من اومدم
باری به هرجهت باخودم گفتیدم وبلاگم رو چراغشو روشن کنم.خعلی وقته نیستم.و واقعا انگار همین دیروز بود که غیر فعالش کردم.چقدر زود گذشت.فکر میکردم دوری از نوشتن شاید سخت باشه ولی اصلا این مدت هوس نوشتن به سرم نزد.نه کانال دارم نه اینستا که بگم تو اونا فعایت داشتم.هیچچچچ اتفاقی خاصی هم نیافتاد تو این چن وقته.زندگی هم عاخه انقدرررررر بی هیجان!؟!؟
امروز روز بسیور پرجنب و جوشی بود.صبح رفتم دندون پزشکی و بعدش بانک و بعدش دوباره دکترو بعدش کافی نت و بعدشم روضه داشتیم.تازه خونه بگی نگی خلوت شده و همچی سکوت دلپذیری حاکم شده به خونه.
بروم پیش بخاری یه ذره دراز بکشم ببینم بعدش دنیا دست کیه.
والا دارم فکر میکنم برای چی فعال کردم که حتی حس نوشتن ندارم؟؟؟عایا نقشه شومی پشت ایت فعال کردن وجود داشته؟؟؟
سلام دوستان.
میخوام وبلاگمو از دسترس خارج کنم.
گفتم درجریان باشید.
میدونید که از بیخبر رفتن متنفرم...!
از تنبلیم که نمیتونم تک تک بهتون بگم اینجو گذاشتم تا همگی ببینید.
+++بعدا نوشت: دوستای مهربون و گلم خواهش میکنم هرکسی که دلش خواست میتونه به راحتی لینک وبلاگ منو از تو لینکهاش حذف کنه.دلیلی نداره اصلا وقتی وبلاگی نیست لینکش باشه.
باور کنید که قلبا ناراحت نمیشم.
+++بعدا تر نوشت: نمیدونم کدوماتون این نامه رو خوندید.خیلیاتون خواسته بودین که گذشته رو فراموش کنم و ...
دیروز یه حال خیلی بدی داشتم.رفتم بیرون و پارچه فروشی که یه کم دلم باز شه.از پله ها که میومدم پایین موبایلم زنگ خورد و خب میدونید کی بود؟؟؟سوسن...مخاطب خاص نامه من.تو یه حالی بهم زنگ زد که ابدا فکرشو نمیکردم.بهم گفت بارها بهت زنگ زدم اما سولماز گفت تو اغلب گوشیت سایلنته.اما امروز مطمئن بودم گوشی رو برمیداری.مطمئن بودم...بعد یه کاری براش پیش اومد که گفت چند دقیقه دیگه زنگ میزنم توروخدا گوشی رو بردار.حالا که فهمیدی منم نکنه دیگه جواب ندی.
دیووونهههه س دیوووونه
خلاصه 2ساعت و نیم فکر کنم حرف زدیم و فقط گفت گذشته رو فراموش کن و حرفشم نزن.هیچکسی نتونست و نمیتونه جای خالی تو رو برام پر کنه.انقدر از من گفت که بهش گفتم وااااای بی تربیوت انگار این حرفا رو عاشق داره به معشوقش میزنه.
خلاصه که دوست شدیم.درواقع قهر نبودیم.اون فکر میکرد اگه بیاد سمت من ،من دست رد به سینه اش میزنم و بهم گفت هر روز هرشب هرصبح و ظهر به یادتم.
حالم بهتر شد.خدا سوپرایز خوبی برام تدارک دید.ولی من همچنان باهاش قهرم.با خدا...
+++جمعه نوشت:از همه دوستانی که لطف کردن و اعتماد دارن که شماره و یا آدرس اینستاشون رو برام گذاشتن،ممنونم.احتمالا یه پیج زدم که بهتون سر بزنم.گل برای شما
ز درد کهنه ای که مداوا نمیشود
میشود گلایه کنم یا نمیشود؟؟؟
اینک سلام حضرت عیسی تر از مسیح
لطفت نگو که شامل ماها نمیشود
ای من به فدای پنجره فولاد چشمهایت
از بغض من چرا گرهی وا نمیشود؟
یوسف ترین عزیز !مرا تا خودت بخوان
هرچند این غریبه زلیخا نمیشود
امضا:کسی که با همه ی ریزنقشی اش
در بیکران چشم شما جا نمیشود
سلام دوستان گلم .رفته بودم مشهد.جای تک تکتون خالی .
برای همتون دعا کردم.اسم بردم و نماز خوندم.انشاالله قسمت همیگیتون بشه برین مشهد.اول از همه از امام رضا خواستم به همه تون یه بخت خووووووب قسمت کنه.بیشترم یاد بهار و فروغ و زهرآ وفاطمه و فصل دوم و یه دونه وترانه بهاری و قاصدک بودم تو این قسمت.خیلی به یادم میومدین.بعدم برای همتون آرزوی آرامش کردم.و از میون شماها بیشتر فروغ و بهار یادم بود.
و خب گفتن نداره که دعای مخصوصی برای آقو مجتبی خودمون کردم.
بقیه رو هم یه جور دیگه دعا کردم.یعنی خواستن آرامش و خوشبختی.
برای اولین بار بعد از چندین بار رفتن به مشهد و موفق نشدن ،بالاخره اینبار دستم به ضریح رسید و همچین دودستی چسبیدم و گفتم باورم نمیشه بالاخره دستم به ضریحت رسیده باشه آقا.تو چشمام حتما ناامیدی رو خوندی که گفتم بازم انگاری دستم نمیخواد به ضریحت برسه که ظرف چند دقیقه تواون جمعیت رسیدم به ضریحت.
دستم دراز بود اما نمیرسید .هی فشار میدادم و اندازه چند سانت با ضریح فاصله داشت.یه دختر جوون که چسبیده بود به ضریح دستمو گرفت و چسبوندش به ضریح.خیلی لحظه خوبی بود و حس خوبی بهم داد.از اون خانومه هم تو اون بحبوبه تشکر کردم.ولی خدایی نچسبیدم که ول نکنم.سریع یه دعایی کردم و اومدم.قلبم تا دقیقه ها پر هیجان داشت میکوبید.
من همراه پدر و مادر و سمیرا رفته بودیم.سفر خوب و آرومی بود.
مجبورشون کردم حالا که بعد مدتها یه سفر چهارنفره اومدیم باید عکس بندازیم که انداختیم.بعله فکر کنم رژیم هام بر باد رفت بس که خوررررردم
خدایا من چراااااا انقدر عاشق خوراکی و غذام؟؟؟
دوباره باید از فردا سخت رژیم بگیرم.ولی خدایی نمیشد ازغذاهای اونجا گذشت.
نزدیک حرم اقامت داشتیم.به چند جای زیارتی هم سر زدیم و من چندین تاااااا کیف خریدم.یه مدت بیماری پارچه داشتم یه مدت بیماری کتاب خریدن.یه مدت روسری و شال حالام کیف.ولی خعلی خوشگلن.از این سنتی هاست.
+++ کسی که روز تولدش دست خودش نیست روز مرگشم دست خودش نیست.چه بی سرو صدا میاد که میگه من اومدم. وقتشه دیگه.بارو بندیلتو ببند که دیگه باید بریم از جایی که از اونجا اومدیم.همینه دیگه .واقعا آدم از هیچکس و هیچ چیز خبر نداره.قراره چن دقیقه بعد چه اتفاقی بیافته؟؟؟
عاقبت تابوت ما از کوچه ها خواهد گذشت...
هعععععی نه که بگم از مرگ نمیترسم اما شنیدن خبر مرگ جوونا همیشه تازه س.
عارف لرستانی جز بازیگران فیوریت من نبود مسلما.اما خبر مرگش خیلی متاثرم کرد و برای هزارمین بارررررر فکر کردم این زندگی پوج چه ارزشی داره؟چقدر بدو بدو؟؟؟چقدر مال جمع کردن؟؟؟چقدر راه رو بیراهه رفتن؟؟؟آخرش میون اینهمه بدو بدو اینهمه استرس اینهمه فشار زندگی قلبت کم بیاره و تمووووم.من هنوز مرگ جوهر چی رو باور نکردم!
خدا همه رفتگانو بیامرزه.خدایا انقدر تند تند دورو برمونو خالی نکن.
+++چه روزی بود دیروز.هنوز از این نگفته اون یکی درد از راه میرسه.اونهمه آدم که تو اردبیل و عجب شیر و ارومیه فوت شدن.و همچنین مردم خوبمون در کورد.یهویی همه رو داغدار نکن خدا.باریدن بارونت نعمته اونو به عذاب تبدیل نکن لطفا.مگه یه روزه مارو آفریدی که یه روزه داری میبری؟؟؟؟به خانواده هاشون صبر بده چقدر یه جوریه این روزا.خدایا تمومش کن.ما دیگه طاقت بدتر از اینا رو نداریم.خیلی ناراحت شدم خیلیییی.عصبانیتتو رو ماها خالی نکن خدا.به ما به اندازه کافی درد دادی.برو رو سر اونایی خالی کن که دارن مسلمونا رو زنده زنده میکشن.برو عصبانیتتو روی سر داعشی ها خالی کن نه ما.
+++ممنونم که تا حالا منو میخوندید و از به بعد هم خواهید خوند.هر چند دیر به دیر پست بزارم.فکر کنم دیگه متوجه شدین که دستم به نوشتن نره نمیتونم بنویسم.پس ننوشتم دلیل بر رفتن همیشگیم نیست.
اصلا حوصله ای برای نوشتن ونه خوندن در دنیای مجازی رو ندارم.
+++پست قرار بود دیروز گذاشته بشه اما خبرای بد بد که پشت سرهم رسید مانع شد از اینکه بخوام پست رو بزارم.
مراقب خودتون باشید.
/++باز پرید لینکام.میام میدرستم.
+++تا درودی دیگرررر بدروووود
دیروز دلم میخواست بنویسم اینجا. وقتی داشتم به تلویزیون نگاه میکردم چشمم به سی دی هایی افتاد که 4-5 ماهه خریدمشون و نگاه نکردم جز چندتا فیلم.متولد 65 که زیاد جالبم نبود انقدر ترکونده بود.دختر هم بد نبود خوبم نبود.یه چن تا فیلم دیگه هم که الان اسمشون یادم نیست دیدم این دوسه روزه.
"ناخواسته "فیلمی بود که یه هفته از یه ماه کم شاید دیده بودمش.نصفشو البته.گفتم حالا که نصفشو دیدم خوبه که کسی نیس نصفه دیگه شو هم ببینم .
دو سه دقیقه آخر این فیلم انقدرررر من ناراحت شدم .انقدر ناراحت شدم که یادم نمیاد برای یه فیلمی تو این سالهای اخیر اینجوری ناراحت بشم.حالا شاید دیده باشین یا بخوایین ببینین.اما اون صحنه که آدمی عاشق میشه و دلش زلال میشه و اشکاش بی اختیار روون،منو خعلی تحت تاثیر گذاشت.اسم بازیگرس که این نقشو بازی میکرد ( یعنی عمرا دیگه یادم بیاد الان) خیلی خوب به نظرم ایفای نقش کرده.والبته شاید اینطور به نظر من رسیده و شاید شما با دیدنش هم عقیده ی من نباشید. خیلی خلاصه حالم گرفته شد از اتفاقی که دوسه دقیقه بعد از اون صحنه افتاد.
زندگی واقعا همینه و آدم از فرداش که هیچ از 5 دقیقه بعدشم خبر نخواهد داشت.
خلاصه دیدم حالم بهم ریخته س یه فیلم دیگه گذاشتم ولی تاثیر اون فیلمه از بین نرفت.بلند شدم رفتم کتابخونه و 4تا کتاب رو هلک و تلک بردم و دیدم عه عه عه بسته س که.مگه کتابخونه ها پنجشنبه ها میبندن؟؟؟ اینو باید بعدا بپرسم.4تا کتاب گرفتم ایام عید ولی جز دوتاش اونم تو دو روز اون دوتای دیگه رو نخوندم .چون آتوسا دختر کوروش که زیاد بود،شادکامان دره قره سو هم که ماشاالله کتاب یلی بود برای خودش.اونم نتونستم بخونم.
کتاب الف دال میم رو خوندم.خیلی از نظرم قشنگ بود.دوس دارم معرفیش کنم که بخونید ولی فکر نمیکنم پیداش کنیدیا بخواید بخرید.کتاب خوب و جالبی بود که سال 75 چاپ شده.اونم چون برای سالار گرفته بودم از کتابخونه توجهمو جلب کرد و ایندفعه به اسم خودم گرفتم و خوندمش.
شلغم میوه بهشته از علی محمد افغانی هم مثل فیلمای این دوره پایان باز داشت و من بالاخره نفهمیدم چرا شلغم باعث تغییر شکل و چاق شدن پسر صاحبخونه شد.
حالا شاید شادکامان دره قره سو رو خوندم.اینم علی محمد افغان نوشته.
بعد از اون رفتم موچین و قیچی خریدم و بعدش چند تیکه لباس خریدم و خلاصه رسیدم خونه و حالم یه ریزه بهتر شده بود که یه نفر خونمون بود که انقدر از غصه هاش گفت که باز همون حال تا اخر شب و اون تیکه آخر فیلم هی جلو چشمم رژه رفت و کاری برای خوب شدنش از دستم برنیومد.
امروزم به طرز وحشتناکی حال دلم خوب نیست این عطری که تو فضای خونه پیچیده حال بدمو بدتر میکنه و منو یاد اتفای بد پارسال میندازه و خلاصه دگرگونم دیگه.هوا هم انگار یه جوری.
کلا اینروزا یه جوریه اصلا. تو قفسم انگار.یه جوریم.
نکنههههه دارم میمیرررررم خخخخ.
انشاالله حال دلتون خوب باشه اینروزای بهاری.
+++این آقا پسرم که معرف حضورتون هست.دانیال عمه خاتونه.یعنی این بچه از صبح که بیدار میشه این شکلهارو درمیاره تا شب که بخوابه.منم سوژه ها رو انداختم.چقدر این بچه ادا بازه آخههههههه.
با خوبی ها و بدی ها
هر آنچه که بود
برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد
برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد
سالی دیگر گذشت...
روزهایتان بهاری و بهارتان جاودانه باد...
یکسال دیگه هم گذشت .چه خوب و چه بد.
خداکنه که امسال خوب بگذره.
سال نو مبارک
سمیرا و من چیدیم سفره رو
بهار چه زود از راه رسید. داره میاد.صدای پاش انقدر ضعیف به گوش میرسه که به زور قابل شنیدنه.شاید خودشم فهمیده اینجا دیگه هیچکسی منتظرش نیس.
خودشم از اومدن های بیهوده خسته شده بی شک.
بهار داره میاد اما حال و هواش نیست...بوی بها ر نیست....نشاط بهارنیس... نه اینکه امسال نباشه چندین ساله که نیست.فقط از بهار اسمش هست و هوای مضخرفش.
انقدر درد زیاد شد،انقدر تنهایی زیاد شد،انقدر مشکل زیاد شد که فصلها رو گم کردیم.
فصل که هیچی گاهی شب و روزمونم گم کردیم.گم شدیم تو پوچی تو گرفتاری تو نفس نفس زدن های مداوم از دردهای زندگی که اومدن بهار یادمون رفت.زمستون رو احساس نکردیم و پاییزم با هزارتا رنگ قشنگش تموم شد.
به چه امیدی زنده ایم؟مگه چقدر طاقت داریم؟؟؟یه مشت گلی که آفریده شدچقدر طاقت باید بیاره در برابر اینهمه مشکلات.
این دنیا ما تو کوره بودیم آتیش دیدیم بلا دیدیم مصیبت دیدیم.از یه مشت گل بیشتر از این چی برمیاد؟؟؟
سخت شد... .
لعنت به این زندگی خیلی سخت شد.هر روز بدتر از دیروز و هر سال بدتر از پارسال.چه امیدی باید باشه برای سال جدید؟؟؟کی میره استقبال بهار؟؟؟استقبال کننده هات کین بهار؟؟؟طفلکی بهار....
باید جایی بیاد که هیچکسی منتظرش نیست جز بچه ها.
اینجا هیچ کدوم از آدم بزرگا از اومدنت خوشحال نیستن چون یه سال از اومدنت گذشت و اون حول حالنا تو زندگیامون به وجود نیومد.چون یه سال به سالهای زندگی کردنمون گذشت و جز پیری و دلمردگی و چند تار موی سفید توی موهامون چیزی حاصل نشد.
بهار یاد آوره اینه که یه سال دیگه هم گذشت...یه سالم گذشت و همه چی بدتر شد و بهتر نشد که نشد که .. نشد.نه نشد و نخواهد شد انگاری.
هیچکسی دلش برای برگای سبزت تنگ نشده بهار.بهت برنخوره بهار اینجا همه منتظر پاییزن .چون حال و هوای دلامون پاییزیه و نشاط سرسبزی تو از وجودمون رخت بسته.
بیشتر برای ما پاییز قابل درک شدنه تا بهار.
بهار بیچاره...خودتم مثل سابق حال و هوای اون موقع ها رو نداری.پات نمیاد و دلت هم ، که داری اینجوری نرم نرمک و به زور حال و هواتو میچپونی تو وجودمون.
هیچی زورکیش قشنگ نیست بهار حتی تحمل سختی....حتی خوشبختی...
اومده بودم خوب خوب بنویسم که تلخ شد.چیز خوبی تو سرم نیست فعلا.همه جا تاریکه تاریکه.
هنوزم این شعررو دوس دارم و باهاش همزاد پنداری میکنم.
یامقلب
در دلم یه غم زیباست خودت میدانی
یامدبر
شبم از"عشق"چه تنهاست خودت میدانی...
یامحول
حالم از"رخساره"پیداست..
خودت میدانی..
دریاب دلم را،شبم را، رخم را
،خودت میدانی!
روزای آخر سالی خوبی داشته باشین انشاالله.
یادش بخیر پارسال که اومدم و خنده کنان به شما ،چایی خوردم و هی لبخند پشت لبخند زدیدم که چی؟؟؟که شما دارید خونه تکونی میکنید و ما بدلیل اسباب کشی خونه تکونی نداریم.
هعیییییی چه روزگار شیرینی بود.
گرفتین دیگه الان موضوع رو.بعله امسال خونه تکونی داریم و از چای و لبخند خبری نیست و هیییییچ جوره نمیشه از زیر کار در رفت.
دو دقیقه صدام درنمیاد پیگیر من میشن.خووووووب آمار همه چی تو دستشونه.
باری به هرجهت من العان که نشسته کردم و پاهام داره ذق زوق ذوق میکنه با دستهای ناتوان و چشمانی اشکبار از بوی وایتکس (انقدرم خوابم میاااااد کهههه)برای شما پست میگذارم و صدای کارتون آنشرلی هم به گوش میرسه و از تعطیل کردن کار خبری نیست.
اولین روز خونه تکونیه و من خسته خسته میشوم.فرداها را چه کنم یا رب.باری به هرجهت التماس دعا برای خونه تکونی
هر وقت پاهاتونو دراز کردین و چایی خوردین با کاکائو به یاد من باشین
هر وقت دراز کشیدید و از بیکاری به درو دیوار زل زدید یاد من خسته باشید
تولد تکرار امیدواری خداوندی است ، یاداوری این تکرار بر شما گرامی باد آقا مجتبی عزیز
یادم بوداااااا تولدتون رو منتهی گیر بودم اینور واسه خونه تکونی الان خودمو رهانیدم و رسوندم اینجا تا تبریک بگم بهتون.
تولدتووووووون خیلی خیلییییی خیلییییییییی مبارک باشه پسر زمستونی
سلام بر دوستان
خوبید؟؟؟خوشید؟؟؟
من حالم از اون بابت خوب خوب شده هاااا.میگن هر زهری که منو نکشه قویترم میکنه و منم خووووووب قوی شدم و حتی در کمال ناباوری فراموشش کردم.فقط گاهی از خاطرم عبور میکنه.
این مدت واقعا دستم به نوشتن نمیرفت.نمیدونم چرا احساس میکنم که بیشتر دوس دارم تو دفتر بنویسم.شاید چون از فشار که به خودکار میارم یه ذره حالم خوب میشه.
باری به هر جهت این پستو گذاشتم تا از همه تون تشکر بنمایم و از دو نفر بیشتر.یکی آقا مجتبی عزیز که تو این مدت خیلی بهم کمک کرد و یکی فروغ جوووون.
با این که گفته بودی اگه دوست دارم پیامتو تاییدش نکنم علاوه بر اینکه تاییدش کردم عکسشم گذاشتم اینجا.
چون یادمه تو یه پستی گفته بودم که از چیزی خوشم بیاد میزارمش اینجا که هر بار میبینم حالمو خوب کنه.
اگه هم شما آقو مجتبی و فروغ ناراحتید از گذاشتن پیامتون اینجا بهم بگید و منم با احترام به نظراتتون میگم زررررررشک
وب خودمه دوس دارم اصلا هر چی دلم بخواد رو بزارم.
شوخی کردم.اگه دوست ندارید بگید حذفش کنم.
تو اون پست گفتم به طور واضح که فرد مورد نظرم یه آدم واقعی تو واقعیت زندگی منه.چند نفرتون این پست رو به خودتون گرفتید و دونفرتونم پیام خداحافظی گذاشتید
دقتی که تو خوندن پست هام دارید منو کشته اصن.
دیگه اینکه از اون پستم چه برداشت هایی کردید اهمیت نداره برام.نه اینکه برام مهم نباشیدنه .برای اینکه من به طور واضح گفتم که دارم برای یه دوست واقعی مینویسم و این نشون میده که مطلب رو با دقت نمیخونید .منم که اصلا و ابدا حوصله توجیه ندارم.
آقا جان اصلا برررررداشت آزاد
والا بخدا.تموم زندگیم شده رفع سوء تفاهم از این و اون.من انقدری رک هستم که کسی ناراحتم کنه بش میگم رودروایسی هم ندارم.
اینجام وبلاگ منه و من آزادم هر چی که دلم میخواد بنویسم.از هرچی و از هر کی.مطلقا اجازه نخواهم داد که این آزادگی در خونه م از من گرفته بشه.
بعله.
وپیام پر از عشق فروغ زشتو جااان.
امروز 26 بهمنه.سه سال پیش نوشتم تولد یکسالگی دانیاله و حالا سه سال گذشته و امروز وارد چهار سالگی میشه.
تولد دانیال و آبجی بزرگه تو یه روز.
اصلا و ابدا به بهمن ماهی ها برنخوره ولی ابدا دوست نداشتم دانیال هم بهمنی بشه.ما دل خوشی از بهمنیها نداریم خانوادگی
آهان روز ولنتاین هم به دوستداران آنروز خخخخخخ تبریک عرض میکنم.
چه برف خوشگلی دیروز میبارید.تا باشد از این خوشگلا که ببارد بر ما
شب و روزتون خوششششششش
+++ این زشتو خوشگل عمه س.قبلنم گفته بودم حس خوبیه ببینی یه بچه انقدر میتونه بهت شباهت داشته باشه.حتی دوس داشتن ماست و شیر و میوه و خالی خالی خوردن پنیرشم به من رفته.
اینم امروز گرفتم.روی دوش فاطمه نشسته بود و مثلا خوابیده بود.همچین بچه های سرخوشی داریم
چن وقت پیش سمیرا یه عکسی رو بهم نشون داد تو گوشیش و گفت نمیدونم چرا هر وقت اینو میبینم یاد تو می افتم.
یه نگاه به عکس انداختم و گفتم چرا؟؟؟گفت نمیدونم همش احساس میکنم این تویی که پشت پنجره وایسادی.
امروز که بارون میومد و من از پشت شیشه داشتم باریدن بارونو نگاه میکردم ،فهمیدم اون عکس چرا منو براش یاد آوری میکنه.
تو خونه سابق من بیشتر وقتایی که بارون و برف میبارید پشت پنجره بودم.
همیشه در حال دعا به انتظار برآورده شدنش...یه وقتایی آدما رومیدیدم و تو دلم براشون قصه میساختم.یه وقتایی دلم براشون میسوخت تو این هوای سرد.یه وقتایی میگفتم کاش من الان اونجا بودم.
از پشت پنجره، انتظار اومدن خیلیا رو کشیدم.
پررنگ ترینش زمونی بود که مامانم رو هربار میبردن دکتر و با حال نزارش نگاهش به من و سمیرا و جمله مواظب بچه هام باشید ،دلمونو آشوب میکرد. من دقیقه های زیادی که گاهی به ساعت هم منجر میشد ،پشت پنجره بیرونو دید میزدم تا برگردند.
یه وقتایی منتظر بابام میشدم از سر کار بیاد و خبر خوب بدم بهش.
یه وقتایی منتظر سمیرا بودم و میدیدمش اونور خیابون از ماشین پیاده شد و داره میاد این سمت.
خیلی قبلها منتظر آبجی بزرگه بودم که با بیتا از اونو خیابون دیده بشن .
من انتظار خیلیارو از پشت پنجره کشیدم...
یه وقتایی هم علیرغم میلم رفتنشون رو از پشت شیشه تماشا میکردم.
یه وقتایی هم که سیر نمیشدم از دیدن بارون و برف میرفتم صندلی و یه چایی میاوردم و میخوردم و باز گرم دیدن میشدم.
این سالهای اخیرم فقط وقتی بارون و برف میومد پشت پنجره وایمیستادم و بیرونو نگاه میکردم.برای هر قطره ای که نظرمو جلب میکرد داستان میبافتم.نمیدونم چرا بارون غممو زیاد تر میکرد.اکثر مواقع که شیشه رو بخار میگرفت مینوشتم.
بیشترین چیزی که روی شیشه بخار گرفته مینوشتم این بود.
روی آن شیشه تبدار تو را ” ها ” کردم
اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم
شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد
شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم
خیلی وقتا هم همینجوری ذهنم درگیر میشد مثل همه ما که درگیریم.
خیلیییییییی وقتا هم وقتی برف میومد دعا میکردم انقدررررر بباره که مدرسه ها تعطیل بشه.کاش آرزوهامون همونقدر ساده بود که خدا زود برآورده میکرد.
فکر نمیکردم بازم بخوام از دست دوست ضربه بخورم که خوردم.
فکر نمیکردم درمورد کسی اشتباه بکنم، که کردم...
فکر نمیکردم که هر قدر خوب درمورد کسی فکر کنم،بازم و طبق معمول برعکسش از آب در میاد...
شد...همه اینا شد.
انگار هر چی آدما بزرگتر میشن دردا و غصه هاشونم بزرگتر میشه.
مثلا من دیگه نباید از این موضوع ناراحت میشدم و ناراحت که شدم هیچ...دلم بدجور شکست
فهمیدم که من هرگززززززز در دنیای واقعی و مجازی دوست واقعا واقعی نخواهم داشت.امروز دیگه یقین پیدا کردم که تو پیشونی من خبری از یه دوست خوب نخواهد بود.
خب نباشه. دیگه مهم نیست.اصلا دوست میخوام چیکار.
همش درد و غصه داره دوست،همش حال خراب داره دوست و انتظار معجزه داره ازت دوست، همش غمگین دوست، همش پر توقعه دوست.
حال خرابش مال ماست حال خوبش با دیگرون.
اینبار بد پشتم خم شد...خیلی حالم بد شد
چقدر باید زمین بخورم؟؟؟میترسم آخرش نتونم بلند شم و زمینگیر بشم از این زمین خوردنای مداوم...
تقصیر منه میدونم.حماقتای من تمومی نداره.هر کاری میکنم سخت دل باشم بازم خر میشم و دلم میسوزه.
امروز اینو نوشتم که یادم نره.یادم نره از امروز میخوام چه کنم.
باهار تو از دوست مجازیت ضربه خوردی ،هر چن که منم بارها خوردم .بارها و بارها از این مجازی ها که فکرشم نمیکردم
حتی که انقدر بدجنس و ناتو از آب دربیان،خوردم.ولی اینبار من از واقعیش خوردم.بد هم خوردم بد...خیلی بد..
نباید دلم میشکست و خون میشد هااا ولی...شکست و خون شد.
داغون شد دلم.نابود شد دلم..درد دوست واقعی بیشتره باهار.
هعیییییییییی روزگار.
در حال حاضر یعنی همین الان دوس دارم این وب رو بزنم حذف کنم.نه به خاطر این شکستم الان حس میکنم که نوشتنم
دیگه نمیاد.
چه کنم؟؟؟ خب شایدم همین روزا اینکارو کنم و حذف و تمام... و شایدم نه.
خب من تا برم این کمر رو دوباره راست کنم و بشم خاتون شکست خورده تر از قبل،شمام برید دنبال کارتون، و بارتون، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد تا زمونی که با کمر راست تر بنویسم.
هرگز کسایی که منو ناراحت کردن چه مجازی و چه واقعی نمیبخشم ...هرگـــــــــــــــــــــــز!!!!
خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنود دوستش از نامزدش دل برده
مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی
که به پرونده جرم پسرش برخورده
خسته ام مثل پسربچه که در جای شلوغ
بین دعوای پدرمادرِ خود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مهرِ طلاق
که
پر از چشمِ بد و تهمتِ مردم شده است
خسته مثل پدری که پسر معتادش
غرق در درد خماری شده فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس
پسرش ، پیشِ زنش ، بر سرِ او داده زده ...
خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به دردِ سرطان مشکوک است
مثلِ مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردنِ آن مشکوک است
خسته مثل پدری گوشه آسایشگاه
که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خسته ام بیشتر از پیرزنی تنها که
عـــــید باشد ... نوه اش سمت اتاقش نرود !
خسته ام ! کاش کسی حال مرا می فهمید ...
غیر از این بغض که در راهِ گلو سد شده است
شدم ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزه ای ... راهی مشهد شده است ...