مسافــــــــــــــرت
رفته بودیم مسافرت این چن روزو. نمیخواستم برم اولش، اما لحظه آخر گفتم میرم.خوب دِهِ مون آب نداره و من فکر کنم از همون وقتا بود که ترس از نبود آب گرفتم.بزرگترین ترس من نبود آبه.
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به زنجان.همینکه خریدهامونو کردیم و مایحتاج این چن روز رو خریدیم اومدیم بیرون شهر و ادامه راه.
ساعت تقریبا 7 یا یه خورده بیشتر بود .هوا داشت یواش یواش تاریک میشد.یه آفتاب بیجونی هنوز بود،نه بیجون مثل افتاب پاییز. شاید باورتون نشه تا خود شب که تو راه بودیم من تو یه حال و هوای دیگه بودم.
از زنجان که اومدیم بیرون ،بابام حال داد و ننداخت تو اتوبان و از جاده قدیم رفت ،من رفتم به چندین سال قبل.یه هوای خیلی قشنگی بود.یه هوایی که باید مدتها استشمامش کنی تا بدونی چی میگم.هوایی که به هیچ هوایی شبیه نیست جز هوای دِهِ مون.
قصد سفرنامه نویسی ندارم اما میخوام اون چیزایی که یادم اومد تو او ن چن ساعت رو بگم.که هر وقت میخونم غرق لذت بشم.
اینورو نگاه میکردی پر از زمین های سبز کاشته شده از جارو بود و تیکه دیگه زمین گندم زار بود که از اون بالا زرد و سبز و قرمزی جاروهای رسیده رنگ و نگاری به هم زده بود که دلت غش میرفت برای زیباییش.اونطرف رو نگاه میکردی کوه های چن رنگ چشمتو نوازش میداد.
فکرم پر کشید به سالها قبل.میدونید یه چیزایی باید یه زمونایی باشه که نیست متاسفانه.میتونستیم خیلی بچگی کنیم که نشد.
متاسفانه اونزمون ما خودمون خونه نداشتیم و اغلب مهمون خاله و زن عمو بودیم و به علت تعداد بالای اعضای خونواده و اینکه جز ما مهمونای زیاد دیگه ای هم بود، فقط چن روز میموندیم.کلاس سوم ابتدایی بابا برامون یه خونه خیلی کوچیک و جمع و جور ساخت و اون تابستونی که فکر کنم 56 روز موندیم .و او ن ایام یکی از بهترین ایام من بود.وقتی میومدیم کل دِه دلتنگ بودن.خاله ام گریه میکرد و میگفت یهویی نرید دیگه نیایید ها.
با دختر خالم عالمی داشتیم.منو میبرد تو باغ های کوچیک که فارس ها میگن بوستان و ترکها میگن بستان.
هوووووم گوجه های کال رو میچیدیم و میخوردیم.زرد آلو از درخت میچیدیم .البالو میچیدیم.یه وقتی از باغ دزدی میکردیم و صاحبش میفهمید دنبالمون میکرد.و ما تا لحظه آخر میوه ها رو حفظ میکردیم و خلاصه میدوییدیم تا میوه هارو ببریم لب رود خونه.
گردوهایی که میدزدیدیم رو بگو.هنوز نرسیده بود داخلش ولی ما کم طاقت بودیم و عجله داشتیم برای خوردن.اما خب حیفشونم میکردیم.ولی خداییش چقدر مال دزدی به آدم میچسبه لامصب
یه درخت گردو بود که طفلکی خیلی پیر شده.درست مثل ما.قبلا جوون بود.کلی از روزا و ساعتا من رو اون درخت سپری شد.میرفتم بالاشو چشم به جاده میدوختم تا بابام بیاد بابام بعد اینکه ما رو میزاشت خودش برمیگشت کرج تا هر وقت ما بگیم بیاد دنبالمون.چون کارش اداری بود و مرخصی نداشت.
نون پختن های توی تنور و نشستن و تماشا کردن خاله و زدن نون داغ با پنیر و ماست دهاتی همون جا بغل تنور هوووووم .بهترین ماست و پنیری که خوردم دسترنج خاله جونمه.باورتون نمیشه که به خاطرش کشته هم میدیم
رفتن با چن نفر به صحرا برای اسپند چینی . همیشه سعی میکردم اونایی که روشون قرمز شده رو بچینم چون مامانم میخواست بهم تور درست کردن رو یاد بده.تور با اسپند.
اون چن روزی که سوسن با مامانش اومد خونمون و تمرین سوت زدن با انگشتامون و یاد گرفتن داریه.چقدر سخت بود یاد گرفتنش و من اولین کسی بودم که سوت زدن رو یاد گرفتم و اخرین نفر که داریه رو یاد گرفتم.
گل بازیا و گچ بازیامون که خونه درست میکردیم.
اون وانتی که جنس میاورد و اون ذوق زدگیامون که چی میخواییم بخریم. کل کل با دخترا.
مهمونی هایی که برگزار میکردیم.خالم استاد ابگوشت بود.ظهر ما اونجا بودیم شب اونا خونه ما ماکارانی مهمون بودن.چون اونا عاشق ماکارانی بودن و فکر کنید این وسط من چه عذابی میکشیم بابت آبگوشت
شبا همگی گوشامون تیز بود برای شنیدن قصه های مامانم و با قارا آت(اسب سیاه) آرزو میکردیم کاش اون اسب برای ما بود.یکی از بهترین قصه هایی بود که شنیدم.
غروبابعد برگشتن گوسفندها چوپونشون درست رو به روی ما پیش خونه یکی مینشست و چقدر زیبا نی میزد.تا شروع میکرد به نی زدن ما میرفتیم تماشا.آهنگ زیبای سارای رو میزد و برامون میخوند.همیشه فکر میکردم عاشق بوده قبلا که انقدر باسوز و گداز میزنه.یه وقتایی ام اون میزد و مرد همسایه میخوند
شبا دور اتیش جمع میشدیم .تابستونا میرفتیم گاهی کمک به اونایی که عدس چینی داشتن.عجیب این عدس چینی سخته.قدر بدونید که حاضر و اماده میخورید.جون آدم درمیاد تا یه زمین تموم بشه.عدس چینی با دسته.
دوچرخه سواری من و آرزویی که موند به دلم.ارزوم این بود که با دوچرخه ام یه پنجشنبه ای برم دِه بی بی و خرما خیراتش کنم.این دوچرخه هم با هام راه نیومد که نیومد.اینم بگم هر پنج شنبه ما سرخاک میرفتیم .هر پنج شنبه و تازه این جزو تفریحات ماهم به حساب میومد.
عروسی و عزا برامون تفاوت چندانی نداشت چون ما در حال خوش گذروندن بودیم.
تماشای دخترایی که ظرفاشون و لباسها رو تو رود خونه میشتن.
دِهِ ما مثل اکثر روستاها آب نداشت .دِه مون همیشه کم اب بود.تو مدت روز یک ساعت آب رو باز میکردن و ما تو اون یک ساعت باید هر چی دبه و منبع و خلاصه هرچیبود رو پر میکردیم تا روز بعد. شرایط خیلی سختی بود اما چیکار به اون شرایط بود انقدر خوش بودیم که با جون و دل اینکارو میکردیم و شاد بودیم.
عروسی هاش چن روز بود واقعا.ما با اینکه خودمونم اونجا چند صباحی می موندیم اما خونمون مهمونم میومد که بمونن.تو اون خونه کوچیک و جمع و جور و تنگ.
خونمون یه ایوون کوچولو داشت که میشد قشنگ جاده رو دید .رو به رومون درختهای خوشگل خودنمایی میکردن.
حالا دیگه اون ایوونمون نیست.
یاد اونسالی که تنور درست کردیم بخیر.مامانم با کمک خاله ام یه تنور تو حیاطمون درست کرد.منو مامان هر روز راه می افتادیم و میرفتیم خونه اونایی که بُز داشتن و از پشمشون میچیدیم و همراه گل لگد میکردم .باید حتما موی بُز بود تا پشم گوسفند. ،انقدر باید لگد میکردم که گلش برای ساخت تنور آماده میشد،بعد از درست شدنش مامانم اسم همه ما رو دورش نوشت.حالا گاهی مامانم وقتی میره برامون نون میپزه.خیلی روزای خوبی تک و تنها من با مامانم تو دِه موندیم و کنار هم خوش گذروندیم.مامانم از خودش میگفت از من و بچگیام از کل خاطراتش.وقتی نون میپخت شبا که تنور کمی سردتر شده بود میشستیم کنارشو برام حرف میزد.مامانم اون وقتا سر حال تر بود .ای خداااااااااا کاش یه بار دیگه میشد فقط به انروزای تنهایی من و مامانم برگشت..
ساختن یه حوض کوچولو پایین خونمون و تلاش منو سمیرا و سینا و مامان.چه حوض جمع و جور زیبایی بود که پارسال به خاطر اینکه موش افتاده بود توش خرابش کردن.حیف...
کاشتن درخت آلبالو و سیب تو حیاطمونو و بار دادنش.
کلا حال و هواش.اون بادهایی که از ساعت 5-6شروع میشد و چه سرررررد بود شبهای تابستونمون.
یه بارم گرگ اومده بود ده مون.
کی میدونه ما چه روزایی رو گذروندیم و چه لحظه های خوبی داشتیم؟؟؟کی میدونه چقدر قدیما خوب بود
خلاصه یاد خیلییییییی چیزای خوبی افتادم و تا شب بشه حال و هوام خوب بود و چشمام سیراب میشد از منظره های دورو برم.
شب رسیدیم به ده و روز بعدش که گشتی زدم خیلی دلم گرفت.چون تموم اون خونه کاهگلی ها حالا خیلیاشون تا دوطبقه با نمای سنگ شده.دیگه نمای روستا کاملا روستایی نیست.جاده های خاکیش آسفالت شده و ترق ترق صدا نمیده.درخت قشنگمونم پیر شده طفلک و کرک و پرش ریخته.فخر فروشی تا اونجاها هم کشیده شده.چشم و هم چشمی .هوففففففف.کجا رفت واقعا اون دوران.
الان تنها چیزی که منو از صمیم قلب خوشحال میکنه فقط آب بود.دیگه دِهِ ما هم برای همیشه آب داره و تموم اون بدو بدوها تموم شد .از این بابت خوشحالم فقط.
دوروز آخر با سمیرا ماشینو برداشتیم و زدیم جاده.خیلی کیف داد.منم یه کمی روندم.میدونید که من خیلی بی احتیاطم تو رانندگی برای همین زیاد به من ماشین نمیدن.اون دو روز صدای ضبط رو میبردیم بالا و 6میزدیم بیرونو 8میومدیم خونه و عجیب اون دوروز "مخصوصا "بهمون خوش گذشت.همه چی آروم و خوب بود و خوشبختانه من خودم از زنجان به اونور آنتنم رفت تا روز برگشتن.
اینا عکسایی هست که هم تو راه رفت گرفتم و هم دو روز آخر.
دانیال عمه اش
خیلیییی حس قشنگ وهیجان انگیز و باحالیه که تو خودتو یه بار دیگه کوچیک ببینی.ببینی که کوچولو شدی و تموم حرکات برات شیرین باشه و فکر کنی آخه انقدر شباهت بین منو این بچه هرچن که عمه اش باشم؟؟؟فکر کنی یه روز تو خودتم انقدر کوچولو بودی.
خودم کشفش کردم.خوده خودم.وقتی سمیرا عکس بچگیامو در آورد و نشونم داد اونجا دیدم دانیال چقدر شبیه منه و اینکه چه شباهت عجیبی به بچگیام داره.به همه نشون دادم و همه تایید کردن.مخصوصا گونه هاش وقتی میخنده.
عجیب ترین چیزی که درمورد خودم میدونم اینه که من تا 5-6سالگی شایدم بیشتر رو کف پام راه نمیرفتم رو پنجه های پام، درواقع روانگشتای پام راه میرفتم.خیلی کار عجیب و سختیه و چطوری من با کفشم رو پنجه راه میرفتم؟؟؟دانیالم تا یک سالگی رو پنجه های پاش وایمیستاد.درست عین من نمیتونست پاشو بزاره زمین.
دانیال اولین نوه ماست که دارم میبینم به مامانم به جای مامانبزرگ میگه بزرگ!!!چون هم میتونه بگه مامان هم میتونه بگه بزرگ اما چرا فقط میگه بزرگ نمیدونم.
دانیال دیر زبون باز کرد برعکس سالار و الان انقدرررررر شیرین شده برای همه که گاهی آرزو میکنم کاش هیچوقت بزرگ نمیشد.
همون 4وجب و دو انگشت باقی بمونه.
جز من به هیچکسی نمیگه عمه.بقیه رو به اسم صدا میکنه.به لیلا میگه لی لا و به سمیرا میگه سمیلاو طاهره رو میگه طاه ره
♡داشتم به آبجیام میگفتن چقدر این بچه خوشگله یهو گفت منو میگی.ای جووووونم.
♡تند تند میاد در میزنه من میگم کیه میگه منم میاد میگه سلام خوبی؟؟؟خوبی عمه خوبی؟؟این حرکت چند بار اتفاق می افته و به جایی میرسه که در رو میزنه جواب نمیدم خودش مجبورمیشه در بزنه بگه کیه بعد خودش دوباره جواب بده منم عمه درو باز کن.بعد خودش دروباز میکنه میاد تو میگه عمه خوبی؟؟؟خوبی؟؟؟
به سالار میگه شالار.به فاطمه میگه باطی.جدیدا هم به مامانش میگه مامان ،عزیزم.
♡داشتم خونشون چایی میخوردم اومدم ببینم چقدر دوسم داره گفتم دانیال من دارم میرم خونمون گفت نهههه نرو .من خوشحال شدم بعد گفت اول چاییتو بخور بعد برو خونتون.
♡خیلی زیاد آب میخوره و انقدرررر به مامانش گفته آب بیار یه روز که اونجا بودم به مامانش میگه نزنی هاااخب؟؟؟ نزنی هاااا ماماجون نزنی هاااا خب؟؟؟آب میخوام .اب میخواممم نزن منو
♡سالار میره دستشویی میگم سالار یادت نره دستاتو بشوری .اینو یاد گرفته یه روز که حواسم نبود اینو بگم دیدم دانیال تند تند میگه شالار دستانو بشور خب؟؟؟شالار دستاتو بشور
♡وقتی میخوایم دعواش کنیم میگه خب خب دیجه شلوغ نمیکنم خب؟؟؟خب؟؟؟نزن خب؟؟؟
♡باباش یه مدت نبود.داشت نقاشی میکشید.میگفتم مامانو بِکش منو بِکش لیلا رو بِکش همه اینا رو هم خط میکشید.خط هاش کوتاه و بلند بود گفتم بابا رو بکش مداد رو گذاشت رو کاغذ که بکشه یهو مداد رو برداشت و گفت بابا رفت .بابا نیست.اصن داغونمون کرد با این حرفاش.
♡جیش،خیس،نیست یه مدت مسئله ساز شده بود .نمیدونستیم کدومو میگه.مامانش میبرد دستشویی از هر 5تا 3تاش پوچ بود
♡دارم میام خونمون میگه نرو عمه نرو.میگم میرم برمیگردم میگه داری میری آمپول بزنی؟؟؟آرع؟؟؟آرع عمه؟؟؟ اینم داره با حیله هایی که ما بزرگ شدیم بزرگ میشه.
♡مامانم ناله میکرد میگه بزرگ چی شده؟؟؟مامانم میگم حاجی زده.به بابام میگه حاجی، بزرگ رو نزن بیشور میزنمتا.
♡سالار با گوشی بازی میکنه به اون نمیده تا مامانشو دیده میگه مامان سالار داره گوشی بازی میکنه.بیا بگیرش.بعد مامانش میگه باشه الان میام.برگشته به سالار میگه به مامان گفتم میاد گوشی رو میگیره بیشور
اینم عکسای خوکشلی که ازش گرفتم.اخمشو قربووووووووووون
دیروز دم غروب "ل" گفت حالا که بچه ها اینجان بریم پارک چمران یه کم حال و هوایی عوض کنن.بلند شدیم یه کم بند و بساط جمع کردیم و رفتیم چمران.
پدرو مادر هم رفتن عروسی.تا وقتی که برسیم به پارک چمران،نظرم این بود که فقط بریم یه گوشه ای بشینیم و بچه ها بازی کن اما همین که به ورودی شهر بازی چمران نزدیک شدیم ییهو دلم لرزید و قلبم به تپش افتاد و ندایی رو شنیدم که میگفت:همه وسایل بازی داخل تو را میطلبند تو کجایی؟؟؟نکندخل بشوی باز نیایی؟؟؟همینجوری باور کنید میگفت.
خلاصه جز دوتا آبجی بزرگا، من و زن داداشک و بچه هاش و بتی و "ف" رفتیم داخل.زیاد وسیله سوار نشدیم وجدانن.بیشتر بچه ها بازی کردن تا ما.یه بازی بود اسمش عجیب غریب مثل فرزی اینا بود.بازی که مثل چرت و فلک میچرخه.اما سریع تر وقتی میری بالا میایی پایین یه کم هیجان داره فقط.ولی اولین بار کیف میده.
خلاصه سوار شدیم و وقتی اون بالای بالا این صندلی ها میاد پایین صندلی مقابل میاد جلوی چشمت.
روبه روی ما دوتا پسر جوون نشسته بودن ما اون بالا وایساده بودیم و اینا رو به روی ما بودن.
وایییییی انقدر این دونفر قیافشون دیدنی بود و انقدر حرف زدن منو فاطمه مرده بودیم از خنده.انقدر از ارتفاع ترسیده بودن که گفتنی نیس.اون یکی به این یکی میگفت مثلا سامان ازت نمیگذرم این چه بازی بود منو آوردی مامان حلالم کن دیگه رومو نمیبینی
اون یکی اصلا پایین رو نگاه نمیکرد.به پشت سریش میگفت فلان فلان شده تو گفتی بیاییم اینو سوار شیم.یکی از پشت که ما نمیدیدمش میگفت لعنت به تو بیاد منصور نزاشتی سیگارمو بیارم و یه دونه بکشم و بعد تو اوج بمیرم.
منصور میگفت خدایاااااا توبه من تازه کنکور قبول شدم میخواستم برم دانشگاه
پشت سریش میگفت منو بگو که میخواستم تازه زن بگیرم.
این دونفر فحشش میدادن که غلط کردی کی به تو زن میده
منصور که خیلی حراف بود میگفت همین که پام رسید به زمین به مکارم میگم این بازی رو حرام اعلام کنه.یا خود مکارم کمکمون کن .هر چی تو حرام کنی قبول دارم
یعنی نمیدونید اینا چه وحشتی کرده بودن و ما چقدر اون بالا میخندیدیم.منصور بر گشت به دوسش گفت یادت باشه سامان من تا اخرین لحظه دوستت داشتم خخخخخخخ.بعد زیر چشمی نگاش میکرد اونم میگفت منصور خفه شووووو.مگه نمیبینی من از ارتفاع میترسم؟؟؟
موقعی که راه افتاد این بازی و ما از اون بالا اومدیم پایین منصور داد میزد به خداااا مسلمون شدم.به خداااااا من مسلمون شدم دیگه منو بیارید پایین.
ازپشت سرماهم "ب" میگفت خاله بیا دست بزنیم منم گفتم باشه ما دست میزدیم منصور میگفت واقعا از صمیم قلبم شجاعتتونو تحسین میکنم تو این ارتفاع دارید دست میزنید و خوشحالید خاک تو سرت سامان یاد بگیررررر.
خلاصه اینا تا کل بازی تموم میشه داد میزدن و تموم ائمه رو صدا میکردن تا اینکه صاحب دستگاه اونا رو پیاده کرد و ما رو یه دور بیشتر چرخوند.
خوب بود بعد مدتها خندیدم.
+++همه اینها مستعار بود و اسمشونو نمیدونستم اما برای اینکه تعریف کنم اسم گذاشتم.
+++گفتم یه چی بنویسم که نوشته باشم یاد دیروز افتادم و نوشتم.
+++ای خدااا این چن روز باقیمونده تابستونم تموم میشد جون من خلاص میشد از این حساسیت فصلی.یه باد کوچیک کولر مساوی با 10 تا عطسه ی من. صبح ها هم که دیگه جای خود داره.مغزم تکون خورد انقدر عطسه کردم.
حساسیت فصلی خر است.
+++آخ جووووووون پاییز داره میااااااد