-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 فروردین 1395 14:28
پریروز تیام یکی از بچه های فامیلمون مرد. میگن 13 سالش هنوز نشده بود.آبان امسال تصادف کرد و چن وقتی تو کما بود.بعد از کما اومد بیرون و حالش بهتر شد.یعنی دستش رو میگرفتی میفهمید و واکنش نشون میداد.دکترا هنوز با قاطعیت نمیگفتن خوب میشه.اما همه امیدوار بودن. تا اینکه بعد از 5ماه پریروز صبح خبر دادن تیام مرد.(تیام اسم...
-
سوتی های نوروزی
پنجشنبه 5 فروردین 1395 16:33
عرضم به حضور محترمتون که بازم عیدتون مبارک و امیدوارم تا حالا بهتون خوش گذشته باشه(الکی مثلا انقدر زندگی خوب عالیه که تا حالا به هممون خیلی خوش گذشته و شادو خندونیم) میبینم که همچنان در سکوت به سر میبرید. اومدم سوتی های این چن روزه رو بنویسم براتون. من زیاد عادت به روبوسی با بزرگا رو ندارم چه برسه به کوچیکتر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 فروردین 1395 09:05
یامقلب در"دلم"یک غم زیباست،خودت میدانی.. یامدبر شبم از"عشق"چه تنهاست خودت میدانی... یامحول حالم از"رخساره"پیداست.. خودت میدانی.. دریاب دلم را،شبم را، رخم را ،خودت میدانی! دوستان سال نوتون مبارک صدسال به این سالها +++ببین چه کردم قالبم رو هم به خاطر بهار عوض کردم پیامایی هم که گذاشتین...
-
از اینور اونور
دوشنبه 24 اسفند 1394 14:34
"د" ما دوسالشه.هنوز نمیتونه حرف بزنه.مثلا میگم "د" بالام،یا دانی،یا دانی آل،یا دنیل ...در جواب من که میخواد بگه بله میگه هه یا ها یا آ و با اینا نشون میده که میگه فهمیدم منو صدا میکنید .یکی از تیکه کلامای منحصر به فرد من اینه که خیلی درد میگم و د اخرشو تلفط نمیکنم و میگم درت. هر بار که دانی میگه ها...
-
تو جه..... توجه.......
پنجشنبه 20 اسفند 1394 12:11
سلام بچه ها. این مطلب رو حتما بخونید.یا حرفام براتون آشنا میاد یا اینکه به زودی به سراغ شمام میان. یه ترم بیشتر با هم نبودیم اما نمیدونم چرا از همون روزای اول دانشگاه همیشه چهره اش تو یادم بود.هیچ وقتم ازش خوشم نمیومد.قبلا البته سر یه سوء تفاهم. اینو به خودشم گفتم.نه به خاطر چهره اش هاااااکه یه کم بدجنس میزد اتفاقا...
-
خاتون خبیث میشود
یکشنبه 16 اسفند 1394 12:56
میدونید یه چیزایی دست خود آدم نیس واقعا.اینو جدی میگم. مثلا یه نفر خیلی ناراحت باشه هر کاری هم کنه باز نمیتونه خوشحال بشه و اونکسی هم که خوشحاله(مثل العان من) نمیتونه واقعا ناراحت باشه از دیدن وبلاگها و حرفای شما. خواهشا منو و این خندهای از ته دلم رو ببخشید!!! دست خودم نیس خوووووو.انگار قله ای رو فتح کرده باشم از اون...
-
چشمه آب حیات
جمعه 14 اسفند 1394 16:20
فکر کنم قبلا گفته بودم که جدیدا با خریدن کتاب اونم از نوع تاریخیش خیلی علاقه مند شدم. چن وقت پیش که بابام برای دومین بار به خاطر گرفتن رگهای قلبش راهی بیمارستان شد و رگهاشو باز کردن،یک روز مونده به مرخص کردنش همین طور که داشتم میرفتم سمت بیمارستان،غرفه کتاب رو دیدم .نمیدونم چه مناسبتی هم بود یا نبود که 50درصد آف خورده...
-
من اومدمممممممم
پنجشنبه 6 اسفند 1394 14:59
همیشه دوس داشتم تو زندگیم طعم داشتن پدر بزرگ و مادربزرگ داشتن رو بچشم.حداقل طعم داشتن یکیشونو.من توی زندگیم حسرت داشتن خیلی چیزا رو خوردم.از جمله اینکه همیشه دلم میخواست منم مثل بقیه دوستام پدر بزرگ و مادر بزرگ داشتم. دوس داشتم منم مثل بچه ها که 5شنبه از راه میرسید،از لحظه ورود به کلاس دائم میگفتم کی امروز تموم میشه...
-
رفیقم کجایی؟؟؟دقیقا کجایی؟؟؟
سهشنبه 6 بهمن 1394 15:30
سلام همطای پاییزی این دومین نامه من است که برایت مینویسم و میدانم که هرگز به دستت نخواهد رسیدمانند آن دیگری.البته شاید روزی آدرس اینجا را به تو دادم و آمدی و خواندی و فهمیدی من هرگز تو را از یاد نبرده ام.حتی در این دوران دوری و هجرانمان از هم. بگذار مانند کسانی که برای هم نامه مینویسند اول جویای حالت بشوم.راستی حالت...
-
آنتــــــــــــــــــراک
شنبه 3 بهمن 1394 17:48
سلام.این پست چیز خاصی جز حرف زدن ساده نیست و من همین اول کاری بهتون میگم اگه دوست ندارید میتونید نخونید و حتی از نظر ندادنتونم اصی و ابدی ناراحت نمیشم اصن این پست آنتراکه منه.همینجوری میخوام بنویسم.هیچ چیز خاصی هم نیست اصلا.حتما که نباید موضوعی پیش بیاد بخوام بنویسم. امروز اینطرفها بارید .چه بارون خوبی.اونطرفه چطور؟؟؟...
-
قضاوت...
چهارشنبه 30 دی 1394 10:48
امروز میخوام راجع به قضاوت کردن و نکردن صحبت کنم. قضاوت کردن خیلی کارسختیه یا کار سختی شده.مثلا یه خانمی رو میبینیم تو یه هفته دوبار نزدیکای شب میزنه بیرون و صبح ساعت 8میاد و ممکنه هفته دیگه فقط یه شب بره بیرون و دو سه هفته همه چی خوبه تا باز اون حرکت تکرار بشه.لامصب این ذهن منفی نگر ما ،اگه حتی به رومونم نیاریم،هزار...
-
چی بگم آخه ؟؟؟عنوان ندارد!!!
یکشنبه 27 دی 1394 18:47
الوعده وفا.خاتون اومد که مانند پتک بر سر شما مردان فرود بیاید نه واقعا شما آقایون خجالت نمیکشید؟؟؟زبونتونم 45788458653254متر درازه!!! والا خجالتم بد چیزی نیس هاااااا شوخی کردم نگرخید کاریتون ندارم رنگ و روشونو مثل گچ سفید شده وخیزین خودتونو جمع و جور کنین .گفتنی ها رو یه بار گفتم و مگر چه بشه باز فوران کنم.حواسم بهتون...
-
پستی برای سوزاندن دل شما عزیزان.....خخخخ
چهارشنبه 23 دی 1394 15:01
این پست فقط برای سوزاندن دل شما عزیزان میباشد خب راستش من خیلی قبل تر از امسال هم طعم کرسی گذاشتنو کشیده بودم.خیلی طعمش خوشمزه و لذیذه. البته اینم بگم که قبلا با ذغال میذاشتیم اونم دوسه روز.سالها پیش.خیلی بچه بودم..ولی اون دوسه روز تا به حال یادمه و هر وقت یادم بهش می افته احساس خوبی دارم.امسال انقدر به مامانم اصرار...
-
کنار جوی بشین و گذر عمر ببین....
شنبه 19 دی 1394 18:04
همیشه شونه کردن مو،برای "ب"کار خیلی سختی بوده و هست. چون ماشالا موهای پرپشتی داره که ساعت ها وقت میبره که شونه شون بزنه.دیشب گفتم بیا بده موهاتو من شونه کنم. نیشش تا بنا گوشش باز شد و سه سوت با برس موهاش جلوم نشسته بود. من دسته دسته موهاشو جدا میکردمو و شونه میکشیدم.یادم افتاد منو "س"که بچه بودیم و...
-
حتما تو ضعیف بودی که من شدم ضعیفه!!!
یکشنبه 13 دی 1394 21:05
این چن روزه دارم یه کتابی رو میخونم.امروز به یه قسمتیش رسیدم که انقدر حالم رو بد کرد و اعصابم رو ریخت به هم که تصمیم گرفتم یه چند وقتی ادامه این کتاب رو نخونم تا آروم شم.دوس نداشتم اینحرفا رو بنویسم .اما مینویسم.توی این کتاب طبق معمول قربانی و بازنده ماجرا مثل کتابای دیگه زنها بودن.از اول هم زور مردها فقط به زنها...
-
هدف والای من از به دنیا آمدن
سهشنبه 8 دی 1394 16:45
هر از گاهی که از زمین و آسمان به تنگ می آیم و ذله میشوم از دست خدا ، یعنی این روزا که خیلی کلافه هستم و از زندگانی کردن سیر شده ام، می روم مدتی از روی دیوار کوتاه اپن به مادرم خیره میشوم که یا درحال پاک کردن سبزی است یا در حال بار گذاشتن ناهار و یا هر کار دیگری. بعد کم کم که از دیدنش سیراب شدم میگویم مادر تو در زندگی...
-
پستی خاله وارانه :)
جمعه 4 دی 1394 18:00
درباره ی عمه بودنمان زیاد از خود سخن راندم و زیاد نگارش کردم که عــــــــــــــــــــــمه خوبی هستم این وسط یادم رفت از خالـــــــــه گیم بگویم که بدانید و آگاه باشید من خاله خوبی هم بودم . 18سال پیش در چنین روزی که اتفاقا مثل امروز هم روز جمعه نبود،(حالا چرا "اتفاقا" را آوردم خود نیز نمیدانم )من و...
-
شب یلدا
دوشنبه 30 آذر 1394 17:20
سلام. خیلی خوبه که ما ایرانیها از قدیم و ندیم یه مراسمایی داریم که اگه شده باشه یک شبی هم به خاطر یه دقیقه بیشتر بودن کنار هم اسمش رو بزاریم یلدا و اونشب در کنار هم کوچیک و بزرگ و پدرو مادر دور هم بگو و بخند کنیم. قبل تر ها که این مراسمات پررنگ تر بود و با شکوه تر.من فکر میکنم الان باید بیشتر به این مراسمات پایبند...
-
پست تصویری
پنجشنبه 26 آذر 1394 15:30
یادتون که میاد گفتم توی اسباب کشی یه چیزایی از دوران نوجوونیم پیدا کردم.یه سری نقاشیه که من تو یه سال فکر کنم سال اول دبیرستان بود یا سوم راهنمایی که علاقه مند شدم به این مدادهای پررنگ و یه کمی هم به نقاشی کشیدن.الته من از بچگی علاقه وافری به نقاشی داشتم.اونم رنگ روغن.ولی هیچوقت به آرزوم نرسیدم.اوففففففف من خیلی چیزا...
-
من و بابام
یکشنبه 22 آذر 1394 13:41
خب به سلامتی و میمنت ماه صفر هم با تموم به قول ما ترکها( آقریقش)سنگینیش تموم شد. همونطور که میدونید ماه صفر ماه سنگینی هستش.آقا این سنگینیش تا دیروز منو نگرفته بود تا اینکه ظهر رو انگشت من آوار شد.شاید برای شما هم سخت و باور نکردنی باشه اما ما دیروز ظهر کباب داشتیم خخخخخخخخ شاید برای شما هم اتفاق بیافتد کباباشم من تو...
-
چه کار سختیه این عنوان نوشتن!!!
یکشنبه 15 آذر 1394 18:38
سلام.دیگه چیزی به آخرای پاییز نمونده.چه زود تموم شد ولی و بعدشم زمستون و اه اه اه بعدشم بهار و تابستون قبلنا این دو فصل رو دوست داشتم الان دیگه نه. من خوبم و دارم دوران نقاهتم رو میگذرونم خخخخخخخخخ آبمیوه فقط هلو بیارین و لاغیر. امروز یه آهنگی شنیدم خوشم اومد.شنیدنش لذت بخشه تو این حال و هوای برفی.بالاخره برف رو هم...
-
حس خوب من
یکشنبه 8 آذر 1394 16:49
یکی از مواقعی که حس های خوب که بهم دست میده تو این هوای پاییز و هوای زمستون کلا،اینه که میخوام چیزی بدوزم و برم تو اتاق و بازم شلخته پلختگیام شروع بشه و هر جا رو که نگاه کنی یه عالمه نخ و سوزن وپارچه ریخته شده باشه و من همراه غرغر کردنام مشغول دوختنم و اونوقت مامانم بیاد اتاق و یه جایی پیدا کنه برای نشستن و بعد از کلی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آذر 1394 15:52
چند شب پیش داشتم به "م" میگفتم یه کاری کن یه رژیمی بده من زوووود لاغر شم آخهههه. تو چه جور پسری هستی که مادرت ازت راضی نیست؟؟؟(یه اتفاقی افتاده که من مادر" م" و اون پسرم. ) اونم گفت مادر جان چشم میخوای برات مواد جور کنم؟؟؟سریع جواب میده.خخخخخخ. شوخی شوخی حرف کشیده شد به مواد و گفتم نظرت چیه برم...
-
عموهای فیتیله ای
دوشنبه 2 آذر 1394 14:15
همونطور که میدونید افتخار من خاتون خانم ،،،آذری و ترک زبون بودمه. هرکسی تعصب و غیرت داره رو قومیتش.مثل همه ما که لرو کرد و ترک و بلوچ و تهرونی هستیم.و اگه پاش بیافته و کسی بخواد توهینی کنه انقلاب میکنیم و اعتراضمون رو نشون میدیم.حتما قضیه چند سال پیش رو یادتون میاد که کودتا به پا کردیم ما آذریها؟؟؟واینکه طی یه فیلمی...
-
خاتون دلش غصه داره......خیلی
چهارشنبه 27 آبان 1394 01:57
خیلی غمگینم.خییییلی ناراحتم.با اینکه خیلی خسته ام خوابم نمبره.باید بنویسم شاید بازم بشه با نوشتن آروم شد. خودکشی یعنی پایان راهه؟امروزساعت 9و ربع شب بود که یهو خبر دار شدم دوست "ل" که شاید من تو کل زندگیم 3-4بار بیشتر ندیده بودمش،خود کشی کرده.فکر کنم آخرین بار تولد 6سالگی "ب".درسته زیاد ندیدمش و...
-
یه وقتایی...
یکشنبه 24 آبان 1394 15:23
یه وقتایی هست که دلت عمیقا برای خودت میسوزه. برای اینکه یه کاری برای دوستت انجام دادی. دیشب یه جمله خوندم که میگفت:بعضی وقتا،بعضی ها پشیمونم میکنن از اینکه در حقشون بدی نکردم واقعا هر کسی که این جمله رو گفته ها ببین چی کشیده و به کجاش رسوندن که اینجوری گفته. من برای کسی کاری کردم که مثلا بهش نشون بدم برام باارزشه در...
-
هی میگیره....هی ول میکنه....درد عاشقی...
جمعه 22 آبان 1394 20:31
دیشب بعد از چند ماه تو اون گروه 7نفره ی تلگرامیمون یه شور و هیجانی به پا کرده بودم اساسی.قدیمیا میدونن چی رو میگم. 7نفر از بچه های دبیرستانیم که گروه داریم و گاهی جمع میشیم و حرف میزنیم. دیشب و پریشب من خوابم نمیومدو رفتم تو گروه و هی سربه سرشون میزاشتم.سمیرا گفت چیه خاتون چرا انقدر بیشور شدی ؟؟؟منم میگفتم چون بیشورم....
-
پاییز...عروس فصل ها
سهشنبه 19 آبان 1394 16:00
میخوام امروز درمورد پاییز بنویسم. برای نوشتن از پاییز آبان بهترین ماهه. هر فصلی برای خودش زیبایی هایی داره اما پاییز یه چیزه دیگه ست... هیچ فصلی به اندازه پاییز پر از رنگ نیس و به اندازه پاییز زیبا نیست.هنوز شروع نشده ،کلی آدم منتظرن که پاییز از راه برسه و پیشاپیش میرن استقبال پاییز... کسی که پاییز رو دوس نداره بی شک...
-
گلدیممممممم
جمعه 15 آبان 1394 18:53
یوهوووووووووووو من گلدیمممممممم بذارین بگم چی شد . چه شب بارونی بود اونشب.اصلا کیف میکردم بارونو میدیدم. وسط راه یه آشی هم زدیم تو رگ.چه چسبید تو اون هوا.آش رشته نذری اوففففففففففف چه خوشمزه هم بود آقو همینکه پام رسید به خونه گفتم "سا" برو درساتو بیار ببینم کجای کاریم "سا"دقیقا همون جلوی در خشکش زو...
-
من و زن داداشمم و کوکوی ماکارونی یه روزی از روزها یهویی خخخخخخخ
سهشنبه 12 آبان 1394 15:01
دستپخت خاتون خانم.به بههههههههههه