چن وقت پیش سمیرا یه عکسی رو بهم نشون داد تو گوشیش و گفت نمیدونم چرا هر وقت اینو میبینم یاد تو می افتم.
یه نگاه به عکس انداختم و گفتم چرا؟؟؟گفت نمیدونم همش احساس میکنم این تویی که پشت پنجره وایسادی.
امروز که بارون میومد و من از پشت شیشه داشتم باریدن بارونو نگاه میکردم ،فهمیدم اون عکس چرا منو براش یاد آوری میکنه.
تو خونه سابق من بیشتر وقتایی که بارون و برف میبارید پشت پنجره بودم.
همیشه در حال دعا به انتظار برآورده شدنش...یه وقتایی آدما رومیدیدم و تو دلم براشون قصه میساختم.یه وقتایی دلم براشون میسوخت تو این هوای سرد.یه وقتایی میگفتم کاش من الان اونجا بودم.
از پشت پنجره، انتظار اومدن خیلیا رو کشیدم.
پررنگ ترینش زمونی بود که مامانم رو هربار میبردن دکتر و با حال نزارش نگاهش به من و سمیرا و جمله مواظب بچه هام باشید ،دلمونو آشوب میکرد. من دقیقه های زیادی که گاهی به ساعت هم منجر میشد ،پشت پنجره بیرونو دید میزدم تا برگردند.
یه وقتایی منتظر بابام میشدم از سر کار بیاد و خبر خوب بدم بهش.
یه وقتایی منتظر سمیرا بودم و میدیدمش اونور خیابون از ماشین پیاده شد و داره میاد این سمت.
خیلی قبلها منتظر آبجی بزرگه بودم که با بیتا از اونو خیابون دیده بشن .
من انتظار خیلیارو از پشت پنجره کشیدم...
یه وقتایی هم علیرغم میلم رفتنشون رو از پشت شیشه تماشا میکردم.
یه وقتایی هم که سیر نمیشدم از دیدن بارون و برف میرفتم صندلی و یه چایی میاوردم و میخوردم و باز گرم دیدن میشدم.
این سالهای اخیرم فقط وقتی بارون و برف میومد پشت پنجره وایمیستادم و بیرونو نگاه میکردم.برای هر قطره ای که نظرمو جلب میکرد داستان میبافتم.نمیدونم چرا بارون غممو زیاد تر میکرد.اکثر مواقع که شیشه رو بخار میگرفت مینوشتم.
بیشترین چیزی که روی شیشه بخار گرفته مینوشتم این بود.
روی آن شیشه تبدار تو را ” ها ” کردم
اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم
شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد
شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم
خیلی وقتا هم همینجوری ذهنم درگیر میشد مثل همه ما که درگیریم.
خیلیییییییی وقتا هم وقتی برف میومد دعا میکردم انقدررررر بباره که مدرسه ها تعطیل بشه.کاش آرزوهامون همونقدر ساده بود که خدا زود برآورده میکرد.