بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟
بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟

صدای سوت قطار

سالار میگه عمه این قطاری که از اینجا رد میشه انگار میدونه باید سوت قطارشو اینجا بزنه.چون میدونه تو کیف میکنی از شنیدنش.

نشد یه بار بیاد بره و من کلی به مسافرهای قطار فکر نکنم که الان دان میرن یا میان در چ حالین؟

خوشحالن یا ناراحت؟

کسی انتظارشون رو میکشه؟خودشون انتظار میکشن؟

با خوشحالی میرن یا با ناراحتی؟با شوق میرن یا با استرس؟برای خبر خوب میرن یا بد؟

برای عروسی میرن یا عزا؟

برای دیدن دلدار میرن یا فراق؟

الان حالشون چطوریه؟فکر میکنن که کسی اینجا داره براشون خیالبافی میکنه؟

اوووووووف که هر بار این قطار میگذره من کلییییی حرف و رویا میچینم تو مغزم و هییییی پرو بالش میدم.

از همه شون قشنگ تر رویا بافتن برای کسانیه که میرن دیدن دلدارشون.این انتظار از همه انتظارها قشنگ تره و بعدش انتظار دیدن برای پدرو مادر.

آخرین مهر سال هزار و سیصد

مهرم تموم شد....ماهِ من...ماه خوشگل من...

خوش اومدی آبان.

امروز آخرین روز مهر سال هزار و سیصدی بود.کی میدونه و مطمئنه که سال بعد مهر رو دوباره میخواد ببینه؟

شاید من نبینم.دلم برای مهر برای روزهایی که تو باغ گذروندم و پاییز رو نفس کشیدم و بدون ماسک تو هوای آزادش ساعت ها قدم زدم،تنگ میشه.

مهر ماهی که متفاوت با تموم سالهای عمرم گذشت.

زندگی درجایی که آرامش هست و آرامش جز در ساعاتی که علیرغم میلم چند ساعتی درگیر مهمون میشم.

داره نم نم بارون میاد. خوش قوم باشی آبان.از اولت بارون میباره تا آخرت ببارون.

غصه های مارو هم بشور ببر.

میشه یعنی سال بعد این موقع بیماری منحوس از بین رفته باشه؟

خدا خودت نگامون کن.

ترانه بانو

سلام ترانه ی بهار جان.

داشتم کامنتارو میخوندم.

عادتمه.هر از چند ماهی میام مطالب رو میخونم.

رسیدم به پستی که تو خرداد نوشته بودم.از خرداد نوشتم ک ازش متنفرم.

کامنت تو رو دیدم.

ترانه ی بهار کجایی؟ انقدر دلم برات تنگ شده که حد نداره.دختر یهویی کجا گذاشتی رفتی؟ هر بار هر بار هرباررررر ک اسمتو میبینم و کامنتات رو میخونم دلتنگیم بیشتر میشه بهت.

بی معرفت یهویی یه روزی یه وقتی از اینجا گذر کردی برام بنویس.بنویس کجایی.بنویس چرا یهویی رفتی بنویس.فقط بنویس برام.

با اون لهجه ی قشنگت،با اوت تیکه پروندنات،با اون دلبری کردنات،.

بیا لطفا.نمیخوام همیشه به این فکر کنم که چه بلائی سرت اومد که رفتی که رفتی.

تو قرار نبود بری.حتی یادمه گفتی حالا ک من برگشتم توام بیشتر مینویسی.چی شد پس؟ من اومدم بیخبر گذاشتی رفتی؟

ترانه ی بهار جانم تو کامنتا خوندم که گفتی بهم از خرداد بدت نیاد.بنظرت جالب نیست که همین امروز این پیامو خوندم و همین امروز اول خرداده ؟

ترانه ی بهار عزیزم تولدت مبارک❤❤❤❤

امروز اول خرداده.نزدیک به دم غروبی که تو ماهشو روزشو اولین گریه اتو دوس داری.

تو خیلی درد و دل نمیکردی .ولی میدونم غمگین بودی.کاش یهویی نمیرفتی.کاش میموندی.کاش کم نمیاوردی.

نمیدونم اسمت واقعا ترانه بود یا نه.

ولی ترانه جان اگه گذرت افتاد به اینجا خبری از خودت بهم بده.

خانم زمانی

خانم زمانی هم رفت.چقدر این روزا همه دارن میرن.

وقتی برگشتیم مامان گفت علی آقا زنگ زده بود و از خانم زمانی،همسرش میگفت که حالش بده.

چند روز بعدش رفته بودن ملاقات.کاش میرفتم منم.

از بچگی که همسایه مون بودن دوستم داشت.خیلی زیاد.همیشه بهم میگفت پرپر.

رفته بودن ملاقات بلافاصله پرسیده بود پرپر چیکار میکنه؟

من گفتم انقدر حالش بده که باید از پشت شیشه دیدش،اما ظاهرا اونروز سرحال بوده و چند کلامی با مامانینا حرف زده بود.

دیشب خواب بد دیدم.از صبحم سرم درد میکنه.

غروبی یکی از دوستان گفت که دوستشون فوت شده و من واقعااااا ناراحت شدم و اول شبی هم خبر فوت خانم زمانی.


همسایه ی قدیمیمون بودن.یه در باهم فاصله داشتیم.نمیدونم چیکار کرده بودم دقیقا که انقدر دوستم داشت و من گریزون از دوست داشتنش بودم.

علی آقا مغازه داشت.دوتاشونم بازنشسته بودن.دوران قدیم که یادم میاد این دونفرم همراهشون میان.اون بازیامون اون آب ریختنا رومون،اون روزای خوبمون...علی آقا میتونه دووم بیاره ینی؟

آخرین باز عید یکسال پیش بود دیدمشون.چشماشون نمی دید.منو جای سمیرا اشتباهی گرفتن.

آآآاااه خدا....

چقدر دلم گریه ی یواشکی میخواد.چقدر دلم قدیما رو میخواد.اون وقتایی که همه دور هم شاد و خندون بودیم.دلم زمون بچگی و بیخبریمو میخواد.

دلم آسودگی دلم رو میخواد.

چقدر این چن وقته خبرای بد میاد برامون.خوابای پریشون.حال بد.مریضیها.

خدایا بدترش نکنی یه وقت.

تعطیل شد!!!

سلام به دوستان عزیزم.

بعله عکس بیانگره اینه که من این وب رو تعطیل کردم.

الان باز میگین تو که کار همیشگیته خخخخخخ.گوش بدید باباااااا.

راسش از اولین روزی که اومدم بلاگ اسکای گفتم اگه حال بلاگفا خوب بشه برمیگردم خونه ام.فکر کنم وقتش رسیده که برگردم.

اون اوایل تازه اسباب کشی داشتیم که اومدم این سرویس دهنده.شاید به خاطر همینه که یه جور احساس غریبگی دارم اینجا ولی واقعا هم دوسش دارم اینجارو.باعث شد دوستان خیلی خوبی پیدا کنم و خیلی چیزا از خیلیاتون یاد گرفتم.اونجا راحت ترم و اگه قرار باشه هیچوقت ننویسم دوست دارم وبلاگی که میمونه ازم ،همون بلاگفا باشه.

از همه شما ممنونم که تا امروز متن های منو خوندین.نظر دادین.با خوشحالیم خوشحال و با ناراحتیم غصه خوردین.باز اگه خواستین بخونین و نظر بدین و غصه بخورین و همراهم باشین به آدرس قدیمیه من بیایین


bakhtekhabaloodeman.blogfa.com

اگه بازم اونور خراب شد من به اینجا به طور موقت نقل مکان خواهم کرد.

ممنونم از همیگتووووووووون

دوستدار تک تکتون:خاتووووووووون


دور و نزدیک

دیشب  با لیلا دکتر رفته بودم.فضای غم انگیزی داشت مطب که ناخودآگاه میگرفت آدم رو.

همه سر درگریبان و منتظر که نوبتشون بشه.لیلا سرشو گذاشت رو شونم و چشاشو بست.فکر کردم کاش به ذره رنگای خوشگل و چند تا گلدون داشت مطب.اینا که انقدر درمیارن چرا انقدر خسیسن؟؟؟

یه خانمی میانسال داشت با منشی حرف میزد .منشی حوصله اش سررفته بود.داشت از سر ناچاری لبخند میزد و حواسش جای دیگه ای بود.

بالاخره خانمه میانسال رفت تو و یه آقایی که سنش 45ساله میخورد  زیر لبی زمزمه وار به جایی خیره شده بود و میگفت این پارتی بازی تو ایران تموم نمیشه.نه تمومی نداره.همه جا شده پارتی بازی.فکر کنم به اون خانمه که خیلی حرف میزد گفت.آقاهه به موهاش رنگ مشکی گذاشته بود.


من فکرم رفت به چند روز پیش.زهره دوستمون میگفت اینجا دیگه جای زندگی نیست.من اما باور نکردم حرفشو .گفت میخوان شش ماه دیگه برن.اقدام کردن.گفت اینجا فقط دارن درجا میزنن.وقتی دانشگاه قبول نشد رفت بازار کار.الان که 29ساله هنوز داره کار میکنه و هیچ پس اندازی نداره.چون حقوق درست و حسابی نداشت.گفت خاتون هر کی پارتی داره به جایی رسیده.مردیم تو این چند سال و زندگی کردیم.مردیم...


خانم منشی جوون نبود و من فکر کردم چه عجب!!!خانم جوان نبود و آرایشم نداشت اما لبخند قشنگی داشت که رفتنی دیدم. منم داشت حوصله ام سرمیرفت از پرحرفی خانمه که هی میگفت و هی میخندید.

چقدر اونروز یاد قدیما کرده بودیم.چقدر دلتنگ اونروزا شدیم.چقدر خندیدیم. سمیرا میگفت منم دارم به رفتن فکر میکنم.دیگه اینجا نمیشه موند  وقتی میدونی هیچ پیشرفتی حاصل نمیشه.وقتی یک ساله حقوق نمیدن به آدم چه دلخوشی باید داشته باشه برای موندن.وقتی همه جا بخور بخوره.وقتی با اینهمه تلاش نمیبننت به چه امیدی باید تلاش کنم.


یه اقای دیگه داشت میگفت خدا کنه این جلسه آخر باشه که میام اینجا.جا برای پارک نیست و از تهرانم میاییم اسیر میشیم.گند بزنن این مملکت رو که تا یه جام پیدا میکنیم جریمه میکنن.

آقاهه رفت توی اتاق و من گفتم خدا کنه آخرین بارش باشه میاد دکتر.


لیلا گفت من خیلی  وقته تو فکر رفتنم.ایرانو داغون کردن.هر کی هر چقدر دلش خواست جیبهاشو پر کرد و رفت.هر روز مردم یه جا جمع میشن برای اعتراض.یکی پولشو خوردن،یکیو بساطش رو بردن،پس مردم کجا کاسبی کنن؟؟؟


من داشتم فکر میکردم حال همه مردم چقدر بده.چقدر همه اینروزا غمگینند و چقدر همه سیاست دون شدن.چقدر فضای مطب یخه.حتی یه لبخند از کسی دیده نمیشه.حتی خانم های بارداری که برای اون یکی دکتر میومدن.پس چرا میومدن برای بچه دار شدن؟؟؟


- من یاد بچه زهره افتادم که قراره امروز به دنیا بیاد.میگفت یه دونه کمه.میخوام 4تا بیارم!!!من گفتم تو این وضعیت یکیشم زیاده.اون گفت اینجا نمیمونن که. میخوان برن.من فکر کردم واقعا میتونن دل بکنن و برن؟؟؟اون گفت وسایلاشونو میفروشن و من فکر کردم سالهابعد شاید خاطرات مشترکمون رو از یادش ببره.همین خاطراتی که الان داره بابتش از ته دل میخنده و میگه عجب دورانی داشتیم.


آقایی که از تهران اومده بود از اتاق دکتر اومد بیرون و گفت بازم باید بیام.خانمه گفت میزنم 13ماه بعد.آقاهه گفت نه نزن 13نحسه و خندید.بالاخره یکی خندید.لیلا گفت 13اصلا نحس نیست.آقاهه گفت به خاطر این خانوم بزن 13.دوباره خندید و رفت و من گفتم چه بد که دوباره باید بیاد اینهمه راه رو با دست شکسته اش و اینکه جای پارک برای ماشینش هیچوقت نیست!!!


- اولین بار سوسن گفت باید از اینجا رفت.هنوز خیلی جوون تر بودیم که گفت.چون همیشه حرفای عجیب غریب میزد خیلی تعجب نمیکردم.دلش میخواست اینجا زندگی نکنه.من بهش میخندیدم.نمیدونم الانم سودای رفتن داره؟؟؟باید اینروزا بهش زنگ بزنم و اینم یادم بمونه که بپرسم ازش. هرجا میرم اینروزا همه به فکر رفتنن.من چی؟؟؟من میتونم برم؟؟؟وقتی حتی سیناهم میگه باید گذاشت و رفت.مملکت برامون نذاشتن خاله.صبح تا شب 13ساعت ماهی 700.من تا کی باید کار کنم و درجا بزنم؟؟؟من فکر میکنم اگه نباشن زندگیمون چقدر سرد وبی روح میشه.من به این سن تابه حال فکر رفتن نکردم .


لیلا که رفت تو اتاق دکتر، من طاقت اونجا رو نداشتم و رفتم بیرون تو سالن.ناخودآگاه زمزمه کردم و صدام پیچید تو سالن.


- بیتا گفت اگه منم میتونستم میرفتم.خاله هیچکدوممون اینجا به جایی نمیرسیم.تموم معلمهام دارن میرن.یادت که نرفته برای اینکه برم تجربی شب و روز نداشتم.یادم بود.دوماه تابستون با معدل 19/50قبول نمیکردن بره تجربی و الا و بلا باید بره ریاضی.بیتا گفت ترک تحصیل میکنم اما تو رشته ای درس نمیخونم که اونا بهم اجبار کنن و علاقه ای نداشته باشم.خلاصه با هزار جور مصیبت ثبت نام شد.سمیرا گفت تنها جایی که ایران براشون خوبه دکتران.چون دکترا رو تو اینجا رو سرشون میزارن اما کشورهای دیگه مثل ما باهاشون رفتار نمیکنن.قانون دارن.فاطمه گفت خاله گاهی میاییم ایران بهت سر میزنیم و خندید.منم خندیدم و گفتم در خونه من همیشه به روتون بازه.خودمو تصور کردم که موهام سفید شده و از پشت پنجره دارم به آدما نگاه میکنم و یاد دورهمی ها می افتم.

کاش همه چی درست شه و هیچکس به فکر رفتن نیافته.


تو راهرو زمزمه میکردم.دوست داشتم بلند بلند بخونم و صدام بپیچه.

مرغ چشم من باز میل گریه داره

تا به کی میتونه اشک غم بباره

من که دلم گرفته از این سکوت دلگیر

از شب سرد بی ترانه

صدام میپیچید اما شبیه ناله بود.درواقع ناله هم بود چون نمیتونستم راحت بخونم.


من اما امروز فکر میکردم چرا تا الان بارون نیومده.آذر داره به نصف میرسه و انقدر بی بارونی و هوای الوده داره بی دادمیکنه.داره یادم میره قبلنا این وقتا دنیامون چه طوری میگذشت.حتماپاییزمون پاییز بود.

بعد گفتم نکنه پاییزم رفته از این کشور!!!

امروز بچه زهره میاد این دنیا.

خدا کنه بارون بباره.

ما شغلمان " مردن" است...


ما مردمان خاور میانه ایم...

بعضی هایمان در جنگ کشته می شویم...

بعضی در زندان...

بعضی هایمان در جاده میمیریم...

بعضی ها در  دریا،حتی بلندترین کوه ها هم انتقام تنهاییشان را از ما می گیرند...

چرا که ما شغلمان " مردن" است...

                                                                    حمیدرضا  ابک


اولین زلزله عمرم رو وقتی کلاس سوم راهنمایی بودم تجربه کردم.یادمه یکی از روزای گند خرداد بود که از یه طرف امتحان و ازطرف دیگه خواب داشت منودیوانه میکرد.

کمی از ظهر گذشته بود که سمیرا گفت بیا یه کمی بخوابیم تا سرحال بشیم من امتحان علوم داشتم.خوابیدیم.نمیدونم چقدر از به خواب رفتنمون گذشته بود که صدای داد و بی داد آبجی بزرگه مارو از خواب بیدار کرد.همش جیغ میزد و من و سمیرا رو صدا میکرد و میگفت پاشید زلزله اومده.فرار کنید بیرون.من تودلم گفتم شوخیش گرفته زلزله کجا بود.اما وقتی دیدم همه دارن میدون سمت بیرون درحد یه روسری پیدا کردن، وقتم گرفته شد و بعد دویدم سمت بیرون.وقتی از راه پله داشتم میرفتم پایین زلزله رو دیدم!!! از نزدیک!!! خیلی نزدیک!!!


درست مثل زمانی بود که سوار قطار شده بودم و داشتم از راهرو قطار میگذشتم.دقیقا اون شکلی ولی آرومتر بود و من تکون خوردن خودم رو اینورو اونور شدنم رو میدیدم.اونجا بود که برق از چشام پرید.باورم شد زلزله اومده.این مهمون ناخونده و بدقدم.همگی ریختن بیرون و بعدش معلوم شد جای دیگه اومده بود و پس لرزه هاش به کرج رسیده بود.پس لرزه های رسیده  انقدر مردم رو ترسونده بود که تا دوشب بیرون میخوابیدن.



یه سال قبل اون زلزله بم رو از تلویزیون دیده و شنیده بودم.اونزمون هواسرد بود،نه فقط ایران عزادار شد، بلکه همه دنیا وقتی زلزله بم رو دیدن که چطور یه شهر داغون شد هم از این اتفاق ناراحت شدن.من خوب یادمه.

 تا چند سال بعد هنوز حرف و حدیث زلزله بم بود.و اینکه بعد اون معلوم شد حتی مردم خودمون به مردم خودمونم رحم نمیکنن و چقدر از کمک های مردمی به جای رسیدن به مردم زلزله بم،گیر  یک  سری آدم سود جو افتاده بود .حال و هوای اونروزا رو خوب یادمه.همه داشتن کمک میکردن.از مدرسه ها گرفته تا خونه هامون.

هنوزم اون تصاویری که از تلویزیون پخش میشد و خیلی غم انگیز بود یادمه.هنوزم اسم بم رو میشنوم یاد اون زلزله وحشتناک می افتم.

زلزله اصلا قشنگ نبود حتی اگه پس لرزه هاش  و دیده باشم.

و حالا  دیشب زلزله ای که جون خیلی ها رو گرفت...

نمیدونم تا کی قراره زنده بمونم و رفتن خیلیا رو ببینم.تا کی قراره این اتفاقا رو ببینم  و کاری از دستم برنیاد.جز یه همدردی از این راه خیلی دور...

دیدن هر کلیپ و عکسی حالمو خراب میکنه.خدایا صبر بده بهشون.خدایا رحم کن بهمون.اینجوری با عذاب ما رو نبر...

تسلیت به مردم پل سرذهاب که بنده خداها بیشترین صدمه رو دیدن.تسلیت به مردم کرمانشاه.

تسلیت به همه مردم زلزله دیده و عزیز از دست داده.تنها دعایی که دارم براتون اینکه که خدا بهتون صبر بده.


+++هرکسی گروه خونی o منفی داره ،میتونه کمکی کنه حتما.منم گروه خونیم oمنفی نیست ولی حتما فردا میرم خون میدم.


+++بچه ها میگفتن دیشب به کرج هم سرکی کشیده ساعت 10 شب.ولی  من که متوجه نشدم اصلا.ولی خیلیا متوجه شدن انگار.


باز لرزید... 

تمام جانم ، با او لرزید...


با او که کودکش را 

زیر آوار جستجو می کرد

با او که صدای نفس‌های مادرش را 

هنوز می‌شنید


با او که 

پدر را میان سنگ‌ها

جستجو می‌کرد

تمام روحم؛ جسمم جانم، لرزید...


دوباره آه

دوباره درد...

دوباره بی‌کسی...

دوباره عکس و قاب...

دوباره رنج و درد...دوباره زلزله...

دوباره لرز مرگ... دوباره نام او...

صدای یاخدا  خدای کشورم...



 


چهل شب


امشب آخرین شب خوندن دعای چهل شبم بود.

یه چهل شبه دیگه تموم شد.یه چهل شب دعا و زیارت خوندن تموم شد.

ینی سال بعد این موقع من به کدوم خواسته ام رسیدم؟؟؟

کدوم آرزوی من، امضای برآورده شد، پاش خورده؟؟؟

سال بعد میخوام شکرت کنم یا...

نکنه این چهل شب دعا خوندنم بی ثمر بوده باشه...

نکنه این چهل شب دعا کردنم اثری نداشته باشه...

نکنه امسالم دست خالی بخوای برم گردونی...

نکنه این چهل شبم،مثل چهل شبای دیگه در نظرت نیاد...

خدایا ناامیدم نکن،

تو رو به دل شکسته حسین و ناله های زینب و ناامیدی عباست قسم...

اینبار ناامیدم نکن که دیگه واقعا رمقی و امیدی برام نمونده...

اربعینم اومد و رفت.کی تا سال بعد زنده اس؟؟؟

امسال عجیب دلم میخواست برم کربلا...


مثل خرما به نخیل است ضریحت ارباب

آنکه دستش شده از نخل تو کوتاه،منم...


+++گفتن هرجا رفتی و نشد ،برو از حسین (ع)بخواه.خواستم .امسال خیلی خواستم.ناامیدم نکن.

+++خاتون رو تو دعاهاتون فراموش نکنین.

خدا

توی پستی از داشتن پدر بزرگ و مادر بزرگم نوشته بودم که چقدر دوست داشتم که باشن و من مزه داشتن پدربزرگ و مادربزرگ رو بچشم.

امروز با خوندن یه پستی این آرزو بازم تو دلم زنده شد.پررنگ تر ازقبل... و حسرت خوردن اینکه چرا من واقعا هیچکدومشونو نداشتم؟؟؟حتی یکیشون...

تو اون خونه روستایی که قبلا نوشته بودم درموردش،یه وقتایی که میرفتم خونشون تو دهاتمون،یه روزی از روزایی که دلم گرفته بود،یه روزی مثل همین روزای پاییزی،مثل اینروزای ابری...وقتی مامانبزرگم باچادر سفید گل گلی سبز وآبی فیروزه ایش داشت نماز میخوند سر سلام دادنش میرفتم سرم رو میزاشتم رو پاهاش و اونم بدون اینکه چیزی بپرسه ازم دردمو بفهمه....حرفای دلمو بخونه از سکوتم  و بگه...نوه عزیزم...خدا با تو قهر نیست،خدا خیلی دوستت داره،،کارهای خدا همه شون حکمت داره...بگه از بخشش و حکمت بی منتهای خدا ناامید نشی هااا...بگه دلسوزتر از خدا نیست تواین دنیا...بگه دخترم ...خدا هیچ احساسی رو بی حکمت به آدم نمیده...خدا هیچکسی رو بی حکمت از آدم پس نمیگیره...هیچکسی رو بی حکمت سرراه آدم قرار نمیده....برای بار هزارم به یادم بیاره که افتادن برگ از درخت بی حکمت نیست،بازم با صدای مهربونش بگه اینو چند بار بهت بگم خاتونم؟؟؟


بعد دونه های تسبیحه سیاه رنگش، دونه دونه بیافته رو هم و من صدای به هم  خوردنشوبشنوم و آروم اشکام بریزه رو چادر خوشبوش....فکر کنم به اینکه کاش دردمو میفهمیدی مامانبزرگ،کاش حرفای نگفته امو از چشمام میخوندی...آخه تو چه میدونی از دردم...کاش میشد حرفامو بهت بزنم.

بعد از چکیدن اشکم مامانبزرگم گرمی اشکمو حس کنه و لبخند نمکی بزنه و من آه بکشم از اینکه دردام یکی دوتا نیست.

از آه کشیدنم بدونه دارم به چی فکر میکنم.اونم آه بکشه و دوباره شروع کنه بدون اینکه ازم بپرسه به حرف زدن. به نوازش کردن  و بگه،خدا همه بنده هاشو دوس داره و هیچ وقت بینشون فرق نمیزاره...درهای رحمتشم به روی هیچکسی بسته نیست...حتی تو...بگه خدا همیشه هست که حرفای توی دلتو که به هیچکس نمیتونی بگی فقط و فقط به خدا بگی...اونموقع هایی که احساس میکنی داری خفه میشی آماده شنیدن حرفاته...فقط آرومتر بگو دختر بی عقل من...اون خداست و تو بنده...

بگه هیچوقت باخدا قهر نکن.خدابااون همه بزرگیش دلش خیلی کوچیکه...بگه از قهر تو دلش میگیره واقعنی...بگه باخدا انقدر دعوا نکن...آخه تو که نمیتونی سرازکاراش دربیاری...پس انقدر دل خدارو باحرفات خون نکن...انقدر عجول نباش...

با دستای چروک و زبرشده اش که همیشه بوی گل محمدی میده، اشکای صورتمو  پاک کنه و من احساس کنم این دست خداست که داره نوازشم میکنه و حرفای مامانبزرگمو تایید میکنه و میگه حواسم بهت هست خاتونم...حواسم بهت هست دختر نادونم...


بعد من آروم شم...یه آرامش واقعی...من به دعای مامانبزرگم احتیاج دارم...کاش برام دعا میکرد...برای نوه ی ندیده اش...برای نوه ی دلتنگش...برای نوه ی ناامیدش...ب ای نوه تنها و ته تغاریش...

کاش  یه شب میومد تو خوابم و دستشو  رو موهام میکشید و میگفت خاتونم من همیشه برات دعا میکنم...حتی اگه ندیده باشمت...حتی اگه دستمو رو سرت نکشیده باشم،حتی اگه دستامو نتونی بو کنی که بوی گل محمدی میده...حتی اگه برات مامانبرگی نکرده باشم...


کاش یه شب بیاد و این دلتنگی های منو باخودش ببره...ببره اون دوردورا...جایی که دیگه هیچوقت برنگردن به دلم...کاش یه بار بیاد و به حرفای من گوش کنه و لبخند بزنه بگه خدا بزرگتر از مشکلات تو...خدا اون چیزی نیست که تو برای خودت ساختیش...خدا ارحم الراحمینه...خدا جبار و زورگو نیست...اشتباه گرفتی دختر خل وضعم...



کاش اصلا یه شب خدا به شکل مامانبزرگم میومد تو خوابم...نگام میکرد ،از اون نگاه هایی که غم رو از دل آدم میبره...از اون نگاه هایی که تو افسانه هاس...لبخند بزنه...یه جوری که منم ناخودآگاه لبخند بزنم.اما نه لبخندی که انگار همه چیزا فراموشم شده...یه لیخندی که حالا اومدی...پس چرا انقدر دیررر... نگاش کنم و از نگام بخونه چقدر ازش دلگیرم...چقدر ازش خواسته داشتم که نداده...چقدر حسرت به دلم گذاشته...چقدر گریه کردم و اون اشکام رو پاک نکرده... اون فقط لبخند بزنه و نگام کنه...بگه خاتونم آروم شدی؟؟؟یا باز میخوای سرم داد وبی داد کنی؟؟؟من به داد و بی دادای تو عادت کردم...

من گریه کنمو و اون با دستای ملکوتیش که مثل مامانبزرگم بوی گل میده اما بوی گل یاس... اشکمو و پاک کنه و بگه خاتونم...همه غصه هاتو خودم میخرم...همه حرفای نگفته اتو خودم گوش میدم...همه ی...همه ی خواسته هاتو خودم اجابت میکنم...من خدای توام منو دست کم نگیرررر.

تو چه میدونی از کارای من؟؟؟چه میدونی میخوام چیکارکنم؟؟؟

بگه خاتونم تموم شد هرچی تاحالا غصه و غم داشتی...بگه بالاخره دوران خوشی توام شروع شد...کاش بیاد.. کاش بگه.  کاش ببینه...

کاش بیایی به خوابم...کاش بیایی...کاش...

کاش اونشبی که دوست دارم بیایی به خوابم ،همین امشب باشه.

کاش بیایی و زانو به زانوی من تو چشمام نگاه کنی و بگی من خیلی بزرگتر از این حرفام که تو ازم ناامیدی...بگه خمه چی درست میشه...یه کم دیگه صبر کن بنده عجول من...

کاش امشب بیایی....من همیشه منتظرتم...همیشه

تنبل خان

میخواستم روز تولدم بیام در اینجا رو باز کنم.مثلا شروعی دوبارهولی حسش نبود و بعدش گفتم تاسوعاست و چه جوری بیام بگم تولدم مبارک.

خلاصه به هر بهونه ای خواستم بیام که بازم تنبلیم نذاشت.والبته حرف نداشتنم.

خب امسال کیک نگرفتم.ولی بعد ماه صفر حتما میخرم.سالی یک باره و من دوست دارم اون یکبار رو کیک بدم حتما.فکر کنم از این به بعد 8مهر باشم.هنوزم نمیدونم 7یا 8؟؟؟

همینجا بازم از فروغ تشکر میکنم که بدون اینکه بهم بگه هرروز تو وبلاگش یه گل برام میکاشت تا روز تولدم.شب تولدمم بهم گفت .من رفتم چیدمشون.7تا گل زیبا

ولی فررررررروغ من الان یادم افتاد هفتم باید پست جدید میزاشتی هااااااا.

ولی همینقدر که با معرفتی و یادت بود هرگزززز از یادم نمیره.

اگه خودم نیومدم وبلاگاتون دلیلش این بود که باز ترسیدم یه مدت بهم وابسته بشین خخخخخخ الکی مثلا و من دوباره ساز رفتن بزنم و شما عذاب بکشین از نبودن من،شب و روزتون رو با گریه در فراق من سر کنید،موی بکنید و پیرهن بدرید

.باور کنین وقت نکردم.میام ولی حتما.سعی میکنم دیگه نرم.البته سعی میکنم.

کامپیوترم به نت وصل نمیشه.بعد میام بنویسم یادم میره.

کلی الان مثلا حرف داشتم.


+++من لینکهام پریده.اگه کسی گذری از اینجا رد شد حتما آدرس بزاره.خیلی سخته از تو پیامها دنبال آدرس باشم خووووو.

همین دیگه فعلا.



+++عاقاااااا به نفر دیگه هم تولدم یادش بوده و تبریک گفته .

آذر جووووونم مرسی که یادت مونده بود.و ممنون که نگرانم شده بودی.

خو نمیدونستم که توام تو وبت تبریک گفتی که بیشوووووور جان.

ازت ممنوووووونم واقعا