دلم برای روزای پاییزی بچگی مون،
برای اون آفتاب بی رمق،
برای برگ ریزونش،
برای برغان رفتن و گردو پیدا کردنش،
برای سرمای یواشکیش،
برای نوشتن درس و مشق زورکی،
برای باروناش،
برای دفتر کتاباش،بوی کتابهای اونزمون،
برای حتی گرمای شوفاژ هامون و پتویی که مینداختیم پشت شوفاژ تا بیشتر گرم بشیم،
برای تنها اتاق خونمون که همیشه تاریک بود،برای گلخونمون،
برای اون پنجره ای که نصف عمرم رو از پشتش رو به خیابون رو میدیدم،
پررررررررررر میکشه.