بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟
بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟

داره بارون میباره

چن وقت پیش سمیرا یه عکسی رو بهم نشون داد تو گوشیش و گفت نمیدونم چرا هر وقت اینو میبینم یاد تو می افتم.

یه نگاه به عکس انداختم و گفتم چرا؟؟؟گفت نمیدونم همش احساس میکنم این تویی که پشت پنجره وایسادی.

امروز که بارون میومد و من از پشت شیشه داشتم باریدن بارونو نگاه میکردم ،فهمیدم اون عکس چرا منو براش یاد آوری میکنه.

تو خونه سابق من بیشتر وقتایی که بارون و برف میبارید پشت پنجره بودم.

همیشه در حال دعا به انتظار برآورده شدنش...یه وقتایی آدما رومیدیدم و تو دلم براشون قصه میساختم.یه وقتایی دلم براشون میسوخت تو این هوای سرد.یه وقتایی میگفتم کاش من الان اونجا بودم.

از پشت پنجره، انتظار اومدن خیلیا رو کشیدم.

پررنگ ترینش زمونی بود که مامانم رو هربار میبردن دکتر و با حال نزارش نگاهش به من و سمیرا و جمله مواظب بچه هام باشید  ،دلمونو آشوب میکرد.  من دقیقه های زیادی که گاهی به ساعت هم منجر میشد ،پشت پنجره بیرونو دید میزدم تا برگردند.

یه وقتایی منتظر بابام میشدم از سر کار بیاد و خبر خوب بدم بهش.

یه وقتایی منتظر سمیرا بودم و میدیدمش اونور خیابون از ماشین پیاده شد و داره میاد این سمت.

خیلی قبلها منتظر آبجی بزرگه بودم که با بیتا از اونو خیابون دیده بشن .

من انتظار خیلیارو از پشت پنجره کشیدم...

یه وقتایی هم علیرغم میلم رفتنشون رو از پشت شیشه تماشا میکردم.

یه وقتایی هم که سیر نمیشدم از دیدن بارون و برف میرفتم صندلی و یه چایی میاوردم و میخوردم و باز گرم دیدن میشدم.

این سالهای اخیرم فقط وقتی بارون و برف میومد پشت پنجره وایمیستادم و بیرونو نگاه میکردم.برای هر قطره ای که نظرمو جلب میکرد داستان میبافتم.نمیدونم چرا بارون غممو زیاد تر میکرد.اکثر مواقع که شیشه رو بخار میگرفت مینوشتم.

بیشترین چیزی که روی شیشه بخار گرفته مینوشتم این بود.


روی آن شیشه تبدار تو را ” ها ” کردم
اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم
شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد
شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم

و گاهی هم به یاد دوستانم مینوشتم،
هیچ بارانی رد پای تو را از خاطرم نخواهد شست.
انقدر مینوشتم که کل بخارها اب میشد.

خیلی وقتا هم همینجوری ذهنم درگیر میشد مثل همه ما که درگیریم.

خیلیییییییی وقتا هم وقتی برف میومد دعا میکردم انقدررررر بباره که مدرسه ها تعطیل بشه.کاش آرزوهامون همونقدر ساده بود که خدا زود برآورده میکرد.

دیگه خیلی وقته نگاه به آسمون نمیکنم.خیلی وقته دعا نمیکنم.خیلی وقته شعر نمینویسم .
دیگه مثل سالها پیش ساعتها بارونو نگاه نمیکنم.گاهی سرک میکشم و مثل قبل از دیدنشون لبخند نمیزنم.
+++ دلم حسابی برای خونه قدیمیمون و اون پنجره اش تنگ شده.وایسم از تو خونه منظره بیرونو نگاه کنم و یه وقتایی برم تو ایوونو و زیر بارن خیس خیس بشم.
تنگه دلم واسه روزایی که انتظار میکشیدم برای دیدن خیلیا.
انسان موجود عجیب غریبیه.خیلی عجیب و خیلی غریب.
حالا فهمیدم چرا سمیرا با دیدن اون عکس غمگین یاد من می افته .چون من تو ذهنش همیشه  در حالیکه پشت پنجره ایستادمو یادش میاد.
+++ممنونم از همتون که بهم سر میزنید.
دوستون دارم مخصوصا اون فروغ بیشور روووووو.


+++اون عکس به طور عجیب و غریبی از گوشی حذف شده.عوضش یه عکس دیگه میزارم که شبیه اونه.منتهی چون الان با گوشی دارم پست میزارم نمیتونم تنظیمش کنم.