فیروزه ایش داشت نماز میخوند سر سلام دادنش میرفتم سرم رو میزاشتم رو پاهاش و اونم بدون اینکه چیزی بپرسه ازم دردمو بفهمه....حرفای دلمو بخونه از سکوتم  و بگه...نوه عزیزم...خدا با تو قهر نیست،خدا خیلی دوستت داره،،کارهای خدا همه شون حکمت داره...بگه از بخشش و حکمت بی منتهای خدا ناامید نشی هااا...بگه دلسوزتر از خدا نیست تواین دنیا...بگه دخترم ...خدا هیچ احساسی رو بی حکمت به آدم نمیده...خدا هیچکسی رو بی حکمت از آدم پس نمیگیره...هیچکسی رو بی حکمت سرراه آدم قرار نمیده....برای بار هزارم به یادم بیاره که افتادن برگ از درخت بی حکمت نیست،بازم با صدای مهربونش بگه اینو چند بار بهت بگم خاتونم؟؟؟


بعد دونه های تسبیحه سیاه رنگش، دونه دونه بیافته رو هم و من صدای به هم  خوردنشوبشنوم و آروم اشکام بریزه رو چادر خوشبوش....فکر کنم به اینکه کاش دردمو میفهمیدی مامانبزرگ،کاش حرفای نگفته امو از چشمام میخوندی...آخه تو چه میدونی از دردم...کاش میشد حرفامو بهت بزنم.

بعد از چکیدن اشکم مامانبزرگم گرمی اشکمو حس کنه و لبخند نمکی بزنه و من آه بکشم از اینکه دردام یکی دوتا نیست.

از آه کشیدنم بدونه دارم به چی فکر میکنم.اونم آه بکشه و دوباره شروع کنه بدون اینکه ازم بپرسه به حرف زدن. به نوازش کردن  و بگه،خدا همه بنده هاشو دوس داره و هیچ وقت بینشون فرق نمیزاره...درهای رحمتشم به روی هیچکسی بسته نیست...حتی تو...بگه خدا همیشه هست که حرفای توی دلتو که به هیچکس نمیتونی بگی فقط و فقط به خدا بگی...اونموقع هایی که احساس میکنی داری خفه میشی آماده شنیدن حرفاته...فقط آرومتر بگو دختر بی عقل من...اون خداست و تو بنده...

بگه هیچوقت باخدا قهر نکن.خدابااون همه بزرگیش دلش خیلی کوچیکه...بگه از قهر تو دلش میگیره واقعنی...بگه باخدا انقدر دعوا نکن...آخه تو که نمیتونی سرازکاراش دربیاری...پس انقدر دل خدارو باحرفات خون نکن...انقدر عجول نباش...

با دستای چروک و زبرشده اش که همیشه بوی گل محمدی میده، اشکای صورتمو  پاک کنه و من احساس کنم این دست خداست که داره نوازشم میکنه و حرفای مامانبزرگمو تایید میکنه و میگه حواسم بهت هست خاتونم...حواسم بهت هست دختر نادونم...


بعد من آروم شم...یه آرامش واقعی...من به دعای مامانبزرگم احتیاج دارم...کاش برام دعا میکرد...برای نوه ی ندیده اش...برای نوه ی دلتنگش...برای نوه ی ناامیدش...ب ای نوه تنها و ته تغاریش...

کاش  یه شب میومد تو خوابم و دستشو  رو موهام میکشید و میگفت خاتونم من همیشه برات دعا میکنم...حتی اگه ندیده باشمت...حتی اگه دستمو رو سرت نکشیده باشم،حتی اگه دستامو نتونی بو کنی که بوی گل محمدی میده...حتی اگه برات مامانبرگی نکرده باشم...


کاش یه شب بیاد و این دلتنگی های منو باخودش ببره...ببره اون دوردورا...جایی که دیگه هیچوقت برنگردن به دلم...کاش یه بار بیاد و به حرفای من گوش کنه و لبخند بزنه بگه خدا بزرگتر از مشکلات تو...خدا اون چیزی نیست که تو برای خودت ساختیش...خدا ارحم الراحمینه...خدا جبار و زورگو نیست...اشتباه گرفتی دختر خل وضعم...



کاش اصلا یه شب خدا به شکل مامانبزرگم میومد تو خوابم...نگام میکرد ،از اون نگاه هایی که غم رو از دل آدم میبره...از اون نگاه هایی که تو افسانه هاس...لبخند بزنه...یه جوری که منم ناخودآگاه لبخند بزنم.اما نه لبخندی که انگار همه چیزا فراموشم شده...یه لیخندی که حالا اومدی...پس چرا انقدر دیررر... نگاش کنم و از نگام بخونه چقدر ازش دلگیرم...چقدر ازش خواسته داشتم که نداده...چقدر حسرت به دلم گذاشته...چقدر گریه کردم و اون اشکام رو پاک نکرده... اون فقط لبخند بزنه و نگام کنه...بگه خاتونم آروم شدی؟؟؟یا باز میخوای سرم داد وبی داد کنی؟؟؟من به داد و بی دادای تو عادت کردم...

من گریه کنمو و اون با دستای ملکوتیش که مثل مامانبزرگم بوی گل میده اما بوی گل یاس... اشکمو و پاک کنه و بگه خاتونم...همه غصه هاتو خودم میخرم...همه حرفای نگفته اتو خودم گوش میدم...همه ی...همه ی خواسته هاتو خودم اجابت میکنم...من خدای توام منو دست کم نگیرررر.

تو چه میدونی از کارای من؟؟؟چه میدونی میخوام چیکارکنم؟؟؟

بگه خاتونم تموم شد هرچی تاحالا غصه و غم داشتی...بگه بالاخره دوران خوشی توام شروع شد...کاش بیاد.. کاش بگه.  کاش ببینه...

کاش بیایی به خوابم...کاش بیایی...کاش...

کاش اونشبی که دوست دارم بیایی به خوابم ،همین امشب باشه.

کاش بیایی و زانو به زانوی من تو چشمام نگاه کنی و بگی من خیلی بزرگتر از این حرفام که تو ازم ناامیدی...بگه خمه چی درست میشه...یه کم دیگه صبر کن بنده عجول من...

کاش امشب بیایی....من همیشه منتظرتم...همیشه

تنبل خان

میخواستم روز تولدم بیام در اینجا رو باز کنم.مثلا شروعی دوبارهولی حسش نبود و بعدش گفتم تاسوعاست و چه جوری بیام بگم تولدم مبارک.

خلاصه به هر بهونه ای خواستم بیام که بازم تنبلیم نذاشت.والبته حرف نداشتنم.

خب امسال کیک نگرفتم.ولی بعد ماه صفر حتما میخرم.سالی یک باره و من دوست دارم اون یکبار رو کیک بدم حتما.فکر کنم از این به بعد 8مهر باشم.هنوزم نمیدونم 7یا 8؟؟؟

همینجا بازم از فروغ تشکر میکنم که بدون اینکه بهم بگه هرروز تو وبلاگش یه گل برام میکاشت تا روز تولدم.شب تولدمم بهم گفت .من رفتم چیدمشون.7تا گل زیبا

ولی فررررررروغ من الان یادم افتاد هفتم باید پست جدید میزاشتی هااااااا.

ولی همینقدر که با معرفتی و یادت بود هرگزززز از یادم نمیره.

اگه خودم نیومدم وبلاگاتون دلیلش این بود که باز ترسیدم یه مدت بهم وابسته بشین خخخخخخ الکی مثلا و من دوباره ساز رفتن بزنم و شما عذاب بکشین از نبودن من،شب و روزتون رو با گریه در فراق من سر کنید،موی بکنید و پیرهن بدرید

.باور کنین وقت نکردم.میام ولی حتما.سعی میکنم دیگه نرم.البته سعی میکنم.

کامپیوترم به نت وصل نمیشه.بعد میام بنویسم یادم میره.

کلی الان مثلا حرف داشتم.


+++من لینکهام پریده.اگه کسی گذری از اینجا رد شد حتما آدرس بزاره.خیلی سخته از تو پیامها دنبال آدرس باشم خووووو.

همین دیگه فعلا.



+++عاقاااااا به نفر دیگه هم تولدم یادش بوده و تبریک گفته .

آذر جووووونم مرسی که یادت مونده بود.و ممنون که نگرانم شده بودی.

خو نمیدونستم که توام تو وبت تبریک گفتی که بیشوووووور جان.

ازت ممنوووووونم واقعا