بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟
بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟



آرزوهای خاتون گلی...



یکی از آرزوهایی که دارم اینه که یه روزی به اندازه 2 ساعت بمیرم و بعد زنده بشم.من سالها قبل مجله روزهای زندگی بود یا یه چیزی تو  همین مایه ها بود اسم مجله اش ،میخریدم و توش اولین چیزی که میخوندم مطلب آنهایی که مردند و زنده شدن بود.انقدر دوس دارم واسه 2ساعت اصلا یک ساعت بمیرمو و برم ببینم من کدوم سمت میرم.اونجایی که نورش سفیده یا اونجایی که سیاهه.البته خودم یه حدسایی زدم که سمت سیاه برم خخخخ.

 

+++یکی از ارزوهام اینه که وقتی حالم خوبه یا حالم بده هر جایی که هستم بلند بلند بزنم زیر آواز.میدونم خوندنم خیلی بده و حتی صدای جالبی ندارم وحتی  وقتی اواز میخونم "س" میگه جون من دیگه نخون.اما خب آواز خوندنو دوس دارم.اینکه یه وقتایی سنتی میخونم و یه وقتایی پاپ و یه وقتایی محلی.یه وفتاییم انقدر پیاز داغشو زیاد میکنم که میگن نخون غممونو زیاد کردی.اونموقل ها دلی میخونم و تعریف از خود نباشه اشک خیلیا رو هم در اوردم.

 

+++یکی از آرزوهام اینه که میتونستم آزادانه دوچرخه سواری کنم.ینی به جای این موتور و ماشین ،دوچرخه سواری میکردیم و از جایی میخواستیم برم جایی با دوچرخه میرفتیم.


+++یکی از آرزوهام اینه که انقدررررررر پول داشتم که میرفتم کل دنیا رو میگشتم و روزهای باقیمانده از زندگیم رو لذت میبردم.


+++یکی از آرزوهام اینه که یه خونه کوچیک تو شمال کنار دریا داشتم و از پاییز تا بهار  میرفتم اونجا.


+++یکی دیگه از آرزوهای دنیویم اینه که هر گوشی میخرم باطریش درست و حسابی باشه و هی خالی نکنه.ینی خسته شدم از این خریدن باطری برای گوشی.دیروز باز رفتم باطریمو عوض کردم و حالا باز داره خالی میکنه.

+++یکی دیگه شم اینه که میتونستم تموم مسجد های دنیارو میدیدم.داخلشو و ساختشو

+++یه کتابخونه ی بزررررررگ و پر از کتاب داشتم.

+++دوس داشتم یه ماشینم داشتم و هی میکوبوندمش اینو و اونور و کسی  هم کاریم نداشت.

+++یه اتاق و اصلا یه خونه پر ازززززز بادکنک داشتم.

اوففففففف زیاده زیاد آرزوهای خاتون گلی.




+++وبلاگم رو داشتم تعمیر میکردم برای همین غیر فعالش کرده بودم.



پاقدم


چند ماه پیش که داشتم همراه زن داداشم میومدم خونشون،چن در اونور تر مراسم نامزدی بود.بعد "ف"بهم گفت میدونی این کسی که داره ازدواج میکنه چن سالشه؟؟؟12 سال به گمونم.

گفتم تعجب آور نیست.جاهلیت تو ایرانم هست.


درست شب بعدش عروسی بود.عروسی یه کسی دیگه.انقدر صدا نزدیک بود من گفتم جلو در هستن.به فریب گفتم پاشو بریم ببینیم چه خبره.من و فریب زدیم کوچه و جلوی در از دور نگاه میکردیم به اونایی که هنرنمایی میکردن.بعدشم فهمیدیم از ما فاصله داشتن و انقدر صدای موزیک بلند بود که فکر میکردیم جلوی در هستن.و تقریبا همه همسایه ها هم همین فکر رو کرده بودن و اومده بودن دم در.


چند دقیقه ای که وایسادیم برقا رفت.بعد از چند دقیقه این دختر خانم تازه نامزدشده اومد دم در و اولین جمله بعد از سلام و احوالپرسی با فریب ،میدونید چی گفت؟؟؟

گفت چه پاقدمی داره این عروسمون!!!هنوز نیومده برقا رفته خدا بخیر کنه.


ببنید درسته جنسه من از زنه ولی خیلییییییی از کارای زنونه رو نمیپسندم .همین مثلا حرف زدنه.دیگه این حرفا و خاله زنک بازیا قدیمی شده.زشته اصلا.داری به همجنس خودت میگی خو.


شاید تو اون شب خیلیا همچی فکری کردن ولی به زبون نیاوردن و اصلا واقعا درک نمیکنم که چرا ربطش میدن به پاقدم عروس.مثلا قرار عروسی میزارن یکی میمیره هیچوقت نمیگن پاقدم دوماده میگن پاقدم عروسه.


نمیدونم چیزی رو که خدا تو سرنوشت آدمی نوشته حالا با اونروزی تلاقی شده که با عروسی یه بنده خداییه،چیزی رو که مقدر شده رو چرا مینویسن به پای اون بنده خدا؟؟؟

عمر آدمی دست خودش نیست و تا یه جایی قد میده و این ربطی به سنگینی پا نداره.


عیب نداره من گذاشتم به پای خامی و جوونیش.گذاشتم به پای بی تجربگیش و کم سالیش.


دیشب باز خونه پیش" ف"بودم که" ف" رفت" د" رو بیاره خونه.آخه دیروز دوچرخه براش خریدن همش بیرونه.شنیدم داره با خانمی میحرفه و راسش من نخوام بشنوم واقعا کر میشم.خودمو مشغول کردم و صدای تلویزیون رو بردم بالا.


"ف" اومد و گرفته به نظر میرسید.خودش گفت خاتون داشتم با خانم همساده میحرفیدم حالم گرفته شد.گفتم چرا؟؟؟

گفت:داره طلاق دخترشو میگیره.همون که دوسه ماه پیش نامزد کرده.گفتم نهههههههه دروغ میگی.گفت عاره شوهر دخترش خیلی دلش سیاهه و هی این دختر رو اذیت میکنه.این کارو کن اینکارو نکن،اینجا برو اونجا نرو.اینو بپوش اونو نپوش.چیزی که تو مردای ایرونی زیاده زیاد.گفتم تقصیر خودشونه دختره همسن "ف" چی میفهمه که پسری 19ساله بفهمه؟؟؟

گفت:میخواست نره.

گفتم نگوووووو "ف"اینو نگو.دختر 12ساله چی میفهمه؟؟؟اونو مادرش نباید اصلا میزاشت بیان خواستگاریش چه برسه که بخواد از درس و مدرسه بندازتش و شوهرش بده و حالا دوسه ماه نشده طلاق!!!

مقصر پدرو مادرن.چرا نمیزارن بچه بچهگیشو کنه.الان" ف" ما چی میدونه که اون بدونه.دائم هم با دوستاش یا کتابخونه ن یا خونه همدیگه.چیزی هم از من قایم نمیکنه و میگه چیکار میکردن  به نظرت این آمادگی شوهر کردن داره؟؟؟

سرشو تکون داد و گفت :درسته.بچه چه میفهمه شوهر چیه.اون پسره هم همینطور.

و باز هم یه قصه تلخ دیگه اونم تو این سن!!!

جاهلیت تو ایرانم هست باور کنید..حالا به نظر شما این از پاقدم کی بوده که کار اینا به طلاق کشیده شده؟؟؟



داشتم به وبلاگ ها سر میزدم رسیدم به این متن که تقریبا به متن من میخورد.با اجازه آقای مهربینا کپیش کردم.این متنو بخونید.اینو آدمی نوشته که 32 سال زندگی مشترک داشته.


+++مجید جان چند ساله منو می شناسی ؟

چه می دونم بیست سال بیست و پنج سال ،

خوب مومن مسجد ندیده خدا بیامرزه پدرت رو و رحمت کنه مادرت رو ، پس به حرف این رفیق قدیمیت گوش کن ،

کدوم حرف ؟ چی می خوای بگی ؟

ببین من سی و دو ساله ازدواج کرده ام و تو فقط پنج ساله ولی هم سن و سال هم هستیم و این یعنی که تو دیر شروع کردی ،

علیرضا کوتاش کن چی می خوای بگی ؟ 

بیا این تخم مرغ رو بگیر و توی دستت نگرش دار ،

خوب بیا گرفتم ، حالا چی ؟ 

 فکر کن این تخم مرغ از طلاس فکر کن جواهر نایابه فکر کن تمام مال و اموالته ، وقتی این فکرها رو کردی بعدش چیکار می کنی ؟

خوب محکمتر نگرش می دارم ، ببین اینطوری ،

فکر کن کسی می خواد از دستت درش بیاره ، فکر کن همه عالم جمع شدن که از دستت درش بیارن ، حالا چیکار می کنی ؟

من خوب ...

چیکار کردی ؟

هیچی تخم مرغه شیکست ، زیادی فشارش دادم ،

ها باریک الله قربون آدم نفهم که تو باشی ، نفهم اینو بفهم که زن تخم مرغ نیس ، ببین وقتی وسواس داشتی روی خانمت ، وقتی فکرت خراب بود که هر لحظه انگاری یکی هست که می خواد از دستت درش بیاره اونوقت همینطوری میشه عین این تخم مرغ میشه می خوای نیگرش داری چشم زخم بهش نخوره ولی می شکنیش نابودش می کنی از خونه فراریش میدی ، ببین رفیق قدیمی بخدا اینطوری نیس که همه چشمشون پشت سر ناموس تو باشه ، مردم خودشونم ناموس دارن آبرو دارن ، حالا بگذر از چهارتا خر نفهم ولی الباقی خیلی زرنگ باشن زندگی خودشونو جمع کنن ، کم سر بسر این خانم بیچاره ات بذار کم حاضر غایبش کن کم اینقدر وقتی خونه نیستی زنگ بزن آمارشو بگیر د آخه روانی بدبخت ، خانم من شده سنگ صبور این بیچاره ، چه می دونی که چه درد و دل هایی براش می کنه ، جمع کن این کاسه کوزه بد دلی و شکّاکیت رو د آخه الاغ.


http://farhadmehrbina.blogfa.com

 

 

+++چرا نمیشه برای بلاگفایی ها پیام گذاشت؟؟؟باز قاطی کرده یعنی؟؟؟با اینکه اسم و متن نوشتم اما باز میزنه نام نویسنده و نوشتن متن الزامیست.

مارال جان و آقای مهر بینا نمیتونم براتون پیام بزارم.



کتابخوانی


در ادامه کتابخوانی قسمت قبل یه کتاب توجه منو خعلی جذب کرد که خالی از لطف نیست که براتون بنویسم و اینکه ممکنه یادم بره و اینجوری وقتی اینجا ثبت بشه ،دوباره میخونم.


کتاب اینبار در مورد کلبه نحس بود.3تا داستان داشت که هر سه تاشم جالب بود. بیشتر از همه داستان سوم منو جذب کرد و اینجا میخوام بگم.


خانمی بوده که گوشی موبایل داشته که در هنگام صحبت با ماشینی، تصادف میکنه و میمیره.گوشیش به یه سمتی پرت میشه و توسط کسی پیدا میشه و فروخته میشه به یه گوشی فروشی.


مدتی بعد پدری برای پسر نوجونش این گوشی رو میگیره.چون میبینه که همه دوستاش گوشی دارن.اونوقتام ازاین اندرویها نبود مدل گوشی،از این قدیمیا بود اونوقت  برای پسره یکی دو مدل پایین تر از دوستاش.فقط برای این بود که یه زمونی دیر کرد یا خواست جایی بره به پدرو مادرش اطلاع بده.


یه روزی گوشیش زنگ میخوره و یه اقایی میگه من فلانی هستم شوهر خدمتکار سابقتون.ازت یه درخواستی دارم میشه بری به همسرم بگی  حلقه افتاده زیر یخچال ؟؟؟آدرسمونم مثلا فلان خیابون فلان جاست.و بعد قطع میکنه.پسره علیرغم میلش میره و دیداری تازه میکنه با خانم خدمتکار سابق و میگه شوهرت به من زنگ زد و گفت اینو بگم.زنه شروع میکنه به گریه که داری سربه سرم میزاری؟؟؟پسره هم از عکس العمل خانمه دچار تعجب میشه و میاد خونه و به مادر و پدرش میگه که امروز رفتم دیدن فلانی.


مادره نمیزاره بیشتر حرف بزنه و میگه اره خانم فلانی خانم بسیار خوبی بود ولی از دوسه ماه پیش که شوهرش فوت شده خبری ازش ندارم.پسره همونجا دچار شوک میشه و باورش نمیشه کسی که بهش زنگ زده یه مرده بوده.


فرداش دوباره زن خدمتکار رو میبینه اما میترسه به خاطر دیروز دعواش کنه که برعکس زن خدمتکار میگه که شوهرم وقتی فوت شد حواسم نبود حلقه رو گذاشتم توی تابوت یا نه.ممنونم که تو جاشو گفتی.دیروز همراه کشیش حلقه رو گداشتم پیش شوهرم.پسره بسیار متعجب میشه از این تلفن و صدای مردی که مرده.صدای پیرمرد هم مسخره بازی نبود که فکر کنه کسی داره سربه سرش میزاره.


بعد از اون روز باز کسی زنگ میزنه و میگه من فلانیم و میشه به این آدرس بری.پسره میره و  دورادور میفهمه اون طرفم مرده.هی این تماس ها زیاد میشه .چیزی که ذهنشو درگیر میکرد این بود که یعنی فوت شده ها چطوری و از چه راهی دارن باهاش تماس میگیرن؟؟؟یکی میگه به پسرم فلان چیزو بگو.یکی میگه به مادرم اینو بگو .و این پسره هیچ جا نمیره و خیلی دوس داشته با کسی این مسئله رو درمیون بذاره و متاسفانه کسی حرفاشوباور نمیکرده اگه میخواسته بگه.


البته پدرومادرش متوجه شدن ناراحته و بر دنش به رستورانی تا شاید دلیلشو بدونن .فکر میکردن با دوست دخترش مشکل پیدا کرده.اما پسره نمیتونه چیزی بگه.تا اینکه یه روز میرن  اردو  و پسره برای در امون موندن از این تماس گیرنده ها گوشیشو نمیبره .


خبر میرسه چن تا اتوبوس تو همون راه تصادف کردن.مادره میگه نکنه اتوبوسی باشه که پسرمون توشه.باباهه میگه نه بابا از کجا معلوم تو اون اتوبوس باشه؟؟؟که ناگهان....تلفن پسره زنگ میخوره و باباش جواب میده بله؟؟؟صدای پسرش از اون سمت میاد که سلام بابا منم پیتر. .....

خیلی جالب بوددددددددد.


فکر کنید اگه یه زمون من مردم به تک تکتون بزنگم و بگم الو سلام منم خاتون خخخخخ.فقط قول بدید به حرفام گوش بدیدو کارامو انجوم بدید من کارای زیادی دارم .


میگم خوبه هر از گاهی خلاصه ی اینجور کتابا رو بزارم؟؟؟البته اگه مثل اینا توجهمو جلب کرد.حالا میگم اونوقت گیرم نمیاد دیگه اینجور کتابا.

مثل قضیه اینه که گفتم دیر به دیر مینویسم اما نوشتنم اومده این چند وقته.






کتابخوانی



خب دارم خوشبختانه این روزا کتاب خوندن بچه ها رو میبینم  .کتاب خون شدن همشون."سی" که هر روز کتابخونه میره و جدیدا "ف" رو هم میبره.این وسط "سا"رفته کتابخونه ثبت نام کرده که دیده و شنیده شده که فقط یه روز رفته کتابخونه و به گفته خودش تو 5-6ساعت فقط یه کتاب کم حجم رو به سختی خونده و جالبه که میگه چیزی هم نفهمیدم ازش خخخخخ.تا همین جاشم خوبه.حداقل روخونیش خوب میشه.بیتا هم زیاد وقت نمیکنه و اونم علمی میخونه


تا یک سال پیش کسی از بچه ها که با نت کار داشت باید صبر میکرد من کارامو انجام بدم بعد بیام بشینم کنارشون و اجازه ورود به نت رو بدم.

نمیتونستم بزارم تنهایی وارد این دنیا بشن.من خودمو مسئول میدونستم چون بیشتر از همه افراد خانواده  ،من با نت سروکار داشتم.

این" ب" طفل معصوم رو انقدری از نت ترسونده بودم یه هفته صبر میکرد بیاد خونمون بعد با نت گوشی خودش جلوی من وارد نت میشد و کارشو انجام میداد.ینی یه جوری از این محیط ترسونده بودمش که جز منم با کسی همراه نمیشد و من باید کنارش میشستم تا کاراشو کنه.


خب به هر حال میدونید که یه کلیک میکنین 10 صفحه چه مجاز چه غیر مجاز باز میشه و اعتمادی به این صفحات مجازی نیست.منم خیلی دوس دارم که بچه ها سالم بزرگ بشن تو این سن بسیار حساس.حالا یه شش ماهی میشه که "ب"رو سپردم به مامانش که خودش مراقبش باشه.

حالیا اینا بازهم تا منو میبینن اجازه میخوان و جدیدا به کتاب هم کشیده شده.ینی شما فکر کنین آخر هفته ها7-8جلد کتاب  میارن اگه من تایید کنم میخونن.رسما شدم کتابخون بچه ها دیگه.


"ف" چن تا کتاب ترسناک برام آورد "سی" کتابی درمورد شاهنامه و "سا"چن تا کتاب داستان اورده .منم ناچارا همه رو خوندم و تایید کردم.

یه کتاب جالبی از آر استالین خوندم که جالب بودو موضوع نوشتن امروز منم هست. اینه که دختر و پسری قرار میزارن که دفتر خاطرت بنویسن تا نمره Aرو تو کلاس بگیرن .


پسره دفتری پیدا میکنه و تصمیم میگیره که توی اون دفتر بنویسه.همون موقع دفتر رو باز میکنه و میبینه که با دستخط خودش مطلبی نوشته شده. قضیه از این قرار بود که برنامه فرداش،،  شب نوشته میشد بدون اینکه پسرک نوشته باشه ..هر شب نگاهی بهش میندازه و با دستخط خودش،برنامه و اتفاقات فردا رو میخوونه.خیلی جالب بود.جالب تر اینکه آخرین صفحه این کتاب نوشته شده بود مرده.و در واقع روز آخر زندگیش بود.


بعد از اتمام این کتاب فکریدم که خب اولش جالبه که بدونی فردا قراره چه اتفاقی بیافته.مثلا تو اون دفتر از امتحاناتی خبر میداد که مثلا معلم یهویی میگیره از بچه ها و کسی جز این پسره خبر نداشته.اما خب یه سری اتفاقات بدی هم میافته که پسره نمیتونه جلوگیری کنه.وهر کاری میکنه که بتونه جلوگیری کنه  ولی نمیشه.و خیلی ها هم بهش مشکوک میشن بابت رفتاراش.و حتی یک بار اون رقیب دخترش دفتر رو ازش میدزده.


داشتم فکر میکردم به اینکه خب اگه منم داشتم اون دفتر رو به جز هیجان های اولیش، حتما وابسته میشدم و با اینکه شایدمثل این پسره بارها تصمیم بگیرم بندازمش دور تا خبرهای بد رو ندونم.اما همون موقع حس کنجکاوی دونستن اینکه فردا قراره چه اتفاقی بیافته روز از نو و روزی از نو میشد.تصورشم وحشتناکه حتی.اینطور نیست؟؟؟؟اینکه بدونی فردا تصادف میکنی یا اینکه میدونی دوستت تصادف میکنه و تو هر کاری میخوای کنی تا این اتفاق نیافته ،باز می افته.این وحشتناکه که از دست تو هیچ کاری بر نمیاد و حتما اون اتفاق چه بخوای و چه نخوای می افته.هر اتفاق بدی هم میخواست بیافته باز این کنجکاویه اساسی یقه منو میگرفت که نخوام اون دفتر رو دور بندازم.فقط اون مرگه ترسناک بود.این که بدونی با آخر این دفتر تو هم میمیری.


به نظرم کتاب جالبی بود.متفاوت بود کمی.قبلا این جور داستان و فیلم ها رو دیده بودم و خونده بودم اما اونا باز میتونستن تغییری بدن تو روند اوضاع اما این کتاب نه!!!باید ا ن اتفاق ها می افتاد.

خوبه فکر کردن به این موضوع شمام فکر کنین و دوست داشتین نظرتونو بگید که شما چیکار میکردین اگه این دفتر رو داشتین.


+++به "د"میگم منو دوس داری یا "ل" رو؟؟؟میگه لی لا رو.میگم پس منم میرم خونمون .با یه حالت منت گذاشتن میگه عمه جان تو روهم دوس دارم بیا بازی.اصن فحش بده بهتر از اینه

خدا میدونست که تا حالا به این نیم وجبی زبون نداده بود.

+++نتایج کنکور اومد ."س"فکر نکنم امسال بتونه قبول بشه.


+++چن روز دیگه تولد "سا" و" بی" به فاصله دو روز


+++کتاب بخونید خیلی خوبه.


+++واااااااااای من یه چیزی میخواستم بگم یادم رفت.


+++آهان منم یه ایده ای اومده تو ذهنم که حس نوشتن رمان رو  ندارم العان .ولی خب خوب بود بسی .بعد مدتها یه ایده اومد تو ذهنم



 

داشتم کتاب میخوندم .یه جاییش خیلی چیز باهالی نوشته بود.اول اینکه پیشنهاد میکنم اگر تونستید و به کتاب خوندن علاقه داشتید همه کتابهای حمزه سر دادور رو بخونید.من شیراز که رفته بودم وقتی تو حافظیه داشتیم غرفه  هاشو میگشتیم،توی یه غرفه ،کتاب فروشی بود و تازه 50 درصدم آف خورده بود و منم که روانی کتاب،دیگه هیچی ندیدم و فقط چشمام کتاب می دید.و اتفاقا منطورمم کتابهای مرحوم سردادور بود .خلاصه فکر کنم 5-6جلد از کتاباش موجود بود و بقیه اشم داشتم.بعد از خریدن وآوردن (چقدر به خاطر وزن سنگینشون فحش شنیدم)به خونمون شروع کردم هر بار یه کتابشو خوندن.


کسایی که کتابای تاریخی میخونن میدونن که یه کم سنگین و یه کم  مستند و سرد نوشته شده.جذب کننده نیس اونقدر در واقع.اما آقای سردادور اینجوری نیست و به قدری قلمشون شیرینه که نمیتونی کتاب رو بزاری زمین.


خلاصه که به یه صفحاتی از این کتاب رسیدم که نوشته بود مردها اکثرا روی دلدار رو تو مرحله ای که دل میدن رو نمیبین و اغلبشون با شنیدن صدای دلدار عاشق معشوقشون میشن بر خلاف خانمها.


خب من اینو چن سال پیش فهمیده بودم و فکر نمیکردم واقعا همچی چیزی وجود داشته باشه.یعنی در واقع حدس زده بودم اما فکر نمیکردم حقیقت داشته باشه.


سالها پیش ،18 یا 19 سالگیم یه آقایی بود که برای پرسیدن یه سری مطلب در مورد کنکور میخواست از سمیرا راهنمایی بگیره که خب چون آشنا بود به خونه زنگ میزد.سمیرا که رفت دانشگاه من سوالا رو میپرسیدم و به سمی میگفتم و سمی جواب و من به ایشون انتقال میدادم.واین حرف زدنه به من کشیده شدو من میخواستم کنکور بدم.صحبتامون در مورد درس بود و گاهی اون از خودش میگفت و از آرزوهاش.بعد یه مدت ازش خبری نشد.و این که هر از گاهی زنگ میزد و میحرفید فکر کنم یه دوسالی شد.از آشناهای دور بودن.جای برادری بسیار پسر زیبایی بود.


ولی من فقط عکسشو دیده بودم.اونم مثل اینکه عکس منو دیده بوده از یه جایی که بالاخره نگفت از کجا.خلاصه اینو بگم که بعد از اتمام درسش و اینکه یه شغل تپل پیدا کرده بودو اونروزی که زنگ زدو به طور خیلی غیر مستقیم بهم فهموند که بهم علاقه مند شده و من انقدر تعجب زده شدم.گفتم تو من  ندیدی و گاه گاهی باهم حرف زدیم اونوقت تو چطوری بهم علاقه مند شدی؟؟؟ گفت خب دخترا رو میشناسم حتی از نوع حرف زدنشون و اینکه تو صدات خیلی قشنگه.دقیقا از پشت تلفن این شکلی شدم

بعداز اون صحبت یادم نمیاد که باهاش حرف زده باشم چون حداقلش من عاشق صداش نشدم و حتی عاشق اون چهره زیبا و یوسف گونه اش. 


نمیدونم چرا این حرفو زدواقعا.دو سه نفری از این دوستان وبلاگی صدای منو شنیدن.من اصلا و ابدا صدام جالب نیست.یک صدای کاملا معمولیه حتی از معمولی هم معمولی تر.


 

+++من عادت دارم هر از گاهی تلگرام رو دیلیت و یه مدت بعد نصب میکنم .علتشم اینه که دائم منو وارد این گروه و اون گروه میکنن و تا نت رو روشن میکنم یه عالمه پیام میاد و منم حوصله خوندن این همه مطلب رو ندارم.گفتنی هم دلخور میشن که چرا میگم منو وارد نکنید!!!فحشمم میدن تازه.منم هر از گاهی کلا پاک میکنم.


حالا دوباره چن وقت پیش باز حدف و باز نصب کردم.چند روزپیش یه اهنگ برام از یه شماره ناشناس اومد امروز بالاخره پلی کردم ببینم چی میخونه.ببینید کسی که اینو فرستاده چقدر باشعور بوده واقعا.

 

توآن  عشقی،تو را باید پرستید

چوگل باید هزاران بار بویید

به رویت چون گلی مستانه خندید

 

تورو باید نوازش کرد آرام

تو را باید تماشا کرد در جام

به یادت قصه گفت و(نمیفهمم اینجا چی میگه)

 

تو رویایی،تو تعبیری،تو زیبایی

تو تصویری،تو معنایی،تو تدبیری

تورو چون غنچه باید دید

ز روی برگ هر شاخه تو رو چید

تو رو باید که فهمید...

 

حتما انتطار ندارید که 6دقیقه آهنگو بنویسم؟؟؟تا همینجا معلومه باشعور بوده.



+++مطمینا این شعر رو اون اقا نفرستاده.چون سالها بعد ازدواج کرد و این شماره ام رو نداره.این یه باشعور دیگه س که منو فهمیده خخخخ.

 

+++بالاخره "د" دوروز  پیش گفت عمهههههههه 






اندر احوالات گذشته من



گفتیم بیاییم یه خونه تکونی کنیم و یه سری بزنیم اینجو. با روزای بلند و کسل کننده تابستون در چه حالید؟؟؟

دیشب باز از همون شب بیداری هایی بود که با زن داداشه گرم صحبت بودیم و حرف به گذشته ها کشید. من

همیشه فکر میکنم که یه آدم خیلی آرومی بودم و درواقع هنوزم اعتقاد دارم.اینو هر بار میگم میگن بهم تو آروم بودی؟؟؟و من عمیقا الان هم اعتقاد دارم که بله من یه بچه آرومی بودم و هستمکاری به کسی نداشتم و ندارم.درسته که دوست های دختریم کم بود و اغلب دوستام پسر بودن اما یادم نمیاد که دخترا رو اذیت کرده باشم اما دیشب حرفای زن دادشک چیز دیگری بود انگار.


میگفت تو که میومدی دِه ،، ما از ترسمون نمیدونستیم چیکار کنیم.تو خیلی قلدر بودی و زیاد زور میگفتی.منم با چهره بسی تعجب زده گفتم من؟؟؟ کی؟؟؟من هیچی یادم نمیاد .گفت یادته چقدر حیوونا رو اذیت میکردی؟؟؟ اونجا بود که یه چیزایی یادم اومد و یه فلش بک کردم به گذشته و گفتم نههههههه.اصلن من بچه حیوون آزاری نبودم.راستش خیلی هم دلسوز بودم.الان میگم چرا .


مثلا یکی از کارایی که میکردم این بود که اردک خاله ام رو میگرفتم و سوار فرغون میکردم و روشو میکشیدم که سردش نشه خخخخخخخخ.خو میگفتم حیوونکی سردش میشه.ده ما شباش خیی سرد بود و عیدا که میرفتیم اونجا دلم میسوخت میگفتم سردشونه این اردک ها.به زور میگرفتمشون و اول یه زیر انداز مینداختم و بعشدش اردک رو میزاشتم و بعدشم روش یه چیزی میکشیدم که سردش نشه.یا اونوقتا که خیلی زیاد دوست داشتم مثلا اسب سوار شم این حرکت رو روی گوسفندا پیاده میکردم و میخواستم سواری ازشون بگیرم.و خب این در نظر من بایدددددد مثل اسب بهم سواری میداد.تصور کنید که من به زور میخوام سوار شم و جمعیتی داد و بیداد که میفهمیدم منظورشون اینه که انقدر این زبون بسته رو اذیت نکن.گفتم که ترکی بلد نبودم و میگفتم پس این چرا راه نمیره هی حیوون هییییییییی.خخخخخخخخ.


خون به جیگرشون میکردم ینی.خلاصه با هزار تا وعده و وعید منو از روی گوسفندا پایین میاوردن.

یا مثلا واقعا منظوری نداشتم وقتی سر به سر سگ عمو نیت اینا میزاشتم.دوست داشتم بیاد پاچمو بگیره ببینم منو تو این مدت شناخته یانه؟؟؟یا مثلا اگه جوجه های مرغی رو برمیداشتم تا مادرش بیاد دنبالم،ففقط به این خاطر بود که ببینم واقعا بچه هاشو با اون یکی بچه های مرغ بغلی اشتباه میگیره یا نه.اینا هیچکدوم و مخصوصا اون خوابوندن اردکه جدا میگم در نظر من اصلا آزارو اذیت نبود .محبت بود،عشق بود،صفا بود.هر چند میدونم که میخواین بگین حیوون آزاری بود ولی من واقعا در فکر و نظرم محبت بود. مثلا یه وقتایی هم مورچه ها رو مینداختم تو آب و بعد چند دقیقه فکر میکردم دکترم و و مثلا میومدم از تو آب نجاتشون میدادم خخخخخ.بعد با خیال راحت از اینکه باعث نجاتشون شده بودم راحت میخوابیدم.


من جوجه و جوجه اردک هم دوست داشتم.دوس داشتم بزرگشون کنم.یه بار سر حسادت اردک همسایه مونو رو کشتم.چون همش میومد غذای اردکای منو میخورد.بعدها رفتم و ازشون حلالیت خواستم و هنوزم یادم بهش می افته میمیرم و زنده میشم.البته واقعا قصدم کشتنش نبود فقط میخواستم کمی اذیتش کنم.بهتره که زیاد ننویسم.هنوزم حالم بد میشه یاد اون نادانی خودم میافتم.


شاید از اون اتفاق بود که من دیگه جوجه رنگی و جوجه اردک نخریدم و الانم تا میان سمت من به شدت میترسم .منی که عاشق حیونا بودم الان از یه مورچه گازی هم میترسم و این البته باعث نمیشه که نخوام مارمولکی ببینم و نکشمش.


بعد از این ماجراها که کم نبود یادم انداخت که یادته بادکنک میخریدی و به ما نمیدادی؟؟؟من بازم یادم نیومد.آخه من اغلب چیزایی که دیگرون یادشون نیست یادمه.البته یادمه که بادکنک خیلییییییییییی میخریدم و الان "د" زیراکس منه.اینو یادم نمیاد که میگفت به ما نمیدادی و حالا یه بار قایمکی ازم کش رفته بود و من اومدم بیرون از خونشون و اونو درآورده و باد کرده و ناغافل من چیزیم مونده خونه خاله و برگشتم تا برش دارم دیدم بادکنک من دست زن داداشک میباشد و همونجا مثل اینکه زدمش به گفته خودش و بعد بادکنک رو ترکوندم خخخخخخخ.به هیچ عنوان هر چی زور زدم به این واقعه یادم نیومد که نیومد.


و خب خیلی حس های خوب و بد داشتم از اون دوران وبازم میگم من اغلب کاری به کسی نداشتم و از همون اولم درون خودم با خودم بازی میکردم تنهایی.منتهی شیطنت نداشتم یعنی ذاتی نبود حالا گاهی میشد البته




+++جدیدا پی بردم که وقتی ناراحتم یا عصبانی بدون اینکه بفهمم لبمو می کَنم.اصن امروز دیدم لبام شده جگر زلیخا خخخخ.