مسافــــــــــــــرت
رفته بودیم مسافرت این چن روزو. نمیخواستم برم اولش، اما لحظه آخر گفتم میرم.خوب دِهِ مون آب نداره و من فکر کنم از همون وقتا بود که ترس از نبود آب گرفتم.بزرگترین ترس من نبود آبه.
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به زنجان.همینکه خریدهامونو کردیم و مایحتاج این چن روز رو خریدیم اومدیم بیرون شهر و ادامه راه.
ساعت تقریبا 7 یا یه خورده بیشتر بود .هوا داشت یواش یواش تاریک میشد.یه آفتاب بیجونی هنوز بود،نه بیجون مثل افتاب پاییز. شاید باورتون نشه تا خود شب که تو راه بودیم من تو یه حال و هوای دیگه بودم.
از زنجان که اومدیم بیرون ،بابام حال داد و ننداخت تو اتوبان و از جاده قدیم رفت ،من رفتم به چندین سال قبل.یه هوای خیلی قشنگی بود.یه هوایی که باید مدتها استشمامش کنی تا بدونی چی میگم.هوایی که به هیچ هوایی شبیه نیست جز هوای دِهِ مون.
قصد سفرنامه نویسی ندارم اما میخوام اون چیزایی که یادم اومد تو او ن چن ساعت رو بگم.که هر وقت میخونم غرق لذت بشم.
اینورو نگاه میکردی پر از زمین های سبز کاشته شده از جارو بود و تیکه دیگه زمین گندم زار بود که از اون بالا زرد و سبز و قرمزی جاروهای رسیده رنگ و نگاری به هم زده بود که دلت غش میرفت برای زیباییش.اونطرف رو نگاه میکردی کوه های چن رنگ چشمتو نوازش میداد.
فکرم پر کشید به سالها قبل.میدونید یه چیزایی باید یه زمونایی باشه که نیست متاسفانه.میتونستیم خیلی بچگی کنیم که نشد.
متاسفانه اونزمون ما خودمون خونه نداشتیم و اغلب مهمون خاله و زن عمو بودیم و به علت تعداد بالای اعضای خونواده و اینکه جز ما مهمونای زیاد دیگه ای هم بود، فقط چن روز میموندیم.کلاس سوم ابتدایی بابا برامون یه خونه خیلی کوچیک و جمع و جور ساخت و اون تابستونی که فکر کنم 56 روز موندیم .و او ن ایام یکی از بهترین ایام من بود.وقتی میومدیم کل دِه دلتنگ بودن.خاله ام گریه میکرد و میگفت یهویی نرید دیگه نیایید ها.
با دختر خالم عالمی داشتیم.منو میبرد تو باغ های کوچیک که فارس ها میگن بوستان و ترکها میگن بستان.
هوووووم گوجه های کال رو میچیدیم و میخوردیم.زرد آلو از درخت میچیدیم .البالو میچیدیم.یه وقتی از باغ دزدی میکردیم و صاحبش میفهمید دنبالمون میکرد.و ما تا لحظه آخر میوه ها رو حفظ میکردیم و خلاصه میدوییدیم تا میوه هارو ببریم لب رود خونه.
گردوهایی که میدزدیدیم رو بگو.هنوز نرسیده بود داخلش ولی ما کم طاقت بودیم و عجله داشتیم برای خوردن.اما خب حیفشونم میکردیم.ولی خداییش چقدر مال دزدی به آدم میچسبه لامصب
یه درخت گردو بود که طفلکی خیلی پیر شده.درست مثل ما.قبلا جوون بود.کلی از روزا و ساعتا من رو اون درخت سپری شد.میرفتم بالاشو چشم به جاده میدوختم تا بابام بیاد بابام بعد اینکه ما رو میزاشت خودش برمیگشت کرج تا هر وقت ما بگیم بیاد دنبالمون.چون کارش اداری بود و مرخصی نداشت.
نون پختن های توی تنور و نشستن و تماشا کردن خاله و زدن نون داغ با پنیر و ماست دهاتی همون جا بغل تنور هوووووم .بهترین ماست و پنیری که خوردم دسترنج خاله جونمه.باورتون نمیشه که به خاطرش کشته هم میدیم
رفتن با چن نفر به صحرا برای اسپند چینی . همیشه سعی میکردم اونایی که روشون قرمز شده رو بچینم چون مامانم میخواست بهم تور درست کردن رو یاد بده.تور با اسپند.
اون چن روزی که سوسن با مامانش اومد خونمون و تمرین سوت زدن با انگشتامون و یاد گرفتن داریه.چقدر سخت بود یاد گرفتنش و من اولین کسی بودم که سوت زدن رو یاد گرفتم و اخرین نفر که داریه رو یاد گرفتم.
گل بازیا و گچ بازیامون که خونه درست میکردیم.
اون وانتی که جنس میاورد و اون ذوق زدگیامون که چی میخواییم بخریم. کل کل با دخترا.
مهمونی هایی که برگزار میکردیم.خالم استاد ابگوشت بود.ظهر ما اونجا بودیم شب اونا خونه ما ماکارانی مهمون بودن.چون اونا عاشق ماکارانی بودن و فکر کنید این وسط من چه عذابی میکشیم بابت آبگوشت
شبا همگی گوشامون تیز بود برای شنیدن قصه های مامانم و با قارا آت(اسب سیاه) آرزو میکردیم کاش اون اسب برای ما بود.یکی از بهترین قصه هایی بود که شنیدم.
غروبابعد برگشتن گوسفندها چوپونشون درست رو به روی ما پیش خونه یکی مینشست و چقدر زیبا نی میزد.تا شروع میکرد به نی زدن ما میرفتیم تماشا.آهنگ زیبای سارای رو میزد و برامون میخوند.همیشه فکر میکردم عاشق بوده قبلا که انقدر باسوز و گداز میزنه.یه وقتایی ام اون میزد و مرد همسایه میخوند
شبا دور اتیش جمع میشدیم .تابستونا میرفتیم گاهی کمک به اونایی که عدس چینی داشتن.عجیب این عدس چینی سخته.قدر بدونید که حاضر و اماده میخورید.جون آدم درمیاد تا یه زمین تموم بشه.عدس چینی با دسته.
دوچرخه سواری من و آرزویی که موند به دلم.ارزوم این بود که با دوچرخه ام یه پنجشنبه ای برم دِه بی بی و خرما خیراتش کنم.این دوچرخه هم با هام راه نیومد که نیومد.اینم بگم هر پنج شنبه ما سرخاک میرفتیم .هر پنج شنبه و تازه این جزو تفریحات ماهم به حساب میومد.
عروسی و عزا برامون تفاوت چندانی نداشت چون ما در حال خوش گذروندن بودیم.
تماشای دخترایی که ظرفاشون و لباسها رو تو رود خونه میشتن.
دِهِ ما مثل اکثر روستاها آب نداشت .دِه مون همیشه کم اب بود.تو مدت روز یک ساعت آب رو باز میکردن و ما تو اون یک ساعت باید هر چی دبه و منبع و خلاصه هرچیبود رو پر میکردیم تا روز بعد. شرایط خیلی سختی بود اما چیکار به اون شرایط بود انقدر خوش بودیم که با جون و دل اینکارو میکردیم و شاد بودیم.
عروسی هاش چن روز بود واقعا.ما با اینکه خودمونم اونجا چند صباحی می موندیم اما خونمون مهمونم میومد که بمونن.تو اون خونه کوچیک و جمع و جور و تنگ.
خونمون یه ایوون کوچولو داشت که میشد قشنگ جاده رو دید .رو به رومون درختهای خوشگل خودنمایی میکردن.
حالا دیگه اون ایوونمون نیست.
یاد اونسالی که تنور درست کردیم بخیر.مامانم با کمک خاله ام یه تنور تو حیاطمون درست کرد.منو مامان هر روز راه می افتادیم و میرفتیم خونه اونایی که بُز داشتن و از پشمشون میچیدیم و همراه گل لگد میکردم .باید حتما موی بُز بود تا پشم گوسفند. ،انقدر باید لگد میکردم که گلش برای ساخت تنور آماده میشد،بعد از درست شدنش مامانم اسم همه ما رو دورش نوشت.حالا گاهی مامانم وقتی میره برامون نون میپزه.خیلی روزای خوبی تک و تنها من با مامانم تو دِه موندیم و کنار هم خوش گذروندیم.مامانم از خودش میگفت از من و بچگیام از کل خاطراتش.وقتی نون میپخت شبا که تنور کمی سردتر شده بود میشستیم کنارشو برام حرف میزد.مامانم اون وقتا سر حال تر بود .ای خداااااااااا کاش یه بار دیگه میشد فقط به انروزای تنهایی من و مامانم برگشت..
ساختن یه حوض کوچولو پایین خونمون و تلاش منو سمیرا و سینا و مامان.چه حوض جمع و جور زیبایی بود که پارسال به خاطر اینکه موش افتاده بود توش خرابش کردن.حیف...
کاشتن درخت آلبالو و سیب تو حیاطمونو و بار دادنش.
کلا حال و هواش.اون بادهایی که از ساعت 5-6شروع میشد و چه سرررررد بود شبهای تابستونمون.
یه بارم گرگ اومده بود ده مون.
کی میدونه ما چه روزایی رو گذروندیم و چه لحظه های خوبی داشتیم؟؟؟کی میدونه چقدر قدیما خوب بود
خلاصه یاد خیلییییییی چیزای خوبی افتادم و تا شب بشه حال و هوام خوب بود و چشمام سیراب میشد از منظره های دورو برم.
شب رسیدیم به ده و روز بعدش که گشتی زدم خیلی دلم گرفت.چون تموم اون خونه کاهگلی ها حالا خیلیاشون تا دوطبقه با نمای سنگ شده.دیگه نمای روستا کاملا روستایی نیست.جاده های خاکیش آسفالت شده و ترق ترق صدا نمیده.درخت قشنگمونم پیر شده طفلک و کرک و پرش ریخته.فخر فروشی تا اونجاها هم کشیده شده.چشم و هم چشمی .هوففففففف.کجا رفت واقعا اون دوران.
الان تنها چیزی که منو از صمیم قلب خوشحال میکنه فقط آب بود.دیگه دِهِ ما هم برای همیشه آب داره و تموم اون بدو بدوها تموم شد .از این بابت خوشحالم فقط.
دوروز آخر با سمیرا ماشینو برداشتیم و زدیم جاده.خیلی کیف داد.منم یه کمی روندم.میدونید که من خیلی بی احتیاطم تو رانندگی برای همین زیاد به من ماشین نمیدن.اون دو روز صدای ضبط رو میبردیم بالا و 6میزدیم بیرونو 8میومدیم خونه و عجیب اون دوروز "مخصوصا "بهمون خوش گذشت.همه چی آروم و خوب بود و خوشبختانه من خودم از زنجان به اونور آنتنم رفت تا روز برگشتن.
اینا عکسایی هست که هم تو راه رفت گرفتم و هم دو روز آخر.
دانیال عمه اش
خیلیییی حس قشنگ وهیجان انگیز و باحالیه که تو خودتو یه بار دیگه کوچیک ببینی.ببینی که کوچولو شدی و تموم حرکات برات شیرین باشه و فکر کنی آخه انقدر شباهت بین منو این بچه هرچن که عمه اش باشم؟؟؟فکر کنی یه روز تو خودتم انقدر کوچولو بودی.
خودم کشفش کردم.خوده خودم.وقتی سمیرا عکس بچگیامو در آورد و نشونم داد اونجا دیدم دانیال چقدر شبیه منه و اینکه چه شباهت عجیبی به بچگیام داره.به همه نشون دادم و همه تایید کردن.مخصوصا گونه هاش وقتی میخنده.
عجیب ترین چیزی که درمورد خودم میدونم اینه که من تا 5-6سالگی شایدم بیشتر رو کف پام راه نمیرفتم رو پنجه های پام، درواقع روانگشتای پام راه میرفتم.خیلی کار عجیب و سختیه و چطوری من با کفشم رو پنجه راه میرفتم؟؟؟دانیالم تا یک سالگی رو پنجه های پاش وایمیستاد.درست عین من نمیتونست پاشو بزاره زمین.
دانیال اولین نوه ماست که دارم میبینم به مامانم به جای مامانبزرگ میگه بزرگ!!!چون هم میتونه بگه مامان هم میتونه بگه بزرگ اما چرا فقط میگه بزرگ نمیدونم.
دانیال دیر زبون باز کرد برعکس سالار و الان انقدرررررر شیرین شده برای همه که گاهی آرزو میکنم کاش هیچوقت بزرگ نمیشد.
همون 4وجب و دو انگشت باقی بمونه.
جز من به هیچکسی نمیگه عمه.بقیه رو به اسم صدا میکنه.به لیلا میگه لی لا و به سمیرا میگه سمیلاو طاهره رو میگه طاه ره
♡داشتم به آبجیام میگفتن چقدر این بچه خوشگله یهو گفت منو میگی.ای جووووونم.
♡تند تند میاد در میزنه من میگم کیه میگه منم میاد میگه سلام خوبی؟؟؟خوبی عمه خوبی؟؟این حرکت چند بار اتفاق می افته و به جایی میرسه که در رو میزنه جواب نمیدم خودش مجبورمیشه در بزنه بگه کیه بعد خودش دوباره جواب بده منم عمه درو باز کن.بعد خودش دروباز میکنه میاد تو میگه عمه خوبی؟؟؟خوبی؟؟؟
به سالار میگه شالار.به فاطمه میگه باطی.جدیدا هم به مامانش میگه مامان ،عزیزم.
♡داشتم خونشون چایی میخوردم اومدم ببینم چقدر دوسم داره گفتم دانیال من دارم میرم خونمون گفت نهههه نرو .من خوشحال شدم بعد گفت اول چاییتو بخور بعد برو خونتون.
♡خیلی زیاد آب میخوره و انقدرررر به مامانش گفته آب بیار یه روز که اونجا بودم به مامانش میگه نزنی هاااخب؟؟؟ نزنی هاااا ماماجون نزنی هاااا خب؟؟؟آب میخوام .اب میخواممم نزن منو
♡سالار میره دستشویی میگم سالار یادت نره دستاتو بشوری .اینو یاد گرفته یه روز که حواسم نبود اینو بگم دیدم دانیال تند تند میگه شالار دستانو بشور خب؟؟؟شالار دستاتو بشور
♡وقتی میخوایم دعواش کنیم میگه خب خب دیجه شلوغ نمیکنم خب؟؟؟خب؟؟؟نزن خب؟؟؟
♡باباش یه مدت نبود.داشت نقاشی میکشید.میگفتم مامانو بِکش منو بِکش لیلا رو بِکش همه اینا رو هم خط میکشید.خط هاش کوتاه و بلند بود گفتم بابا رو بکش مداد رو گذاشت رو کاغذ که بکشه یهو مداد رو برداشت و گفت بابا رفت .بابا نیست.اصن داغونمون کرد با این حرفاش.
♡جیش،خیس،نیست یه مدت مسئله ساز شده بود .نمیدونستیم کدومو میگه.مامانش میبرد دستشویی از هر 5تا 3تاش پوچ بود
♡دارم میام خونمون میگه نرو عمه نرو.میگم میرم برمیگردم میگه داری میری آمپول بزنی؟؟؟آرع؟؟؟آرع عمه؟؟؟ اینم داره با حیله هایی که ما بزرگ شدیم بزرگ میشه.
♡مامانم ناله میکرد میگه بزرگ چی شده؟؟؟مامانم میگم حاجی زده.به بابام میگه حاجی، بزرگ رو نزن بیشور میزنمتا.
♡سالار با گوشی بازی میکنه به اون نمیده تا مامانشو دیده میگه مامان سالار داره گوشی بازی میکنه.بیا بگیرش.بعد مامانش میگه باشه الان میام.برگشته به سالار میگه به مامان گفتم میاد گوشی رو میگیره بیشور
اینم عکسای خوکشلی که ازش گرفتم.اخمشو قربووووووووووون
دیروز دم غروب "ل" گفت حالا که بچه ها اینجان بریم پارک چمران یه کم حال و هوایی عوض کنن.بلند شدیم یه کم بند و بساط جمع کردیم و رفتیم چمران.
پدرو مادر هم رفتن عروسی.تا وقتی که برسیم به پارک چمران،نظرم این بود که فقط بریم یه گوشه ای بشینیم و بچه ها بازی کن اما همین که به ورودی شهر بازی چمران نزدیک شدیم ییهو دلم لرزید و قلبم به تپش افتاد و ندایی رو شنیدم که میگفت:همه وسایل بازی داخل تو را میطلبند تو کجایی؟؟؟نکندخل بشوی باز نیایی؟؟؟همینجوری باور کنید میگفت.
خلاصه جز دوتا آبجی بزرگا، من و زن داداشک و بچه هاش و بتی و "ف" رفتیم داخل.زیاد وسیله سوار نشدیم وجدانن.بیشتر بچه ها بازی کردن تا ما.یه بازی بود اسمش عجیب غریب مثل فرزی اینا بود.بازی که مثل چرت و فلک میچرخه.اما سریع تر وقتی میری بالا میایی پایین یه کم هیجان داره فقط.ولی اولین بار کیف میده.
خلاصه سوار شدیم و وقتی اون بالای بالا این صندلی ها میاد پایین صندلی مقابل میاد جلوی چشمت.
روبه روی ما دوتا پسر جوون نشسته بودن ما اون بالا وایساده بودیم و اینا رو به روی ما بودن.
وایییییی انقدر این دونفر قیافشون دیدنی بود و انقدر حرف زدن منو فاطمه مرده بودیم از خنده.انقدر از ارتفاع ترسیده بودن که گفتنی نیس.اون یکی به این یکی میگفت مثلا سامان ازت نمیگذرم این چه بازی بود منو آوردی مامان حلالم کن دیگه رومو نمیبینی
اون یکی اصلا پایین رو نگاه نمیکرد.به پشت سریش میگفت فلان فلان شده تو گفتی بیاییم اینو سوار شیم.یکی از پشت که ما نمیدیدمش میگفت لعنت به تو بیاد منصور نزاشتی سیگارمو بیارم و یه دونه بکشم و بعد تو اوج بمیرم.
منصور میگفت خدایاااااا توبه من تازه کنکور قبول شدم میخواستم برم دانشگاه
پشت سریش میگفت منو بگو که میخواستم تازه زن بگیرم.
این دونفر فحشش میدادن که غلط کردی کی به تو زن میده
منصور که خیلی حراف بود میگفت همین که پام رسید به زمین به مکارم میگم این بازی رو حرام اعلام کنه.یا خود مکارم کمکمون کن .هر چی تو حرام کنی قبول دارم
یعنی نمیدونید اینا چه وحشتی کرده بودن و ما چقدر اون بالا میخندیدیم.منصور بر گشت به دوسش گفت یادت باشه سامان من تا اخرین لحظه دوستت داشتم خخخخخخخ.بعد زیر چشمی نگاش میکرد اونم میگفت منصور خفه شووووو.مگه نمیبینی من از ارتفاع میترسم؟؟؟
موقعی که راه افتاد این بازی و ما از اون بالا اومدیم پایین منصور داد میزد به خداااا مسلمون شدم.به خداااااا من مسلمون شدم دیگه منو بیارید پایین.
ازپشت سرماهم "ب" میگفت خاله بیا دست بزنیم منم گفتم باشه ما دست میزدیم منصور میگفت واقعا از صمیم قلبم شجاعتتونو تحسین میکنم تو این ارتفاع دارید دست میزنید و خوشحالید خاک تو سرت سامان یاد بگیررررر.
خلاصه اینا تا کل بازی تموم میشه داد میزدن و تموم ائمه رو صدا میکردن تا اینکه صاحب دستگاه اونا رو پیاده کرد و ما رو یه دور بیشتر چرخوند.
خوب بود بعد مدتها خندیدم.
+++همه اینها مستعار بود و اسمشونو نمیدونستم اما برای اینکه تعریف کنم اسم گذاشتم.
+++گفتم یه چی بنویسم که نوشته باشم یاد دیروز افتادم و نوشتم.
+++ای خدااا این چن روز باقیمونده تابستونم تموم میشد جون من خلاص میشد از این حساسیت فصلی.یه باد کوچیک کولر مساوی با 10 تا عطسه ی من. صبح ها هم که دیگه جای خود داره.مغزم تکون خورد انقدر عطسه کردم.
حساسیت فصلی خر است.
+++آخ جووووووون پاییز داره میااااااد
آرزوهای خاتون گلی...
یکی از آرزوهایی که دارم اینه که یه روزی به اندازه 2 ساعت بمیرم و بعد زنده بشم.من سالها قبل مجله روزهای زندگی بود یا یه چیزی تو همین مایه ها بود اسم مجله اش ،میخریدم و توش اولین چیزی که میخوندم مطلب آنهایی که مردند و زنده شدن بود.انقدر دوس دارم واسه 2ساعت اصلا یک ساعت بمیرمو و برم ببینم من کدوم سمت میرم.اونجایی که نورش سفیده یا اونجایی که سیاهه.البته خودم یه حدسایی زدم که سمت سیاه برم خخخخ.
+++یکی از ارزوهام اینه که وقتی حالم خوبه یا حالم بده هر جایی که هستم بلند بلند بزنم زیر آواز.میدونم خوندنم خیلی بده و حتی صدای جالبی ندارم وحتی وقتی اواز میخونم "س" میگه جون من دیگه نخون.اما خب آواز خوندنو دوس دارم.اینکه یه وقتایی سنتی میخونم و یه وقتایی پاپ و یه وقتایی محلی.یه وفتاییم انقدر پیاز داغشو زیاد میکنم که میگن نخون غممونو زیاد کردی.اونموقل ها دلی میخونم و تعریف از خود نباشه اشک خیلیا رو هم در اوردم.
+++یکی از آرزوهام اینه که میتونستم آزادانه دوچرخه سواری کنم.ینی به جای این موتور و ماشین ،دوچرخه سواری میکردیم و از جایی میخواستیم برم جایی با دوچرخه میرفتیم.
+++یکی از آرزوهام اینه که انقدررررررر پول داشتم که میرفتم کل دنیا رو میگشتم و روزهای باقیمانده از زندگیم رو لذت میبردم.
+++یکی از آرزوهام اینه که یه خونه کوچیک تو شمال کنار دریا داشتم و از پاییز تا بهار میرفتم اونجا.
+++یکی دیگه از آرزوهای دنیویم اینه که هر گوشی میخرم باطریش درست و حسابی باشه و هی خالی نکنه.ینی خسته شدم از این خریدن باطری برای گوشی.دیروز باز رفتم باطریمو عوض کردم و حالا باز داره خالی میکنه.
+++یکی دیگه شم اینه که میتونستم تموم مسجد های دنیارو میدیدم.داخلشو و ساختشو
+++یه کتابخونه ی بزررررررگ و پر از کتاب داشتم.
+++دوس داشتم یه ماشینم داشتم و هی میکوبوندمش اینو و اونور و کسی هم کاریم نداشت.
+++یه اتاق و اصلا یه خونه پر ازززززز بادکنک داشتم.
اوففففففف زیاده زیاد آرزوهای خاتون گلی.
+++وبلاگم رو داشتم تعمیر میکردم برای همین غیر فعالش کرده بودم.
پاقدم
چند ماه پیش که داشتم همراه زن داداشم میومدم خونشون،چن در اونور تر مراسم نامزدی بود.بعد "ف"بهم گفت میدونی این کسی که داره ازدواج میکنه چن سالشه؟؟؟12 سال به گمونم.
گفتم تعجب آور نیست.جاهلیت تو ایرانم هست.
درست شب بعدش عروسی بود.عروسی یه کسی دیگه.انقدر صدا نزدیک بود من گفتم جلو در هستن.به فریب گفتم پاشو بریم ببینیم چه خبره.من و فریب زدیم کوچه و جلوی در از دور نگاه میکردیم به اونایی که هنرنمایی میکردن.بعدشم فهمیدیم از ما فاصله داشتن و انقدر صدای موزیک بلند بود که فکر میکردیم جلوی در هستن.و تقریبا همه همسایه ها هم همین فکر رو کرده بودن و اومده بودن دم در.
چند دقیقه ای که وایسادیم برقا رفت.بعد از چند دقیقه این دختر خانم تازه نامزدشده اومد دم در و اولین جمله بعد از سلام و احوالپرسی با فریب ،میدونید چی گفت؟؟؟
گفت چه پاقدمی داره این عروسمون!!!هنوز نیومده برقا رفته خدا بخیر کنه.
ببنید درسته جنسه من از زنه ولی خیلییییییی از کارای زنونه رو نمیپسندم .همین مثلا حرف زدنه.دیگه این حرفا و خاله زنک بازیا قدیمی شده.زشته اصلا.داری به همجنس خودت میگی خو.
شاید تو اون شب خیلیا همچی فکری کردن ولی به زبون نیاوردن و اصلا واقعا درک نمیکنم که چرا ربطش میدن به پاقدم عروس.مثلا قرار عروسی میزارن یکی میمیره هیچوقت نمیگن پاقدم دوماده میگن پاقدم عروسه.
نمیدونم چیزی رو که خدا تو سرنوشت آدمی نوشته حالا با اونروزی تلاقی شده که با عروسی یه بنده خداییه،چیزی رو که مقدر شده رو چرا مینویسن به پای اون بنده خدا؟؟؟
عمر آدمی دست خودش نیست و تا یه جایی قد میده و این ربطی به سنگینی پا نداره.
عیب نداره من گذاشتم به پای خامی و جوونیش.گذاشتم به پای بی تجربگیش و کم سالیش.
دیشب باز خونه پیش" ف"بودم که" ف" رفت" د" رو بیاره خونه.آخه دیروز دوچرخه براش خریدن همش بیرونه.شنیدم داره با خانمی میحرفه و راسش من نخوام بشنوم واقعا کر میشم.خودمو مشغول کردم و صدای تلویزیون رو بردم بالا.
"ف" اومد و گرفته به نظر میرسید.خودش گفت خاتون داشتم با خانم همساده میحرفیدم حالم گرفته شد.گفتم چرا؟؟؟
گفت:داره طلاق دخترشو میگیره.همون که دوسه ماه پیش نامزد کرده.گفتم نهههههههه دروغ میگی.گفت عاره شوهر دخترش خیلی دلش سیاهه و هی این دختر رو اذیت میکنه.این کارو کن اینکارو نکن،اینجا برو اونجا نرو.اینو بپوش اونو نپوش.چیزی که تو مردای ایرونی زیاده زیاد.گفتم تقصیر خودشونه دختره همسن "ف" چی میفهمه که پسری 19ساله بفهمه؟؟؟
گفت:میخواست نره.
گفتم نگوووووو "ف"اینو نگو.دختر 12ساله چی میفهمه؟؟؟اونو مادرش نباید اصلا میزاشت بیان خواستگاریش چه برسه که بخواد از درس و مدرسه بندازتش و شوهرش بده و حالا دوسه ماه نشده طلاق!!!
مقصر پدرو مادرن.چرا نمیزارن بچه بچهگیشو کنه.الان" ف" ما چی میدونه که اون بدونه.دائم هم با دوستاش یا کتابخونه ن یا خونه همدیگه.چیزی هم از من قایم نمیکنه و میگه چیکار میکردن به نظرت این آمادگی شوهر کردن داره؟؟؟
سرشو تکون داد و گفت :درسته.بچه چه میفهمه شوهر چیه.اون پسره هم همینطور.
و باز هم یه قصه تلخ دیگه اونم تو این سن!!!
جاهلیت تو ایرانم هست باور کنید..حالا به نظر شما این از پاقدم کی بوده که کار اینا به طلاق کشیده شده؟؟؟
داشتم به وبلاگ ها سر میزدم رسیدم به این متن که تقریبا به متن من میخورد.با اجازه آقای مهربینا کپیش کردم.این متنو بخونید.اینو آدمی نوشته که 32 سال زندگی مشترک داشته.
+++مجید جان چند ساله منو می شناسی ؟
چه می دونم بیست سال بیست و پنج سال ،
خوب مومن مسجد ندیده خدا بیامرزه پدرت رو و رحمت کنه مادرت رو ، پس به حرف این رفیق قدیمیت گوش کن ،
کدوم حرف ؟ چی می خوای بگی ؟
ببین من سی و دو ساله ازدواج کرده ام و تو فقط پنج ساله ولی هم سن و سال هم هستیم و این یعنی که تو دیر شروع کردی ،
علیرضا کوتاش کن چی می خوای بگی ؟
بیا این تخم مرغ رو بگیر و توی دستت نگرش دار ،
خوب بیا گرفتم ، حالا چی ؟
فکر کن این تخم مرغ از طلاس فکر کن جواهر نایابه فکر کن تمام مال و اموالته ، وقتی این فکرها رو کردی بعدش چیکار می کنی ؟
خوب محکمتر نگرش می دارم ، ببین اینطوری ،
فکر کن کسی می خواد از دستت درش بیاره ، فکر کن همه عالم جمع شدن که از دستت درش بیارن ، حالا چیکار می کنی ؟
من خوب ...
چیکار کردی ؟
هیچی تخم مرغه شیکست ، زیادی فشارش دادم ،
ها باریک الله قربون آدم نفهم که تو باشی ، نفهم اینو بفهم که زن تخم مرغ نیس ، ببین وقتی وسواس داشتی روی خانمت ، وقتی فکرت خراب بود که هر لحظه انگاری یکی هست که می خواد از دستت درش بیاره اونوقت همینطوری میشه عین این تخم مرغ میشه می خوای نیگرش داری چشم زخم بهش نخوره ولی می شکنیش نابودش می کنی از خونه فراریش میدی ، ببین رفیق قدیمی بخدا اینطوری نیس که همه چشمشون پشت سر ناموس تو باشه ، مردم خودشونم ناموس دارن آبرو دارن ، حالا بگذر از چهارتا خر نفهم ولی الباقی خیلی زرنگ باشن زندگی خودشونو جمع کنن ، کم سر بسر این خانم بیچاره ات بذار کم حاضر غایبش کن کم اینقدر وقتی خونه نیستی زنگ بزن آمارشو بگیر د آخه روانی بدبخت ، خانم من شده سنگ صبور این بیچاره ، چه می دونی که چه درد و دل هایی براش می کنه ، جمع کن این کاسه کوزه بد دلی و شکّاکیت رو د آخه الاغ.
http://farhadmehrbina.blogfa.com
+++چرا نمیشه برای بلاگفایی ها پیام گذاشت؟؟؟باز قاطی کرده یعنی؟؟؟با اینکه اسم و متن نوشتم اما باز میزنه نام نویسنده و نوشتن متن الزامیست.
مارال جان و آقای مهر بینا نمیتونم براتون پیام بزارم.
کتابخوانی
در ادامه کتابخوانی قسمت قبل یه کتاب توجه منو خعلی جذب کرد که خالی از لطف نیست که براتون بنویسم و اینکه ممکنه یادم بره و اینجوری وقتی اینجا ثبت بشه ،دوباره میخونم.
کتاب اینبار در مورد کلبه نحس بود.3تا داستان داشت که هر سه تاشم جالب بود. بیشتر از همه داستان سوم منو جذب کرد و اینجا میخوام بگم.
خانمی بوده که گوشی موبایل داشته که در هنگام صحبت با ماشینی، تصادف میکنه و میمیره.گوشیش به یه سمتی پرت میشه و توسط کسی پیدا میشه و فروخته میشه به یه گوشی فروشی.
مدتی بعد پدری برای پسر نوجونش این گوشی رو میگیره.چون میبینه که همه دوستاش گوشی دارن.اونوقتام ازاین اندرویها نبود مدل گوشی،از این قدیمیا بود اونوقت برای پسره یکی دو مدل پایین تر از دوستاش.فقط برای این بود که یه زمونی دیر کرد یا خواست جایی بره به پدرو مادرش اطلاع بده.
یه روزی گوشیش زنگ میخوره و یه اقایی میگه من فلانی هستم شوهر خدمتکار سابقتون.ازت یه درخواستی دارم میشه بری به همسرم بگی حلقه افتاده زیر یخچال ؟؟؟آدرسمونم مثلا فلان خیابون فلان جاست.و بعد قطع میکنه.پسره علیرغم میلش میره و دیداری تازه میکنه با خانم خدمتکار سابق و میگه شوهرت به من زنگ زد و گفت اینو بگم.زنه شروع میکنه به گریه که داری سربه سرم میزاری؟؟؟پسره هم از عکس العمل خانمه دچار تعجب میشه و میاد خونه و به مادر و پدرش میگه که امروز رفتم دیدن فلانی.
مادره نمیزاره بیشتر حرف بزنه و میگه اره خانم فلانی خانم بسیار خوبی بود ولی از دوسه ماه پیش که شوهرش فوت شده خبری ازش ندارم.پسره همونجا دچار شوک میشه و باورش نمیشه کسی که بهش زنگ زده یه مرده بوده.
فرداش دوباره زن خدمتکار رو میبینه اما میترسه به خاطر دیروز دعواش کنه که برعکس زن خدمتکار میگه که شوهرم وقتی فوت شد حواسم نبود حلقه رو گذاشتم توی تابوت یا نه.ممنونم که تو جاشو گفتی.دیروز همراه کشیش حلقه رو گداشتم پیش شوهرم.پسره بسیار متعجب میشه از این تلفن و صدای مردی که مرده.صدای پیرمرد هم مسخره بازی نبود که فکر کنه کسی داره سربه سرش میزاره.
بعد از اون روز باز کسی زنگ میزنه و میگه من فلانیم و میشه به این آدرس بری.پسره میره و دورادور میفهمه اون طرفم مرده.هی این تماس ها زیاد میشه .چیزی که ذهنشو درگیر میکرد این بود که یعنی فوت شده ها چطوری و از چه راهی دارن باهاش تماس میگیرن؟؟؟یکی میگه به پسرم فلان چیزو بگو.یکی میگه به مادرم اینو بگو .و این پسره هیچ جا نمیره و خیلی دوس داشته با کسی این مسئله رو درمیون بذاره و متاسفانه کسی حرفاشوباور نمیکرده اگه میخواسته بگه.
البته پدرومادرش متوجه شدن ناراحته و بر دنش به رستورانی تا شاید دلیلشو بدونن .فکر میکردن با دوست دخترش مشکل پیدا کرده.اما پسره نمیتونه چیزی بگه.تا اینکه یه روز میرن اردو و پسره برای در امون موندن از این تماس گیرنده ها گوشیشو نمیبره .
خبر میرسه چن تا اتوبوس تو همون راه تصادف کردن.مادره میگه نکنه اتوبوسی باشه که پسرمون توشه.باباهه میگه نه بابا از کجا معلوم تو اون اتوبوس باشه؟؟؟که ناگهان....تلفن پسره زنگ میخوره و باباش جواب میده بله؟؟؟صدای پسرش از اون سمت میاد که سلام بابا منم پیتر. .....
خیلی جالب بوددددددددد.
فکر کنید اگه یه زمون من مردم به تک تکتون بزنگم و بگم الو سلام منم خاتون خخخخخ.فقط قول بدید به حرفام گوش بدیدو کارامو انجوم بدید من کارای زیادی دارم .
میگم خوبه هر از گاهی خلاصه ی اینجور کتابا رو بزارم؟؟؟البته اگه مثل اینا توجهمو جلب کرد.حالا میگم اونوقت گیرم نمیاد دیگه اینجور کتابا.
مثل قضیه اینه که گفتم دیر به دیر مینویسم اما نوشتنم اومده این چند وقته.
کتابخوانی
خب دارم خوشبختانه این روزا کتاب خوندن بچه ها رو میبینم .کتاب خون شدن همشون."سی" که هر روز کتابخونه میره و جدیدا "ف" رو هم میبره.این وسط "سا"رفته کتابخونه ثبت نام کرده که دیده و شنیده شده که فقط یه روز رفته کتابخونه و به گفته خودش تو 5-6ساعت فقط یه کتاب کم حجم رو به سختی خونده و جالبه که میگه چیزی هم نفهمیدم ازش خخخخخ.تا همین جاشم خوبه.حداقل روخونیش خوب میشه.بیتا هم زیاد وقت نمیکنه و اونم علمی میخونه
تا یک سال پیش کسی از بچه ها که با نت کار داشت باید صبر میکرد من کارامو انجام بدم بعد بیام بشینم کنارشون و اجازه ورود به نت رو بدم.
نمیتونستم بزارم تنهایی وارد این دنیا بشن.من خودمو مسئول میدونستم چون بیشتر از همه افراد خانواده ،من با نت سروکار داشتم.
این" ب" طفل معصوم رو انقدری از نت ترسونده بودم یه هفته صبر میکرد بیاد خونمون بعد با نت گوشی خودش جلوی من وارد نت میشد و کارشو انجام میداد.ینی یه جوری از این محیط ترسونده بودمش که جز منم با کسی همراه نمیشد و من باید کنارش میشستم تا کاراشو کنه.
خب به هر حال میدونید که یه کلیک میکنین 10 صفحه چه مجاز چه غیر مجاز باز میشه و اعتمادی به این صفحات مجازی نیست.منم خیلی دوس دارم که بچه ها سالم بزرگ بشن تو این سن بسیار حساس.حالا یه شش ماهی میشه که "ب"رو سپردم به مامانش که خودش مراقبش باشه.
حالیا اینا بازهم تا منو میبینن اجازه میخوان و جدیدا به کتاب هم کشیده شده.ینی شما فکر کنین آخر هفته ها7-8جلد کتاب میارن اگه من تایید کنم میخونن.رسما شدم کتابخون بچه ها دیگه.
"ف" چن تا کتاب ترسناک برام آورد "سی" کتابی درمورد شاهنامه و "سا"چن تا کتاب داستان اورده .منم ناچارا همه رو خوندم و تایید کردم.
یه کتاب جالبی از آر استالین خوندم که جالب بودو موضوع نوشتن امروز منم هست. اینه که دختر و پسری قرار میزارن که دفتر خاطرت بنویسن تا نمره Aرو تو کلاس بگیرن .
پسره دفتری پیدا میکنه و تصمیم میگیره که توی اون دفتر بنویسه.همون موقع دفتر رو باز میکنه و میبینه که با دستخط خودش مطلبی نوشته شده. قضیه از این قرار بود که برنامه فرداش،، شب نوشته میشد بدون اینکه پسرک نوشته باشه ..هر شب نگاهی بهش میندازه و با دستخط خودش،برنامه و اتفاقات فردا رو میخوونه.خیلی جالب بود.جالب تر اینکه آخرین صفحه این کتاب نوشته شده بود مرده.و در واقع روز آخر زندگیش بود.
بعد از اتمام این کتاب فکریدم که خب اولش جالبه که بدونی فردا قراره چه اتفاقی بیافته.مثلا تو اون دفتر از امتحاناتی خبر میداد که مثلا معلم یهویی میگیره از بچه ها و کسی جز این پسره خبر نداشته.اما خب یه سری اتفاقات بدی هم میافته که پسره نمیتونه جلوگیری کنه.وهر کاری میکنه که بتونه جلوگیری کنه ولی نمیشه.و خیلی ها هم بهش مشکوک میشن بابت رفتاراش.و حتی یک بار اون رقیب دخترش دفتر رو ازش میدزده.
داشتم فکر میکردم به اینکه خب اگه منم داشتم اون دفتر رو به جز هیجان های اولیش، حتما وابسته میشدم و با اینکه شایدمثل این پسره بارها تصمیم بگیرم بندازمش دور تا خبرهای بد رو ندونم.اما همون موقع حس کنجکاوی دونستن اینکه فردا قراره چه اتفاقی بیافته روز از نو و روزی از نو میشد.تصورشم وحشتناکه حتی.اینطور نیست؟؟؟؟اینکه بدونی فردا تصادف میکنی یا اینکه میدونی دوستت تصادف میکنه و تو هر کاری میخوای کنی تا این اتفاق نیافته ،باز می افته.این وحشتناکه که از دست تو هیچ کاری بر نمیاد و حتما اون اتفاق چه بخوای و چه نخوای می افته.هر اتفاق بدی هم میخواست بیافته باز این کنجکاویه اساسی یقه منو میگرفت که نخوام اون دفتر رو دور بندازم.فقط اون مرگه ترسناک بود.این که بدونی با آخر این دفتر تو هم میمیری.
به نظرم کتاب جالبی بود.متفاوت بود کمی.قبلا این جور داستان و فیلم ها رو دیده بودم و خونده بودم اما اونا باز میتونستن تغییری بدن تو روند اوضاع اما این کتاب نه!!!باید ا ن اتفاق ها می افتاد.
خوبه فکر کردن به این موضوع شمام فکر کنین و دوست داشتین نظرتونو بگید که شما چیکار میکردین اگه این دفتر رو داشتین.
+++به "د"میگم منو دوس داری یا "ل" رو؟؟؟میگه لی لا رو.میگم پس منم میرم خونمون .با یه حالت منت گذاشتن میگه عمه جان تو روهم دوس دارم بیا بازی.اصن فحش بده بهتر از اینه
خدا میدونست که تا حالا به این نیم وجبی زبون نداده بود.
+++نتایج کنکور اومد ."س"فکر نکنم امسال بتونه قبول بشه.
+++چن روز دیگه تولد "سا" و" بی" به فاصله دو روز
+++کتاب بخونید خیلی خوبه.
+++واااااااااای من یه چیزی میخواستم بگم یادم رفت.
+++آهان منم یه ایده ای اومده تو ذهنم که حس نوشتن رمان رو ندارم العان .ولی خب خوب بود بسی .بعد مدتها یه ایده اومد تو ذهنم
داشتم کتاب میخوندم .یه جاییش خیلی چیز باهالی نوشته بود.اول اینکه پیشنهاد میکنم اگر تونستید و به کتاب خوندن علاقه داشتید همه کتابهای حمزه سر دادور رو بخونید.من شیراز که رفته بودم وقتی تو حافظیه داشتیم غرفه هاشو میگشتیم،توی یه غرفه ،کتاب فروشی بود و تازه 50 درصدم آف خورده بود و منم که روانی کتاب،دیگه هیچی ندیدم و فقط چشمام کتاب می دید.و اتفاقا منطورمم کتابهای مرحوم سردادور بود .خلاصه فکر کنم 5-6جلد از کتاباش موجود بود و بقیه اشم داشتم.بعد از خریدن وآوردن (چقدر به خاطر وزن سنگینشون فحش شنیدم)به خونمون شروع کردم هر بار یه کتابشو خوندن.
کسایی که کتابای تاریخی میخونن میدونن که یه کم سنگین و یه کم مستند و سرد نوشته شده.جذب کننده نیس اونقدر در واقع.اما آقای سردادور اینجوری نیست و به قدری قلمشون شیرینه که نمیتونی کتاب رو بزاری زمین.
خلاصه که به یه صفحاتی از این کتاب رسیدم که نوشته بود مردها اکثرا روی دلدار رو تو مرحله ای که دل میدن رو نمیبین و اغلبشون با شنیدن صدای دلدار عاشق معشوقشون میشن بر خلاف خانمها.
خب من اینو چن سال پیش فهمیده بودم و فکر نمیکردم واقعا همچی چیزی وجود داشته باشه.یعنی در واقع حدس زده بودم اما فکر نمیکردم حقیقت داشته باشه.
سالها پیش ،18 یا 19 سالگیم یه آقایی بود که برای پرسیدن یه سری مطلب در مورد کنکور میخواست از سمیرا راهنمایی بگیره که خب چون آشنا بود به خونه زنگ میزد.سمیرا که رفت دانشگاه من سوالا رو میپرسیدم و به سمی میگفتم و سمی جواب و من به ایشون انتقال میدادم.واین حرف زدنه به من کشیده شدو من میخواستم کنکور بدم.صحبتامون در مورد درس بود و گاهی اون از خودش میگفت و از آرزوهاش.بعد یه مدت ازش خبری نشد.و این که هر از گاهی زنگ میزد و میحرفید فکر کنم یه دوسالی شد.از آشناهای دور بودن.جای برادری بسیار پسر زیبایی بود.
ولی من فقط عکسشو دیده بودم.اونم مثل اینکه عکس منو دیده بوده از یه جایی که بالاخره نگفت از کجا.خلاصه اینو بگم که بعد از اتمام درسش و اینکه یه شغل تپل پیدا کرده بودو اونروزی که زنگ زدو به طور خیلی غیر مستقیم بهم فهموند که بهم علاقه مند شده و من انقدر تعجب زده شدم.گفتم تو من ندیدی و گاه گاهی باهم حرف زدیم اونوقت تو چطوری بهم علاقه مند شدی؟؟؟ گفت خب دخترا رو میشناسم حتی از نوع حرف زدنشون و اینکه تو صدات خیلی قشنگه.دقیقا از پشت تلفن این شکلی شدم
بعداز اون صحبت یادم نمیاد که باهاش حرف زده باشم چون حداقلش من عاشق صداش نشدم و حتی عاشق اون چهره زیبا و یوسف گونه اش.
نمیدونم چرا این حرفو زدواقعا.دو سه نفری از این دوستان وبلاگی صدای منو شنیدن.من اصلا و ابدا صدام جالب نیست.یک صدای کاملا معمولیه حتی از معمولی هم معمولی تر.
+++من عادت دارم هر از گاهی تلگرام رو دیلیت و یه مدت بعد نصب میکنم .علتشم اینه که دائم منو وارد این گروه و اون گروه میکنن و تا نت رو روشن میکنم یه عالمه پیام میاد و منم حوصله خوندن این همه مطلب رو ندارم.گفتنی هم دلخور میشن که چرا میگم منو وارد نکنید!!!فحشمم میدن تازه.منم هر از گاهی کلا پاک میکنم.
حالا دوباره چن وقت پیش باز حدف و باز نصب کردم.چند روزپیش یه اهنگ برام از یه شماره ناشناس اومد امروز بالاخره پلی کردم ببینم چی میخونه.ببینید کسی که اینو فرستاده چقدر باشعور بوده واقعا.
توآن عشقی،تو را باید پرستید
چوگل باید هزاران بار بویید
به رویت چون گلی مستانه خندید
تورو باید نوازش کرد آرام
تو را باید تماشا کرد در جام
به یادت قصه گفت و(نمیفهمم اینجا چی میگه)
تو رویایی،تو تعبیری،تو زیبایی
تو تصویری،تو معنایی،تو تدبیری
تورو چون غنچه باید دید
ز روی برگ هر شاخه تو رو چید
تو رو باید که فهمید...
حتما انتطار ندارید که 6دقیقه آهنگو بنویسم؟؟؟تا همینجا معلومه باشعور بوده.
+++مطمینا این شعر رو اون اقا نفرستاده.چون سالها بعد ازدواج کرد و این شماره ام رو نداره.این یه باشعور دیگه س که منو فهمیده خخخخ.
+++بالاخره "د" دوروز پیش گفت عمهههههههه
اندر احوالات گذشته من
گفتیم بیاییم یه خونه تکونی کنیم و یه سری بزنیم اینجو. با روزای بلند و کسل کننده تابستون در چه حالید؟؟؟
دیشب باز از همون شب بیداری هایی بود که با زن داداشه گرم صحبت بودیم و حرف به گذشته ها کشید. من
همیشه فکر میکنم که یه آدم خیلی آرومی بودم و درواقع هنوزم اعتقاد دارم.اینو هر بار میگم میگن بهم تو آروم بودی؟؟؟و من عمیقا الان هم اعتقاد دارم که بله من یه بچه آرومی بودم و هستمکاری به کسی نداشتم و ندارم.درسته که دوست های دختریم کم بود و اغلب دوستام پسر بودن اما یادم نمیاد که دخترا رو اذیت کرده باشم اما دیشب حرفای زن دادشک چیز دیگری بود انگار.
میگفت تو که میومدی دِه ،، ما از ترسمون نمیدونستیم چیکار کنیم.تو خیلی قلدر بودی و زیاد زور میگفتی.منم با چهره بسی تعجب زده گفتم من؟؟؟ کی؟؟؟من هیچی یادم نمیاد .گفت یادته چقدر حیوونا رو اذیت میکردی؟؟؟ اونجا بود که یه چیزایی یادم اومد و یه فلش بک کردم به گذشته و گفتم نههههههه.اصلن من بچه حیوون آزاری نبودم.راستش خیلی هم دلسوز بودم.الان میگم چرا .
مثلا یکی از کارایی که میکردم این بود که اردک خاله ام رو میگرفتم و سوار فرغون میکردم و روشو میکشیدم که سردش نشه خخخخخخخخ.خو میگفتم حیوونکی سردش میشه.ده ما شباش خیی سرد بود و عیدا که میرفتیم اونجا دلم میسوخت میگفتم سردشونه این اردک ها.به زور میگرفتمشون و اول یه زیر انداز مینداختم و بعشدش اردک رو میزاشتم و بعدشم روش یه چیزی میکشیدم که سردش نشه.یا اونوقتا که خیلی زیاد دوست داشتم مثلا اسب سوار شم این حرکت رو روی گوسفندا پیاده میکردم و میخواستم سواری ازشون بگیرم.و خب این در نظر من بایدددددد مثل اسب بهم سواری میداد.تصور کنید که من به زور میخوام سوار شم و جمعیتی داد و بیداد که میفهمیدم منظورشون اینه که انقدر این زبون بسته رو اذیت نکن.گفتم که ترکی بلد نبودم و میگفتم پس این چرا راه نمیره هی حیوون هییییییییی.خخخخخخخخ.
خون به جیگرشون میکردم ینی.خلاصه با هزار تا وعده و وعید منو از روی گوسفندا پایین میاوردن.
یا مثلا واقعا منظوری نداشتم وقتی سر به سر سگ عمو نیت اینا میزاشتم.دوست داشتم بیاد پاچمو بگیره ببینم منو تو این مدت شناخته یانه؟؟؟یا مثلا اگه جوجه های مرغی رو برمیداشتم تا مادرش بیاد دنبالم،ففقط به این خاطر بود که ببینم واقعا بچه هاشو با اون یکی بچه های مرغ بغلی اشتباه میگیره یا نه.اینا هیچکدوم و مخصوصا اون خوابوندن اردکه جدا میگم در نظر من اصلا آزارو اذیت نبود .محبت بود،عشق بود،صفا بود.هر چند میدونم که میخواین بگین حیوون آزاری بود ولی من واقعا در فکر و نظرم محبت بود. مثلا یه وقتایی هم مورچه ها رو مینداختم تو آب و بعد چند دقیقه فکر میکردم دکترم و و مثلا میومدم از تو آب نجاتشون میدادم خخخخخ.بعد با خیال راحت از اینکه باعث نجاتشون شده بودم راحت میخوابیدم.
من جوجه و جوجه اردک هم دوست داشتم.دوس داشتم بزرگشون کنم.یه بار سر حسادت اردک همسایه مونو رو کشتم.چون همش میومد غذای اردکای منو میخورد.بعدها رفتم و ازشون حلالیت خواستم و هنوزم یادم بهش می افته میمیرم و زنده میشم.البته واقعا قصدم کشتنش نبود فقط میخواستم کمی اذیتش کنم.بهتره که زیاد ننویسم.هنوزم حالم بد میشه یاد اون نادانی خودم میافتم.
شاید از اون اتفاق بود که من دیگه جوجه رنگی و جوجه اردک نخریدم و الانم تا میان سمت من به شدت میترسم .منی که عاشق حیونا بودم الان از یه مورچه گازی هم میترسم و این البته باعث نمیشه که نخوام مارمولکی ببینم و نکشمش.
بعد از این ماجراها که کم نبود یادم انداخت که یادته بادکنک میخریدی و به ما نمیدادی؟؟؟من بازم یادم نیومد.آخه من اغلب چیزایی که دیگرون یادشون نیست یادمه.البته یادمه که بادکنک خیلییییییییییی میخریدم و الان "د" زیراکس منه.اینو یادم نمیاد که میگفت به ما نمیدادی و حالا یه بار قایمکی ازم کش رفته بود و من اومدم بیرون از خونشون و اونو درآورده و باد کرده و ناغافل من چیزیم مونده خونه خاله و برگشتم تا برش دارم دیدم بادکنک من دست زن داداشک میباشد و همونجا مثل اینکه زدمش به گفته خودش و بعد بادکنک رو ترکوندم خخخخخخخ.به هیچ عنوان هر چی زور زدم به این واقعه یادم نیومد که نیومد.
و خب خیلی حس های خوب و بد داشتم از اون دوران وبازم میگم من اغلب کاری به کسی نداشتم و از همون اولم درون خودم با خودم بازی میکردم تنهایی.منتهی شیطنت نداشتم یعنی ذاتی نبود حالا گاهی میشد البته
+++جدیدا پی بردم که وقتی ناراحتم یا عصبانی بدون اینکه بفهمم لبمو می کَنم.اصن امروز دیدم لبام شده جگر زلیخا خخخخ.
سالهای ساله که فکر میکنم من به خواب عمیقی فرو رفتم و هر چی طی این سالها به خودم زور میزنم تا از این خواب عمیق و طولانی بیدار شم نمیشه.تا حالا به این فکر کردین که شمام خوابین؟؟؟
بی بی ،بی بی واقعی من نبود.بی بی مامانم بود که ماهم بالطبع بی بی صداش میکردیم بدون اینکه بدونیم معنیش عمه میشه.اون وقتا ترکی بلد نبودیم.
بی بی یه پیرزن دوست داشتنی و مهربون بود با چروکای زیادی که تو صورتش داشت که نشون از زندگی کردن و زندگی ها دیدن بود.با اینکه زبونشو نمیفهمیدیم اما محبتشو به دل میگرفتیم و محبت با هر زبونی شنیدنی و فهمیدنیه.هر وقت میرفتیم شهرستون دائم میگفتیم بریم بی بی رو ببینیم.بوی مامان بزرگارو میداد.حداقل برای من که بوی مامان برگ رو نچشیده بودم.
دِهِ ما با دِهِ بی بی فاصله داشت.نمیدونم کدوماتون پست پدربزرگ مادر بزرگ منو خوندید،اینکه مثلا مادر بزرگم ازگنجه دیوار برای من خوراکی بیاره،خب من هیچوقت پدر بزرگ و مادر بزرگ نداشتم ،اما میدونم طعمش خیلی دلچسبه واون گنجه دیوار رو من از زمون بی بی یاد دارم .تصور میکردم اگه مامانبزرگ داشتم حتما تو خونه اش توی دیوارش گنجه ای پر از خوراکی داشت.
حالا از بی بی فقط یه صورت پرچین و چروک و دوتا چشم ریز و یه چادر که همیشه رو سرش بود و گاه گاهی لبخندی میزد،رو یادم مونده.میگن خانم خوب و مومنی بوده که تنها بچه هاشو مثل یه شیر زن بزرگ کرده بود.
دوم یا سوم ابتدایی بودم که یه روز صبح بود یا ظهر که خبر دار شدیم بی بی هم رفت...نمیدونم بهار بود یا تابستون یا اولای پاییز.مطمئنم که زمستون نبود.من از شدت ناراحتی و هیجان رفتم خونه آبجی بزرگم و خبر بی بی رو دادم.سینا خیلی کوچیک بود.همه ناراحت شدن.
سالها قبل وقتی جایی میخواستیم بریم حتما از یکی دوهفته قبل برنامه ریزی میکردیم اما من که تا به حال یهویی نرفته بودم جایی وقتی شب خوابیدمو صبح پاشدم و خودمو تو ده بی بی دیدم شوکه شدم.یه شوک بزرگ که تا به امروز باهامه.برام باور کردنی نبود.اونوقتا راه درازی بود در نظر ما از کرج تا شهرستون.همش فکرمیکنم خوابه....
اون دست سمیراست خخخخخخخخ.خدشو محو کردم دسش موند.