بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟
بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟

یار دبیرستانی ام


سال اشتباه نکنم86بود که سوم دبیرستان بودیم.

من کلا بچه آرومی بودم باورررررررررر کنین.

شلوغ نمیکردم.از اون دست بچه هایی بودم که تو خونه شلوغ کاریهاشون رو میکردم و بیرون مظلوم عالم بودم.

اما سوم دبیرستان نمیدونم ییهوووو چه بلایی سر من اومد.

کار حتی به یکبار فرار کردن از مدرسه هم رسید!!!

سوم دبیرستان هر روز دفتر بودیم ومنو الهام.

اوایل که پام به دفتر نرسیده بود اونجا رو سیاهچالی دگر میدیدم اما همینکه پام به اونجا رسید ترسم ریخت

و باکی ازاسم دفتر نداشتم. حالا هرروز نه یک روز درمیون خدمت ناظم و مدیر بودیم و اونا از خجالت منو

الهام در میومدن و بیشتر الهام رو تنبیه میکردن چون اون شلوغ بود از اول و فکر میکردن منو از راه بدر کرده.

سوم دبیرستان توفیر داشت با سال های دیگه.آزاد تر بودیم و چون سال آخر بود کلی خوشحال بودیم که

بالاخره راحت شدیم از این مدرسه کوفتی.

باورتون نمیشد روزای آخر من دیگه ثانیه ها رو هم میشمردم.

خود مدرسه بد نبودهااااا ما چون طراحی و دوخت بودیم دائم در حال نمایشگاه به پا کردن و میزبان این

مدرسه و اون مدرسه و توضیحات دادن بودیم و باید سرعت عمل شدید میداشتیم مخصوصا تو اردیبهشت

که فوج فوج اول دبیرستانی ها رو میاوردند تا مثلا بارشته های ما آشنا بشن و کارای کامپیوتری و نگار گری

و عرضم به حضور محترمتون فرش بافی رو ببینن.

خلاصه سال آخر یه روز من رفتم پای تخته وبه بچه ها گفتم بچه ها ما الان دانش آموزیم و روز دانش آموز

یادمون میمونه همیشه .بیایید سال 90جلوی مدرسه با هم قرار بذاریم و همدیگه رو ببینیم.

همه استقبال کردن و الحق که سال 90اومدن .نه همشون بعضی هاشون ازدواج راه دور کرده بودن ولی

15-16نفری میشدیم و چقدر خوب بود و یادم میاد بعداز ظهرش چه بارونی بارید.13آبان 90که چون 13افتاد

جمعه ما 14جمع شدیم.

حالا چن وقتی هس که تو این موبایل ها گروهی تشکیل دادن و بچه ها اونجا جمعن.

البته هنوز داریم بچه های دیگه رو پیدا میکنیم و تا به الان 7نفر پیدا شدیم. این از مفیدات گوشیه .

ولی من قراره یه پست مفصل راجع به موبایل بذارم حتما تو وبم. خلاصه دیشب که باز شروع کردیم به حرف

زدن.من تقریبا آخراش رسیدم و داشتن میرفتن بچه ها .

دیشب یکی از بچه ها همش یه کسی رو اد میکرد و طرف میومد میگفت من از بچه های کلاس شما نیستم

و دختر خاله اش هستم.

من فکر میکردم شاید جاریش باشه.آخه دوتا از بچه هامون با هم جاری شده بودن.

بهش گفتم سمیه هستی؟ گفت نه .من دختر خاله شم.

خلاصه حسابی کفر بچه های گروه رو درآورده بودن و این اد میکرد دختر خاله شو اون حذف میکرد خودشو.

هر قدرم گفتیم اگه دختر خالته که نباید میاوردیش.ماهمه همکلاسی هستیم. برامون معرفیش کن.اونم نگفت

و دفعه آخر اومد و اسم گروه رو عوض کرد!!!

نوشت فاطمه و همکلاسیهاش

یکی از بچه ها گفت نگاه نیومده اسم گروه رو هم عوض میکنه بچه پرررررو.

منم رفتم و بلافاصله اسم گروه رو زدم یار دبیرستانی ام

بعد نوشتم نظرتون چیه؟؟

دو سه نفر گفتن خوب نیست ولی سمیرا و الهام و مخصوصا الهام گفت دمت گرم کیف کردم و یواش یواش

بقیه هم دوزاریشون افتاد.

بله یاد روزای آخر دبیرستان که من دائم این شعر رو تو کلاس میخوندم و همه هم یاد گرفته بود ییهو گروه

رو هیجان برداشت و هرکسی شروع کرد به تایپ این شعر

. روزای آخر دبیرستان هم وقتی از مدرسه تعطیل میشدیم تو راه این شعر رو با رهبری من میخوندیم

خخخخخخخ.حتی سال 90هم وقتی جمع شدیم آخراش شروع کردیم به خوندن شعر یار دبستانی من....

یاد باد آن روزگاران یاد باد...

من نوشتم یاردبستانی من            با من و همراه منی

الهام نوشت: چوب الف بر سر ما               بغض من و آه منی

سمیرا هم بلافاصله نوشت: حک شده اسم منو تو           رو تن این تخته سیاه

نیاز هم ادامه داد: ترکه بیداد و ستم                      مونده هنوز تو تن ما

بعد همگی از این شکلکها گذاشتن و همشون حالی به هولی شده بودن

 بعضی هاشون همچنان داشتن ادامه شعر رو مینوشتن تا رسید به اونجا که میگفت یار دبستانی من ولی

همگی نوشتیم یار دبیرستانی ام....

سمیرا حالش بد شد و نوشت بچه ها اشک تو چشمام جمع شده.

چه روزای خوبی بود!!!

الهام نوشت من در حال اشک ریختنم و

بی باک نوشت کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم

منم نوشتم بچه ها دمتون گرم خوب همکاری کردین ولی این یادآوری به قدری حال همه رو بد کرد و برد به

گذشته ها که نتونستن ادامه بدن و گفتن حالمون خوب نیس و باید یه کم با خودشون خلوت کنن.

اینجوری بود که بنده هم به هیجانشون آوردم و هم حالشون رو گرفتم.

به قول جناب خان تو خندوانه آخییییییییییییییییییییییییییی

 

 

 

یار دبستانی من،با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما،بغض منو آه منی

حک شده اسم من وتو

رو تن این تخته سیاه

ترکه ی بیداد و ستم

مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما

هرزه تموم علفاش

خوب اگه خوب ،بد اگه بد

مرده دلای آدماش

دست منو تو باید این

پرده ها رو پاره کنه

کی میتونه جز منو تو

درد ما رو چاره کنه

یار دبیرستانی ام ...

با منو همراه منی

چوب الف بر سر ما

بغض منو آه منی....

آشوبم...

دلم میخواد اینجا بنویسم.

دلم اصلا نوشتن میخواد.نه دروغ گفتم دلم نوشتن نمیخواد.اصلا نمیدونم دلم چی میخواد.دروغ نگفتم.

با این ادا و اصول های بلاگفا واقعا شوق نوشتن رو از دست دادم.شاید مطالبم رو بیارم اینجا.اون چندتایی که دوسشون دارم.

آره فکر کنم این بهترین راهه.همش مشکل پیدا میکنه ودست آدم سر میشه به نوشتن

حیف شد

خعلی ناراحتم.

خیلی حالم گرفته شد.

چرا بلاگفا اینطوری شد؟؟؟

من تو بلاگفا خیلی راحت بودم و منتظرررررر.

حیف شد.کلا مطالب 1سالمون الکی الکی پرید.


...

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه... نه هرگز!!!

بی تو حتی شب من ماه ندارد

پایِ سست و تنِ فرسوده ام آخِر که به آن کوچه دگر راه ندارد

بی تو یک شب منِ تنها هوسِ کویِ تو کردم

هوسِ مویِ تو و بویِ تو و رویِ تو کردم

سرِ سجاده ی خود تا به سحرگاه نشستم

بند از پای گسستم، چشم ها بستم و در خویش شکستم

گله کردم ز نگاهت، آن دو چشمانِ سیاهت، بوسه ی گاه به گاهت

گله کردم گله کردم به خدایت!

بی تو شب ماه ندارد، ابر هم گاه ندارد، به سحر راه ندارد، در بساط آه ندارد

دلِ سنگی که تو داری به خدا شاه ندارد!

دوش گفتم به خدایت که شب و روز ندارم

که ز دستت نفسم حبس در این سینه و مبهوت نگاه و همه جانم نگران است!

نیمه شب بود و هوا رام

قطره ی اشک خدا پنجره را شست!

چشم ها خیس.... پای ها سست

لرزه افتاد به جانم

تو کجایی؟

نگرانم، نکند باد بیاید حالتِ مویِ تو برهم بزند

یا بخرامد در اتاقی که تو خوابی نکند زوزه ی یک گرگ، از سرت خواب  پراند...

نگرانم نگرانم...

من پر از دغدغه و شب پر از آرامش و محجوب

من قسم می خورم این بار به آرامشِ این شب،

به سماوات 

به کواکب

به سیارات

**حذر از عشق ندانم سفر از پیشِ تو هرگز نتوانم**


- دلم برای بلاگفا و وبلاگم تنگ شده.هنوز اینجا به اندازه بلاگفا راحت نیستم.

زیارت

دیروز بالاخره بعد از مدتهای مدیدی ،بالاخره قسمت شد بریم قم و جمکران.

انگار همین دیروز بود که ییهو دلم خواست جمکران باشم و به ل گفتم و ل در جا گفت باشه به م میگم این هفته ببرمون جمکران قبل از شروع ماه مبارک  رمضان.

قربون معصومیت حضرت فاطمه معصومه و غریبیش برم.چقدرررررررررررر هوای قم غم انگیزه.همچی وارد شهر قم که میشی فضای غربتش و هوای غم انگیزش میگیرتت.

جمکران همون جمکران سالها پیش بود که ما بهتر درکش میکردیم ولی ما همون آدمای چند سال پیش نبودیم که وقتی چشممون به گنبد فیروزه ای می افتاد،انگاری بال در می آوردیم.

میدونم ما بد شدیم.

ما دور شدیم.

ما فراموش کردیم اون شبهای زیبای سه شنبه رو.

ما نخواستیم که به خودمون بیاییم و رفتیم سمت بدی های دنیا و فراموشمون شد اون لحظه های زیبارو.

هربار که میرفتم انگاری کلی از غصه های من دود میشد میرفت هوا

اما اینبار انقدر شرمنده بودم که نمیتونستم حداقل حرفی بزنم تا دلم خالی بشه.

نمیتونستم لب از لب باز کنم و حتی برای بخشایش گناهام دعا کنم.

نه من آدم سابق چند سال پیش نبودم.

من اینهمه مدت خیلی به خودم بد کردم.

آ خداااااااااااااااااا

چرا اینجوری شد؟؟؟

من جزءاون دسته از آدمایی هستم که روزی خودمو سپردم به تو .گفتم تو هدایتم کن و هر جا دلت میخواد بکشون.

یعنی دلت میخواست انقدر دورم کنی؟؟؟

نه من باورم نمیشه گناهمم به گردن تو نمیندازم.

یه حرفایی همیشه باید بین خودمون دوتایی باقی بمونه.

من  تو خیلی حرفا برای گفتن باهم داریم خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییی.

با اینحال بازم حال و هوای جمکران حتی با اینکه نخوایم چیزی هم بگیم مرهمی برای دلای خسته مونه.

با اینکه نتونستم اونجور که باید خودمو تخلیه کنم تا دلم سبک شه اما بازم سبک شدم.

ایشالا قسمت همگی بشه.

چندتا عکس خوشملم انداختم که میذارم تا شما هم از دیدنش لذت ببرین.



کلی از خودمون ذوق هنری در وکردیم


اینم یکی دیگه



اینم عکس سوم.





 

خدایا

خدایا

برهان...

هر کجا...

درقفسی...

مرغ گرفتاری هست...


یه کاری کن .منم بنده اتم.هرچند ناخلف.

حضرت عزرائیل

بدون شک دیروز یکی از روزایی بود که فکر میکردم باز زمان مرگم رسیده.

حالم به شدت خراب بود و وقتی حسی تو دستها و پاهام نمونده بود منو بیشتر به این باور نزدیک میکرد که واقعنی نکنه دارم میمیرم و آخراشه؟؟

حالت تهوع و بی حس شدن بدنم چیزی جز این نمیگفت.و این ماجرا ادامه داشت تا امروز صبح.و من بازم زنده ام هنوز و حضرت عزائیل بازم بهم فرصت داده.

...

خیلی وقتها خیلی اتفاقا میافته تو زندگیم که فکر میکنم چرا همه باید دلخوشیشون ماباشیم و ما هیچ دلخوشی نداشته باشیم؟؟؟

هرکی غم وغصه ای داره همچی برمیداره میذاره رو دوشش و دبرو که رعتیم و یوهویی می افته مسیرش به خونه ما.

بعد ما میشینیم و اون میگه و میگه ومیگه .هم اون غصه میخوره هم ما.

بعد از چن روز یکی دیگه و این ماجرا همچنان ادامه داره.

اونوخ ما که غصه دار میشیم کجا باید بریم؟؟؟

هععععععععععیییییییی زندگی...

سلام.راستش خیلی برام سخت بود که جز بلاگفا جای دیگه ای بخوام بنویسم.

خب حق هم دارم چون اولین وبلاگم رو در بلاگفا ساختم و پرورشش دادم.

همچنین دومین وبلاگم رو.

اما منم مثل بقیه وبلاگ نویس ها عاشق وبلاگم و عاشق نوشتن.

خیلی هم وبلاگ هارو گشتم ولی بلاگ اسکای انگاری راحت تر و بهتر به ثبت میرسید و تقریبا مثل بلاگفا بود.

مطمئنا اگه بلاگفا هم درست بشه من همچنان این وبم رو هم خواهم داشت.

امیدوارم در کنارهم و از دوستی با هم لذت ببریم.

مثل دوستهای بلاگفاییم که الان از هیچکدومشون خبری ندارم و نمیدونم در چه حالن.

فقط امیدوارم حالشون خوب باشه و بلاگفا زودتر درست شه تا بتونم بازم ارتباط داشته باشم باهاشون.و امیدوارم اینجاهم دوستای خوبی پیدا کنم.که حتما هم همینطور خواهد شد.

امضا:خاتون