سلام.دیگه چیزی به آخرای پاییز نمونده.چه زود تموم شد ولی و
بعدشم زمستون و اه اه اه بعدشم بهار و تابستون
قبلنا این دو فصل رو دوست داشتم الان دیگه نه.
من خوبم و دارم دوران نقاهتم رو میگذرونم خخخخخخخخخ
آبمیوه فقط هلو بیارین و لاغیر.
امروز یه آهنگی شنیدم خوشم اومد.شنیدنش لذت بخشه تو این حال و هوای برفی.بالاخره برف رو هم دیدیم.
دیگه نگم که از مــــــهر
که خداوند در بخشایششو به روی همه باز کرده توجه کنید از مــــــــــــــهـــــــــر
خب دیگه حرفی ندارم.یعنی نوشتنمم نمیاد اصن.آهنگشو این گوشه سمت چپ گذاشتم و متنشم
گذاشتم .لذت ببرین از این روزای آخر پاییز.
+++آذر جون نمیدونم تولدت چه روزی بود اما تولدت مبارک.تبریک
دست خالی منو با سخاوت بی حدت بپذیر.
راستی شاید بیان رو حذفیدم گفتم در جریان باشی.
+++تا درودی دیگر بدررررررود
من از بارش تند بارونو بارونو
چشمای گریونو چشمای گریونو
خواب پریشون و خواب پریشون رســــــــیـدم
من از کوبه های تبرهای وحشی و
از هق هق تک درختای بی جون و
از بی سرانجام بیدای مجنون رســـــــــیدم
به دادم بــــــرس به دادم بــــــرس
به دادم بــــــرس به دادم بــــــرس
من از بال زخمی ترین زخم پرواز و پروازو
آغاز سنگین ترین موج طوفان و طوفان و
کوران و سرما رســــــــیدم
من از گوله برفای ته موننده ی سرد کوه ها و
از بین ابرا و ابرا و از پشت برگ درختان تنها رســــــــــــــیدم
به دادم بــــــرس به دادم بــــــرس
به دادم بــــــرس به دادم بــــــرس
تو اما خود من خود باتو بودن
خود بی بدیل شکوه رسیدن
تو مثل یه آغوش اندازه ی من
به دادم بـــــــــــرس به دادم بـــــــــرس
یکی از مواقعی که حس های خوب که بهم دست میده تو این هوای پاییز و هوای زمستون کلا،اینه که میخوام چیزی بدوزم و برم تو اتاق و بازم شلخته پلختگیام شروع بشه و هر جا رو که نگاه کنی یه عالمه نخ و سوزن وپارچه ریخته شده باشه و من همراه غرغر کردنام مشغول دوختنم و اونوقت مامانم بیاد اتاق و یه جایی پیدا کنه برای نشستن و بعد از کلی اینور و اون کردن الگوها و پارچه ها بالاخره یه جا پیدا کنه واسه نشستن.
من خیلی این لحظات رو دوس دارم.اینکه مامانم بیاد بشینه و به شوفاژ تکیه بده و چایی و میوه بیاره برام و همچنان که داره به من ایرادمو میگه دستاشم در حال جنبیدنه و نخ جمع کردن از رو زمین و گفتن چند تا بد وبیراه که کی تو منظم کار میکنی شلخته؟؟؟این سوزنها رو ببین همش رو زمینه .پای یکیمون بره بدبخت میشیم هاااا.اول از همه هم پای خودت میره.منم بخندم و بگم ای باوااااا مامان صدبار گفتم سوزنای من منو میشناسن و تو دست و پای من نمیرن.بهشون گفتم تو دست و پای شمام نرن.و ....بازم غر غر که هرچی من میگم یه چیزی میگه .حالا رفت بهت میگم
ما از سوزن خاطره خعلی بدی داریم.تو زانوی پای خواهرم سوزن رفت و بیهوش شد.بعد بردیم دکتر .دکتر گفت اگه اذیتت نمیکنه بزار بمونه تو پات.در آوردنش خیلی بده و ممکنه یکی دو رگت پاره بشه.اینه که اون سوزن موند تو پای خواهرم و الان سالهاست جا خوش کرده.به خاطر همین بابا و مامانم حساسن به سوزن.برعکس من...
خلاصه که بشینه و هیچ کاری هم نکنه .فقط بشینه و بعد از جمع و جور کردن نخ ها دست به سینه و هی ببینه داری چی میکنی؟؟؟
من عااااااشق این روزام.که مامانم میاد تو اتاق.انگار باخودش اصلا گرما میاره.و اینم بگم که تابستونا اینجور نیس هاااا.فقط این احساس خوب رو تو زمستونا دارم.یا مثلا وقتی یه آفتاب بی جونی میزنه ،بره بشینه ایوون و سبزی خوردن پاک کنه.بعد من از پشت پنجره هردم سرک بکشمو و ببینم داره سبزی پاک میکنه.
یا مثلا تو بعضی شبای زمستون که برامون قصه میگه.من تموم این لحظات رو دوس دارم.اما لذت بخش ترینش همون موقع خیاطی کردنمه که اوففففففففففففف خعلی احساس خوبی بهم میده.دلم گرم میشه همچی.
هععععیییییییییی یادش بخیر خونه قبلیمون شوفاژداشتیم مامانم میموم تو اتاق اینجا البته بخاری داریم اما هعییییییییی
+++دلم خیلی خونه سابقمون رو میخواد.این خونمونو تا چن وقت پیش دوس داشتیدم هااااا نمیدونم چی شد که دیگه دوستش ندارم.
++++پیش از هر زمان دیگه ای احساس پوچی میکنم.اصن من برای چی زنده ام
.ای خدااا پاسخگو باش.
بیحوصله ام خعلی اوففففففف.
++++اوفففف غم و غصه زیاد شد به مدد الهی شدیدا نیازمندیم.
++++جدیدا دوس دارم هی قالب عوض کنم ولی یه مدت بعد زده میشم.این شاید آخرین قالب باشه که میذارم بعد قالب خودم رو میذارم که سالهاست قالب وبمه.
چند شب پیش داشتم به "م" میگفتم یه کاری کن یه رژیمی بده من زوووود لاغر شم آخهههه.
تو چه جور پسری هستی که مادرت ازت راضی نیست؟؟؟(یه اتفاقی افتاده که من مادر" م" و اون پسرم.)
اونم گفت مادر جان چشم میخوای برات مواد جور کنم؟؟؟سریع جواب میده.خخخخخخ.
شوخی شوخی حرف کشیده شد به مواد و گفتم نظرت چیه برم شیشه بکشم راستونکی؟؟؟گفت عاره بدم نیست جواب میده .قویتر از هر رژیمیه.
گفتم طریقه مصرفشو بگو و جور کن خلاصه برام. فقط قول بده لاغر شدم منو ببری یه کمپ خوب بخوابونی و تموم تلاشت رو کنی که من پاک پاک بشم.
اونم قول داد که تموم تلاششو کنه برای ترک اعتیاد من
.بعد شروع کرد از چن نفری که اسیر اعتیادن و قبلا چی بودنو و چی شدن.
خلاصه گفتم میدونی چیه؟؟؟اون کسی که به اعتیاد دچار میشه اون اولین باری که مواد رو کشیده بهش مزه کرده و تو تموم این سالها هم فقط میکشه که مزه ی اول مواد رو دوباره تجربه کنه.میکشه که به اون لذت اولی برسه که مواد رو کشیده.اون حس و حال.تجربه کردن یه حال غیر ارادی . "م"گفت عاره همینطوره.کسایی که میکشن فقط دنبال لذتن که دیگه هیچوقت تجربه نمیکنن.فقط بدتر از قبل غرقش میشن.هربارم که میخوان ترک کنن نمیتونن.گفتم میدونی چیه" م"؟؟؟دو دسته از آدما تو زندگی میبازن.اولیشون اونایی که ساده ان و زود گول میخورن و توان گفتن نه رو ندارن و دسته دوم فکر میکنن زرنگن وعمرا که گول بخورن.دوتاشونم از اونور پشت بوم میافتن کسی که فکر میکنه عمرااااا مواد نمیکشه و حالا یه پک که چیزی نمیشه دقیقا همین یه پوک یه پوک کار دستش میده و بعدم قبول نداره که مصرف کننده ست."م" گفت دقیقا مشکل اینجاس.کسی که به خودش بقبولونه که اعتیاد داره میشه براش کاری کرد اما اینا خودشونم فکر میکنن آدم سالمی هستن.و هرگزم زیر بار این نمیرن که بگن من معتادمو و اعتیاد دارم.کسایی میتونن ترک کنن که خودشون قبول کنن که مواد میکشن.
خدایی کی فکر میکرد روزی ،چیزی به عنوان مواد بتونه جوونامونو جلوی چشمامون پر پر کنه و زندگیا رو بریزه به هم؟؟؟
بعله.....میخوام یه متنی بازم از کلیدر بزارم که الان با خوندنش میبینم بیربط هم نیس به قضیه ای که گفتیدم
این متنی که از کتاب کلیدر برداشتم.فقط برای لذت بردن از زندگی اینو نوشته ولی بخونید متوجه میشید اصلامنظورم چیه در رابطه با متن بالایی.
اصلا شما با من چیکار دارین من کاررررررم.
زندگانی کرده ایم خان عمو،یک بار زندگانی کرده ایم و هیچ آدمی در این دنیا بیش از یکبار زندگانی نمیکند.
خوب اگر نگاه بکنی میبینی که زندگانی کرده ایم.
زندگانی یکبار است و نه بیشتر.
همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم،همان یکبار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو مینشانیم،همان یکبار که سیبی را گاز میزنیم وهمان یکبار که تن در آب می شوییم و همان یکبار که سوار بر اسب در دشت تاخت میکنیم....یک بار... ونه بیشتر.
بعداز آن دیگر تمام عمر را ،ما دنبال همان چیزها می دویم.
بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولین زندگانی هستیم.
در پی لذت اول،سیب را به دندان میکشیم،تا طعم بار اول را در آن بیابیم....
آب را سر میکشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پیدا کنیم....
در آب غوطه میزنیم تا به شوق بار اول برسیم و نسیم را می بلعیم تا نشانی از آن اولین نسیم بیابیم.
زندگانی یکبار است در هر فصل....
تو چه میپنداری ستار؟؟؟تو درباره ی زندگانی چه فکر میکنی؟؟؟
ستار لحظه ای تامل کرد و سپس به جواب گفت:
شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام نمی نشیند،اما تلخی هایش هر بار تازه اند،،،،هر بار تازه تر
همونطور که میدونید افتخار من خاتون خانم ،،،آذری و ترک زبون بودمه.
هرکسی تعصب و غیرت داره رو قومیتش.مثل همه ما که لرو کرد و ترک و بلوچ و تهرونی هستیم.و اگه پاش بیافته و کسی بخواد توهینی کنه انقلاب میکنیم و اعتراضمون رو نشون میدیم.حتما قضیه چند سال پیش رو یادتون میاد که کودتا به پا کردیم ما آذریها؟؟؟واینکه طی یه فیلمی که از شبکه 3پخش میشد، لرها اعتراض کردن و پخش نشد او ن فیلم و ...... این درسته همه باید این تعصب رو داشته باشن منم بسیار متعصبم.کسی که بخواد به آذری ها توهین کنه باالطبع منم توهین میکنم بهش و ساکت نمیشینم.همه اینجورین.حتی گاهی از قومیت همدیگه هم دفاع کردیم حداقل من که اینجوریم.اینم قبول کنید که همه جا خوب و بد داره و خشک و تر رو باهم نمیسوزونن.
اما...این حرفا زده شد تا برسیم به فیتیله ای ها.خییییییلی کار زشتی کردن و به من آذری زبون هم خعلی برخورد.ولی در عین حال دو حس متضاد داشتم.نه میتونستم بگم قطعا و بی برو برگرد متنفرم از فیتیله ای ها نه میتونستم بگم نیستم.آخه یه کم که فکر کنیم میبینیم اونا با همه قومیتها شوخی کردن.چه کرد و چه لر و چه ترک و....به هیچ عنوان نمیتونم بگم قصد و غرضی تو کار بوده و اینا به عمد اینکارو کردن.آخه مگه میشه 20-30سال بیان و بر ای بچه ها کار کنن و برنامه فیتیله شون گل کنه و بعد از این همه محبوبیت و اینهمه کار خوب کردن و تو این سن و سال که موهاشونو تو این کار سفید کردن و از لذتهاشون گذشتن وهرجمعه حاضر بودن و عالی واین کارنامه درخشانشون و دل ملت رو شاد کردن،بیان از عمد این کارو کنن!!!
من هنوزم یادم نرفته برنامه فیتیله که اومد اولش تا چن سال مخاطبینش آدم بزرگا بودن تا بچه ها.انقدر که اینا شیرین و بانمک بودن.و انقدر تنوع داشت کارشون.از همون اولم با همه قومیت ها شوخی میکردن و هیچکسی هم اعتراضی نمیکرد.من از همون سوم ،چهارم ابتدایی که این عموها اومدن مدرسه مون و برنامه اجرا کردن تا به امروز دوستشون دارم.
و فکر میکنم اون قضیه برمیگرده اولا به نویسنده برنامه و بعدش به مدیر پخش.برنامه که برنامه زنده نبود.میتونستن آیتم رو حذف کنن.میتونستن به قول تهیه کننده اصلا اون آیتم رو بدون لهجه خاصی اجرا کنن .حالا هرچی بدو بیراهه به این 3نفر میرسه چون این سه نفر جلوی لنز دوربین رفتند و ما از تلویزیون هامون این سه نفر رو دیدیم و مسبب اصلی رو هم فقط و فقط این سه نفر رو میدونیم و لاغیر.
اما من با قاطعیت میگم که اون بنده خداها هم الان انقدر ناراحت هستن که چرا اینکارو کردن که حد نداره.مخصوصاکه یکیشونم خودش ترک هستش.
نمیدونم برنامه ای که از شبکه دوم پخش شد رو دیدید؟فروتن میگفت آخه من اگه از جون و دل این مردمو دوس نداشتم که تا الان و تو شرایط مختلف نمیومدم برنامه اجرا کنم.دوتا بچه های من تو روز جمعه بدنیا اومدن .برادرم جمعه فوت شد و من روز هفتمش اومدم و برای مردم برنامه اجرا کردم اونوقت من چه طوری میتونم بیام و برنامه ای بازی کنم و از قصد و غرض آیتمی پخش شه که ماحصلش بشه این!!!که بخواد ملتم رو ناراحت کنه!!!
آقا به نظر منم راس میگن.خودشونم معذرت خواستن و به اشتباهشون پی بردن و خودشونم گفتن انسان جایزالخطاست.
من خودم به ضرس قاطع میگم اگه جز این عموها کسی دیگه ای این کارو میکردقطعا شک میکردم با این عملشون.آقا من هیچ جوره نمیتونم قبول کنم که عموها مقصر تمامن.اصلا به قول فروتن کارنامه روشنشون داره میگه که اشتباه شده.اشتباه کردن.
حالا من به عنوان یه آذری ترک زبان میتونم این عمل رو دیگه انقدررررر گنده اش نکنم و هزار تا بد وبیراه نگم.اگه بد وبیراهی هم هست به نویسنده و مدیر نظارت و پخشش میرسه نه اینا.این رسانه های غربی هم که شدن آتیش زیر خاکستر.منتظرن اتفاقی بیافته و بین مردن شورش ایجاد کنن انقدرررر یه مشکل رو گنده نشون میدن که مردم رو بندازن به جون هم.ول کنم نیستن.ماباید به این آتیشا دامن نزنیم و اتحاد داشته باشیم.
من میدونم ترکها انقدر فهمیده هستن که عذر خواهی فیتیله ای ها و قبول میکنن و قبولم دارند که انسان جایزالخطاست .
امیدوارم به زودی ببینمشون توی تلویزیون یا اینکه اگه قرار نیس بیان تو رسانه، نونشون آجر نشه بعد از اینهمه فعالیت خوب و انسان دوستانه.
خیلی غمگینم.خییییلی ناراحتم.با اینکه خیلی خسته ام خوابم نمبره.باید بنویسم شاید بازم بشه با نوشتن آروم شد.
خودکشی یعنی پایان راهه؟امروزساعت 9و ربع شب بود که یهو خبر دار شدم دوست "ل" که شاید من تو کل زندگیم 3-4بار بیشتر ندیده بودمش،خود کشی کرده.فکر کنم آخرین بار تولد 6سالگی "ب".درسته زیاد ندیدمش و آشنا نبودم باهاش، ولی مگه میشه از خبر مرگ کسی ناراحت نشد؟؟؟
جوون بود هنوز.2تا دختر داشت.
3-4 روز پیش داشت با"ل"حرف میزد و ازش کمک میخواست.با هم قرار گذاشتند که برن پیش دکتری.آخه "ف" افسردگی داشت.خیلی تو خودش بود نمیجوشید با کسی.با"ل" راحت بود.
چه جوری دلش اومددوتا دخترشو بزاره و بره.یکی از دختراش تو اوج جوونیه.مگه میتونه دیگه تا آخر عمرش کمرشو صاف کنه...
مگه میتونه امروز رو یادش بره....مگه حالا حالاها میتونه سرپا بشه....
کجا رسیدی" ف" که فقط مرگ برات تو ذهنت پررنگ شد و چاره رو تو خودکشی دیدی ؟؟؟
چی شد که زدی بیرونو و رفتی تو اون ساختمون 7طبقه.
تو که رفتی دیدی بالا پشت بوم درش بسته ست چرا به خودت نیوندی و نگفتی نباید خودمو بکشم؟؟؟چرا نگفتی این یه نشونه ست برای ایتکه از این کار دست نگه داری...چرا گشتی و یه پنجره رو میدا کردی و زدی شیشه اش رو شکوندی؟ و بعد با زور و زحمت ...خودتو پرت کردی پاایین.
وااااای خدا تصورشم برام سخته.....
وقتی خبر مرگشو "ب"با چشم گریون داد،انگار تو ذهن من هزاران صدا میپیچید" ف"خودشو پرت کرده..."ف" خودشو پرت کرده و مرده...
یاد اون صبح گرگ و میشی افتادم که بابام خبر مرگ زن عموم رو دادو انگار صدای مویه دخترعموهام رو از فاصله دوری میشنیدم.حالا صدای جیغ بچه های "ف"تو گوشمه.هر آن... هر لحظه ....
دوس دارم بدونم اون لحظه چی تو ذهنش بوده که به راحتی پشت پا زد و رفت.اصن داشت به چی فکر میکرد؟؟؟.چشاش جز سیاهی هیچی ندید.؟؟؟فقط چاره رو تو مرگ دیدبه کجاش رسیده بود که یه لحظه هم نترسید و با سرعت تمام به سمت مرگ می رفت.به دختراس فکر نکرد...به زندگیش... به عمری که هنوز تموم نشده....به خانوادش فکر نکرد ینی.... به مادرش....به خواهراش....نمیگم به شوهرش چون شوهرش آدم خوبی نبود....نمیگم به خاطر شوهرش و نفرت از شوهرش خودشو کشته... اما بی تاثیرم نبوده....
"ل"حالش خیلی بد بود .منم با اینکه زیاد نمیشناختمش اما حالم دگرگون شد اصلا اا.بد به هم ریختم.خبر شنیدن مرگ طبیعی یه چیزه و خبر خودکشی یه چیزه دیگه."ل" گفت بریم پیاده روی نفسم درنمیاد.گفتم بریم.زدیم بیرون و 11 اوندیم.راه رفتیم....رفتیم.. و هی رفتیم....رفتیم شاید هوای پاییزی و سرد ،حالمونویه کم بهتر کنه.
شاید اگه یه زمون دیگه بود و حواسمون به دوروبرمون تموم محله رو شناخته بودیم.چقدر حالمون بد بود.یه صدای نوحه ای میومد و باعث آرامش قلبم میشد.نه اون حرف میزد نه من اما من همش نگاهم به ساختمونا بود
این 4طبقه ست،اون 5 طبقه،اما اون خودشو از 7طبقه پرت کرده.چقدر بدم اومداز ساختمونا.هرچی بلندتر بیشتر نفرت انگیز تر....
هواسرد بود .خیلی سرد.اولش نفهمیدیم .هنوز داغ این خبر رو دلمون بود.. و گاهی یه آهی میکشیدیم.میدونستم که "ل"داغونتره از منی که اونقدر نمیشناختمشه.همش گاهی که حرف میزد میگفت چرا "ف" اینکارو کردی آخههه؟؟؟باورم نمیشه اصن مرده....
و من درواقع هیچی نمیتونستم بگم تا آرومش کنم.خیلی هم زور زدم که بگم و تنها چیزی که گفتم این بود...راحت شد فکر کنم....
اون خیلیییییی افسرده بود.این چند سالم زندگی نمیکرد،فقط نفس میکشید.
میدونم چرت و مرت گفتم ولی عین حقیقت بود اون فقط شب رو صبح میکردو صبح رو شب.پر از افسردگی بود و دارو مصرف میکرد.واین اواخر که زنگ زد به "ل" از چیزاهایی حرف میزد که نبود و فقط به چشم اون میومد.از چیزهایی که باعث اذیت کردن روحش میشدن.میگفت همه بهش میکن دیوونه شدی...هیچکی باورش نداره..
آه خدا.....چقدر مرگ آسون شده و زندگی کردن سخت.چقدر دلخوشی کم شده و غصه ها زیاد....این مشکلات آدمو به کجا میکشونه که دست از زندگی میشوریم و با خواست خودمون به سمت مرگ میریم؟؟؟
حتما "ل"با خودش درگیره.حتما میگه ای کاش میگفتم زودتر بیا بریم.کاش میگفتم بیا یه سر بریم بیرون.کاش میگفتم.....
نمیدونم....اون بیماری شدید افسردگی داشت....نمیدونم فاتحه یا صلوات بهش میرسه یا نه.. اما برای شادی روحش دلتون خواست صلواتی بفرستین....
خدایا صبر بده به دختر جوونش...به دختر کوچیکش .....به مادرش....به خانوادش....به خواهرا و برادراش.... قلبشونو آروم کن....
من خعلی ناراحتم....عجیب و باورنکردنی شدم برای خودم.انگار یه وزنه 200 کیلویی رو گذاشتن رو قلبمو و من به زور نفس میکشم.
میگن خودکشی برای آدمای ترسو ولی من میگم نه....نه ابنطوریام نیس....
انقدر ابن زندگی چن روزه رو به کام هم تلخ نکنین.....مخصوصا زن و شوهر ها.یه کم بیشتر پای درد ودل همدیگه بشینین.بیشتر درد وغصه همدیگه رو ببینید....
+++هفته خیلی بدی بود از شروعش...از همون شنبه اش....از اتفاقاش....کاش این هفته زودتر تموم شه....کاش این زندگی....
اعصاب و روانم ریخت به هم اصن.
دیشب بعد از چند ماه تو اون گروه 7نفره ی تلگرامیمون یه شور و هیجانی به پا کرده بودم اساسی.قدیمیا میدونن چی رو میگم.
7نفر از بچه های دبیرستانیم که گروه داریم و گاهی جمع میشیم و حرف میزنیم.
دیشب و پریشب من خوابم نمیومدو رفتم تو گروه و هی سربه سرشون میزاشتم.سمیرا گفت چیه خاتون چرا انقدر بیشور شدی ؟؟؟منم میگفتم چون بیشورم.
دیشب که داشتم حرف میزدم اینا یواش یواش سروکله شون پیدا شد.بهشون میگم خفاش ها.انقدر که دیر میان.
خلاصه نجفی گفت خاتون راسشو بگو چی شده که 2شبه میای گروه؟؟؟تو رو بکشی هم 12 به اونور نمیایی.حالا چی شده که ساعت 1 شده اما تو بیداری نکنه عاشق شدی؟
این دیگه شد سوژه.بعد من گفتم عه عه عه نکنه چون خوابم نمیاد نشونه ی عاشق شدنه؟؟؟بچه ها گفتن آره.اولیش بی خوابیه دیگه چه حالت هایی داری خاتون؟؟؟
گفتم والا یه حسی دارم مثل دل درده.هی میگیره هی ول میکنه.شمام اینجوری بودین وختی عاشق شدین؟؟؟همشون از این شکلک های خنده فرستادن و نوشتن آره مام اینجوری بودیم
بعد نوشتم حالت تهوع و سر درد چی؟؟؟انگار تو دلتون داشتن رخت میشستن؟؟؟
سمیرا نوشت خدا خفه ات نکنه اینا چیه میگی
حالا از کی عاشق شدی؟؟؟طرف کی هست؟؟؟کجا آشنا شدین؟؟؟
نوشتم والا بعد از شام این دل دردها یهووو هجوم آوردن بهم و هی میگیره هی ول میکنه کشک بادمجونم خوردیم اتفاقا جاتون خالی خیلی هم خوشمزه بود شاید از کشکش باشه.
بعد نوشتم والا یه بار تو خواب دیدمش فرصت نشد باهم زیاد حرف بزنیم.سری بعد دیدمش میپرسم.
وااااای ترکیده بودن از خنده. نوشتم آب نباتم خوردم هاااا.ولی خوب نشدم.حالا باز خوبه شما گفتین عاشق شدم یه دوساعتی بود فکر میکردم سرطان گرفتم.
نیاز نوشت بمیری خاتون آخر شبی الان میگن دیوونه شدن دارن میخندن.به فکر خانواده مام باش خووو.بیشور انقدر نخندونمون.
گفتم باور کن من کاری ندارم که نجف گفت عاشق شدی
بعد برام از این آهنگای عاشقی و اینا فرستادن بعد من مثلا احساساتی شدم نوشتم نجف چی شد که اینجوری شد؟؟؟ا ونم معلوم بود جا خورده نوشت چطوری؟؟؟
نوشتم عه ببخشید منظورم این بود که چی شد که عاشق آقاتون شدی
تورو کی زد؟؟؟ خدا زد عاشق شدی؟؟؟
ینی میتونم تصور کنم اونجا بودم خفه ام میکرد.گفت خااااااتون بگیر بخواب بیشوووور.
نوشتم بچه ها به نظرتون کی منو زد؟؟؟خدا زد؟؟؟آخر عمری عاشق شدنم کجا بود؟؟حالا بگین ببینم طرف کی هست؟؟من دیدمش؟؟؟
فاطمه گفت خاااااااتون مسخره کردی ما رو بگو دیگهههههههه.
نوشتم نه باور کن .من کلا نمیدونستم دل درد گرفتم ینی عاشق شدممن از شما ممنونم که منو آگاه کردین.اونوقت با شیمی درمونی مشکلم حل میشههههه
شما گفتین خووووواینا نشونه عاشقیه
.خب بگین طرف کی هست!!!من حقمه بدونم..
سهم منه..
مال منه..
ینی بد وبیراه هایی بهم گفتن روم نمیشه بنویسم.
بعد نجف گف قصه بگم بخوابی.برو بکپ دیگهههههه.
نوشتم آره بوگو.قصه شیرین و فرهاد ....لیلی و مجنون....
بیژن و منیژه....
ینی اون قدیما هم عاشق میشدن ینی دل درد میگرفتن و هی ول میکردو هی میگرفت همراه با حالت تهوع...بابا عاشقی چه سخت بوده
عاشق شدن چه چیزایی داشت من خبر نداشتم.الان یه سردردی هم گرفتم بچه ها عادیه حالم
سمیرا گفت خاااااتون بمیری .امشب تو چته چرا نمیخوابی.سرکاریم اساسی بچه ها این اصلا نمیدونه عشق چیه.
نوشتم نهههههه نرید.میدونم بخدا میدونم.عاشقی یه احساسی مثل دل درد و دل پیچه هی میگیره هی ول میکنه.سردرد و حالت تهوع هم داره.بلدم بخدا.مگه غیر از اینه.نکنه دروغ گفتین و من یه مرض دیگه دارم.فقط بگین خطرناک تر از عشقه؟؟
فاطمه گفت آره مرض سرکار گذاشتن ما رو داری.بیشوووور کصافط برو بگیر بکپ.اینا یه احساس زود گذره.کشک بامجونتون کشک بادمجون نبوده.تو عمرا عاشق بشی.بچه ها جمع کنین بریم.این معلوم نیس چی زده همچی سرحال و مام ساده داره سربه سرمون میزاره
منم گفتممممم نههههههههه نرید من تازه با این احساس آشنا شدم نامرداااا.
بعد دونه دونه شب بخیر گفتن رفتن کصاااافطا و منو با احساس جدیدم تنها گذاشتن.
فقط یه نفر سفت و سخت آنلاین بود و بعد اینکه همگی رفتن بکپن گفت ...همچی با احساس..خاتووووون همه رفتن بیا بو گو عاشق کی شدی؟؟؟
من درکت میکنم.من از حرفات فهمیدم عاشق شدی و قصد پنهان کردنش رو داری
یهو من این شکلی شدم
یا خدا من چی بگم بهت.باوا اینا همش شوخلوخ بود.
سفت و سخت میگفت بگو خاتون.دردو دل کن.عاشق شدی گناه که نکردی.چی میشه مگه.
هی من قسم میخوردم باور کنه شوخلوخ بود الا و بلا میگفت چرا داری دروغ میگی؟؟؟من خودم عاشق شدم حال تو رو میفهمم.
بعد من نوشتم برای توام از دل پیچه و اینا شروع شد؟؟؟
بعد از این شکلکا فرستاد و گفت خعلی بیشووووووری مسخره ام کردی
گفتم نه والا.تو میگی بوگو منم دارم میگم از کجا شروع شد دیگه.
اونم یه چند تا بدو بیراه گفت و رفت خوابید.
کصافط شب بخیرم نگفت
امروزم آنلاین بودن رفتم گفتم خاتوووون عاشق اومده دونه دونه صحنه روزگار تلگران رو همراه با بدو بیراه گفتن به من ترک کردن
آقاااااااا من چه کنم که عاشق شدم و با این احساس جدید چطور کنار بیام آخههههه
میخوام امروز درمورد پاییز بنویسم.
برای نوشتن از پاییز آبان بهترین ماهه.
هر فصلی برای خودش زیبایی هایی داره اما پاییز یه چیزه دیگه ست...
هیچ
فصلی به اندازه پاییز پر از رنگ نیس و به اندازه پاییز زیبا نیست.هنوز
شروع نشده ،کلی آدم منتظرن که پاییز از راه برسه و پیشاپیش میرن استقبال
پاییز...
کسی که پاییز رو دوس نداره بی شک قادر به دیدن زیبایی های این فصل نیست.
هرفصلی برای خودش طرافدارایی داره و بالعکس کسایی هستن که یه فصلی رو دوس ندارن.مث من که از تابستون بدم میاد .
اما پاییز چیز دیگریست...
تابلوئی
از رنگهای بینظیر که خدا خودش ترکیب کرده و شاهکاری آفریده که هیچ بنی
بشری نتونسته این زیبایی و این ترکیب رنگ رو طی اینهمه سال ،درست کنه.
پس اینجا معلوم میشه که خدا هم عاشق فصل پاییزه که انقدررررر زیبا این فصل رو رنگ آمیزی کرده.
میگن
پاییز فصل عاشقاست.تا اسم عاشق ر و میشنویم بلافاصله یاد یه جنسی از دختر و
یه جنسی از پسر می افتیم.اما من میگم خدا تو روز خلقت ما از عشق خودش تو
ماهم گذاشت .برای همینه که اگه مخاطب خاص هم نداشته باشیم همینجوری عاشقیم.
عشق جورهای مختلفی داره .عشق که فقط دخترو پسر نیس...
پاییز قشنگ ترین فصل خداست.درسته دلگیره،درسته سرده،درسته کمی افسرده کننده ست،اما با تموم اینا دلگرم کننده ست.
وقتی میزنی بیرونو هوا گرفته ست و تو چشمت به آسمونه و منتظر بارون..
وقتی برگها از درخت میریزن و تو داری اون منظره رو با علاقه نگاه میکنی و خش خش برگها....
بزنه نم نمکی بارون بیاد و برگها نم بردارن و از کنار آتیشی رد بشی که بوی برگهای سوخته مشامت رو نوازش میده و تو پی
در پی ریه هات رو از بوی پاییز و آتیش پرو خالی میکنی...صدای قار و قار کلاغ ها....چشمات کم میارن برای
دیدن زیبایی های پاییز....برای دیدن بخار دهانت هم دلت پرشور میشه...برای یخ کردن دستهاتم دلت
تنگ....بارون شدت بگیره و تو به عمد چتر نبری....بزاری خیس بشی بی چتر وهی راه بری و هی بری و
بری....بعد یه سری آدمو ببینی که از ترس خیس شدن پناه بردن به کنار مغازه ها....با خودت میگی،اگه نمیخواستین تو این هوا خیس بشین چرا دل به دریا زدین.... اما این کار اونا باعث میشه مسیر رفتنت خلوت بشه و تو با خوشحالی از اینکه تنت به تنه کسی نمیخوره و تو راه رفتن دچار مشکل بشی....در کنار خواهرت که عاشق پاییزه....قدم میزنی و لذت میبری....یه وقتی به خودت بیایی که دندونات داره از سرما بهم میخوره و داری یخ میزنی تو این بارون و رسیدن
به خونه و لذت هوای گرم خونه و دیدن پدرومادر......هوووووم چه زیباست این پاییز...
یا اینکه یکی دیگه از روزای پاییزی ،پشت پنجره وایمیسی و چشمت به هوای گرفته ست و یهو نم نم بارونو و
بعدش دیدن افتادن برگها از درخت حیاطتتونه...با خودت میگی منم مثل این برگم که فقط خدا میدونه کی از درخت زندگی میخوام جدا بشم....بارون میاد...میاد....میاد و تو همچنان از دیدن و شنیدن صدای
قدمهاش سیر نمیشی و موبایلت رو برمیداری و یه آهنگ بی کلام رو که دوستت بهت معرفیش کرده از
سکرت گاردن رو میذاری و....میشوی حالی به حالی.چقدر این موسیقی به این هوا میاد مگه نه دوست خوبم
که الان داری این مطلب رو میخونی؟؟؟آره خود تو .ازت ممنونم که این آهنگ رو تقدیم من کردی.درسته غمگینه ولی انصافا زیباست.
هووووووووم چه هوایی...آرامشی بهت میده این کار که حد نداره مثل نشاطی که آب برای آبتنی تو گرما به آدم میده...
یا مثلا یکی از روزا میزنی بیرون و پارک نزدیک خونتون رو برای نشستن انتخاب میکنی....صدای جارو کشیدن رفتگر مهربون پاییزی پوش...گوش هاتو داره نوازش میده....و تو چشماتو میبندی و از دور صدای چن تا بچه که جرات کردن تو این هوای سوز دار بزنن بیرون یا انقدر از ماماناشون خواهش کردن برای آوردن به پارک رو...از دور ....خیلی دور میشنوی .... همچی یه آفتاب دم غروب بی جونی هم داره بهت میتابه....صدای دور شدن رفتگر و صدای پای برگها که با شیطنت بعد از رفتن رفتگر مهربون....خودشون رو میندازن پایین و صدای خنده هاشون تو گوشت میپیچه....وااااای چه لذتی داره.....دوباره چشماتو میبندی واستشمام این هوا.....بعد یهو یکی قدم میزاره روی چشمات....و تو با لبخندی چشماتو باز میکنی و به مهمون تازه وارد با شوق سلام میکنی....با خودت میگی مگه چند ساعت اینجا بودم که هوا اینجوری دگرگون شده؟؟؟....صدای پای مهمونای زیبا هر لحظه زیاد تر میشه و تو تا به خودت بیایی میبینی زمین خیس شده و از صدای بچه ها و صدای جاروی رفتگر مهربون هم خبری نیس....
صدای پای مهمون چقدر زیبا و دلنشینه....اما.....تو باید بری...بلند میشی و مهمونت باهات تا دم در خونه همراهیت میکنه....
پاییز یه سرمای خاصی داره که نه میلرزونتت مثل زمستون ،نه گرما بهت میده مثل بهار....یه آتیش روشن
میکنی و گرماش باعث آرامش جسمت بشه و حال و هواش باعث آرامش روحت.به قول مجتبی یه چایی
آتیشی هم بزنی تو رگ و تو این سرما عجیب به آدم آرامش میده..
.
تو پاییز سفرها زیاده.دقت کردین؟؟؟مسافرت رو نمیگم هاااا.سفری که تو ذهنمون آغاز میشه و برمیگرده به
روزای گذشته.گاهی لبخند مهمونت میشه با یادآوری...گاهی اخمات میره تو هم....گاهی آه پراز حسرت.
پاییزه و هزاران رنگ اغواگر...
خدا هم تو پاییز عاشق میشه و عاشقتر.خدا هم بی صبرانه منتظر اومدن فصل پاییزشه.مثل پدرو مادری که
آرزو دارن پسر و یا دخترشونو تو لباس دامادی و عروسی ببینند،خدا هم منتظر عروس فصلهاشه.
پاییز عروس فصلهاست... و پادشاه فصل ها.
اونوقت
رو صندلی مخصوصش میشینه و یه چایی گرم یا یه نسکافه میریزه برای خودش و از
اون بالا به هنر دستش نگاه میکنه و لبخند پشت لبخند.وقتی بارونشونو میفرسته زمین،وقتی ابرای تیره اش رو میفرسته
اصن بزار بگم که خدا پاییز رو با مـــــــــــــــــهر آفرید.دیگه تا آخرش بخون این فصل سه ماهه چه فصلیه.از آغازش که مهره بگیر کل قضیه رو.
یه وخ نگین چون مـــــــــهر ماهیه داره اینجوری میگه هاااا
خو اصن اولین ماه پاییز چیه ؟؟؟مهر دیگه.تموم شد رفت.
روایت داریم اصلن کسایی که تو پاییز به دنیا میان بندگان برگزیده خدا هستن.
بزارین یه کم از این حال و هوا درتون بیارم غرق نشین یه وخت.
بزارین یه کم از پاییزی ها براتون بگم.داشتن یه پاییزی تو زندگیتون یعنی داشتن یه همسفر خوب و عالی.
پاییزیا با معرفت ترین آدمان.تا ته باهاتون میان.
ولی بترسین از روزی که با حرفی هر چن به نظر شوخی،برنجینشون.اونوقت گرمای پاییز رو از دست میدن و سرمای پاییز و بهتون میدن.
پاییزی ها علاقه شونو به زبون نمیارن.بلکه با عمل نشون میدن.و چه چیزی بهتر از این؟؟؟
بهترین شنونده و بهترین سنگ صبور.اما گاهی مثل رعدو برق پاییزی چنان بهتون فرود میان که لهتون میکنن.بعله اینجوریاست.
تا چن بار به دوستشون اگه کدورتی پیش بیاد مهلت میدن و خودشونو میزنن به اون راه اما دفعه ی چهارمی وجود نداره.
پاییزی
ها کلا با هم جور در میان چون تقریبا شبیهه هم ان.از آذرش بگیر که معروفن
به آدمای شاد و از آبـــــانــش بگیر که دل نمیبندن به کسی و اگر ببندن تا آخر این
دل رو بسته به اون یه نفر میکنن و از مــــــــــــــهر بگم که مهر
میطراود خخخخخخ
از مهر بگم که بین آبان و آذر میانه رو.از معرفت کم نمیذاره اما فقط تا یه جایی نه بیشتر.
پاییزی
ها کمی هم ،،،البته کمی که نه زود رنجن.مث برگهایی که جدا میشن و زود
پژمرده میشن پاییزیام از بعضی رفتارها و حرفها و برداشت های غلط زود میرنجن
و زود دلشون میشکنه.
پس مواظب پاییزی های زندگیتون باشید حتما.
مثل هوای گرفته پاییز تند تند دلشون میگیره.یکیشون خود من...آ الان دلم گرفت.به همین زودی
و سخن رو به اینجا برسونم که دقت کردین پاییز چقدر زیبا و جذابه؟؟؟هیچی خواستم بگم متولدین پاییزم جذابن هاااااا
+++درباره من رو یه بار بخونید.همین گوشه سمت راست زیر تصویر خاتونی که گذاشتم.یه کمیش کپی از وب
قبلیمه.یه ذره هم اضافه شده.لطفا بخونید.حتما هم بخونید .
+++این مطلب پاییز رو اول از همه تقدیم میکنم به خـــواهـــرم "ل".
که عاشق پاییزه و با پاییز جون میگیره.
وهربار با تموم شدن فصل پاییز، دیالوگ معروفش رو میگه که:یعنی بازم سال بعد پاییز رو میبینم؟؟؟
و بعدش اگه لذت بردین" بابا جان"
از متنم تقدیمش میکنم به شما که پاییز رو دوست دارین
روزهاتون پر از لحظه های شاد پاییزی...