بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟



خاتون کمی بینا میشود...


امروز دیدم این زن داداشک سخت مشغوله کاره گفتم بیام این خواهر شوهر بازی رو بزارم کنار و با هم دوست باشیم.

بالاخره کی از خواهر شوهر بودن نتیجه ای عایدش شده که عاید من بشه و خلاصه لعنت بر شیطون کردم و بلند شدم رفتم بهش کمک کنم.

هی داشتم با خودم حرف میزدم و خودمو راضی میکردم و در اخر گفتم خدایا من دارم برای رضای تو اینکارو میکنم خودت شاهد و راضی باش

خیلی چیزای بزرگ بزرگ ریخته بود رو زمین که با جارو برقی نمیشد کشید برای همین باز من حماسه ای دگر افریدمو جارو بدست گرفتم تا درشتاشو  جارو کنم.

به هرحال کاری بود که از دستم برمیومد و درسته خوب جارو نشد ولی نیت همون بود که بزرگا رو  جارو کنم.

خلاصه جارو کردم و رسیدم دم در ورودی خونشون.اونجا نشستم زمین ببینم چیز بدرد بخوری هست که من ندیدم و جاروش کرده باشم؟؟؟هموجور که داشتم جستوجو میکردم ،یهو یه سوسک اصطلاحا " صحرایی"از این سیاه ها دیدم داره میاد سمت خونه.هی با دستم پرتش کردم اونور باز اومد.هی پرتش کردم باز اومد.اصلا و ابدا قصد کشتنش رو نداشتم چه بسا کشتن این سوسک سیاه ها راحت تر از اون سوسکای بالداره.

خلاصه این خیلی سمج بود و با اینکه این حرکت چن بار تکرار شد باز اومد سمت در خونه.خب منم داشتم اروم اروم باهاش میحرفیدم که اخه حیوان زبون نفهم مثلا من ندید بگیرمتو و اومدی خونه خب بعدش چی ؟شانس بیاری از دست زن دادشک جون سالم به در ببری از دست سالارم زنده موندی با دانیال چه میکنی؟؟؟اون در جا میخواد منو صدا بزنه بیام بکشمت .الان من دارم بهت امون میدم بفهم و برو و جونتو حفط کن.باز دیدم نخیرفاایده نداره.


کشتمش!!!یوهاهاها


شوخی کردم نکشتمش اما اون  فرش زیر انداز رو برداشتم و محکم محکم تکونش دادم دیگه نفهمیدم چی شد و کجا رفت.درو بستم و اومدم خونه.

اون لحظاتی که من از بالا داشتم سوسکه رو میدیدم یه  حالی داشتم و یهو یه چیزی مثل جریان آب تو سرم به جاری شد و این حرفها خود به خود به ذهنم رسید.

گفتم من میدونم اگه این سوسکه وارد این خونه بشه چه بلاهایی به سرش میاد و در نهایت کشته میشه اما اون که نمیدونه.اون فکر میکنه این راهی که داره میاد درسته و من هر بار که دارم اینو پرت میکنم اونورتر باز این میاد سمت خونه.چون فقط خونه رو میبینه و میخواد بیاد چون فکر میکنه اینجور بر اش بهتره.اما من جور دیگه ای میبنم.هی پرت میکنم که اخرش به کشتنش نرسه.


یهوووو همینجوری یه عالمه جمله تو مغزم اومد و دیدم نگاه من به این موجود تقریبا مثل نگاه خدا به ماست.

یه وقتایی تو زندگیمون فقط چشامون یه نفرو، یه راه رو ،یه صلاحدید از نظر خودمونو میبینه اما هر کاری میکنیم به اون هدفه نمیرسیم.دلشکسته میشیم ،زاری میکنیم،داد و بیداد میکنیم و مصمم تر میریم سمت اون هدف و هر بار خدا میخواد ما رو سمتی پرت کنه اما مگه میبینیم؟؟؟

یه کسایی بیخیال میشن و دست میکشن و تقریبا از نابودی نجات پیدا میکنن یه سری هاهم انقدر سماجت میکنن تا بالاخره اون راه رو به زور و زحمت میرن و در نهایت با شکست تلخی رو به رو میشن.

میگن خدا بهتر صلاح ما رو میخواد و من دیروز اینجوری تصور کردم که خب اون از اون بالا داره مارو میبینه و بهتر مسیر رفتن به مقصدمونو میبینه و حتما مشکلاتی که سر راه هست رو بهتر میتونه حس کنه.

حالا یه یه وقتایی مصلحت میبینه و مانع رو بر میداره،یا یه وقتایی ما رو پرت میکنه اونورتر تا از این  راه نریم و یا یه وقتای یه چیزی رو به زور خواستیم میزاره اون راه رو بریم و درنهایت خودمون با شکست رو به رو میشیم.

حتی این نگاه رو پدرو مادر به بچه شون دارن.یا اگه واسه شما هم مثل من به کرات اتفاق بیافته که مثلا بچه داداش یا خواهرتونو چن ساعتی نگه دارین،او ن حس مسئولیته خود جوش در شما فوران میکنه و نمیزارید تو اون مدت بچه هرکاری دلش خداست بکنه.


بعله این قسمت خاتون راضی به تقدیر و مشیت الهی میشود.

بروم پای منبر عایا سخنرانی یا تا همین جایش بس است


ایام محرم رو به همتون تسلیت میگم و مثل هرسال این شعرو می زارم.


الله                                 الله

همه حرفای دلم که گفتنی نیست

مولا                               مولا

یه زمین خورده که حالش دیدنی نیست

من بیمارم.....

درد من کرب و بلاست خوب شدنی نیست

آقا                                  آقا

مویی از تو رو به کهکشون نمیدم

جز تو آقا....

دست خالیمو به کسی نشون نمیدم

آقا                                   آقا

نبینم تا کربلات رو جون نمیدم...


التماس دعا

نظرات 21 + ارسال نظر
مارال سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 13:17 http://maralvazendegi.blogfa.com

وای یعنی همش تصورن کردم خخخ قالب جدید هم مبارک عزیزم

ممنونم عزیزم

ترانه بهار سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 23:52 http://taraneh-bahar.mihanblog.com

سلام
خوبی خاتون جان

اینی که تعریف کردی رو منم تجربه کردم و دقیقا به همین نتجیه رسیدم
اما ادم وقتی یه چیزی میخواد این حرفا یادش میره

عزاداری رفتی دعام کن

سلام عزیزم.ممنون.
میفامم چی میگی...
چشم حتما

فاطمه چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 01:25

سلام .میدونم دیره اما خب خوابم نمیبره توام که عین مرغ گرفتی خوابیدی
این نوشته ات رو دوبار خوندم .خیلی دوسش داشتم .یه حس امنیت بهم داد.فکر کردم یکی هست از اون بالا داره هر لحظه منو میبینه و حواسش بهم و راهی که انتخاب میکنم هست.
ممنونم ازت دوست عزیزم

سلام.
مرغ؟؟؟؟؟؟ ساعتو نگاه کن بعد بگو.
خوشحالم حس درونیم بهت انتقال داده شد.
خواهش میکنم گلم

فاطمه چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 01:27

راستی قالبتم بیگ لایک داره.خیلی قشنگ طراحیش کردی دختر پاییزی
خاتون جان این موقع شب حاضرم بری پای منبر و تا صبح به حرفات گوش کنم

التماس دعا خاتون گلی

ممنووونم.
دیگه دیگه یه خاتونه وهزار هنر نهفته در باطنش
دررررررررد
محتاجیم به دعا

. چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 18:43

ببخشید که با نقطه گذاشتنم باعث سوء تفاهم شدم.
من جز با اسم نقطه هیچ پیامی نزاشتم تا به امروز
التماس دعا

حواسم هست.
محتاجیم به دعا

آذر پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 01:10

سلام
یعنی تو با انگشتت سوسکو پرت میکردی
واااااای من حتی نمیتونم ببینمش چقد شجاعی
درباره اون مثالی هم زدی موافقم
.خانمی که نقطه میزاره بهتون بگم که حستو میفهمم که با نقطه میای و اسم نمیزاری

سلام .
چی فکر کردی من مارمولکم میکشم.قبلنا سوسکارو با دستم میگرفتم مینداختم بیرون الان یه ذره دلرحم شدم.
بمیرم برا دلت توام نقطه بزار بجای اسم
من که بهت گفته بودم

گمشده پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 03:32 http://light-star.blogsky.com/

وای من انقدر از سوسک ، ملخ، جیرجیرک، کلا حشره ( هر چی بزرگ تر بدترررر) می ترسم که حد نداره. بعد اینا رو از صدای پاشون پیدا می کنم. یعنی تو خونه باشه از صدای پاش می فهمم یه حشره ای داره راه می ره. بعد خودم که نمی تونم بکشم. یه حشره کش کنارمه خودمو با اون جونور شهید می کنم انقدر می پاشم! بعد که می میره تا چند ساعت بعد کوچک ترین صدایی بیاد جیغ می رنم فک می کنم جونوره
بیا با من زندگی کن ، البته فایده نداره که تو که نمی کشیشون
+ این حرفه که زدی خیلی خوب بودا ولی من ناراحت شدم به سوسک تشبیه شدم

منم بدم میاد و چندشم میشه ولی خب مجبور باشم میکشمشون
اوه اوه چه شنوایی بالایی داری شما
من گاهی که از کشتن مگس سمج ذله میشم پیف پاف میزنم
عزیزم چه حساس.من اگه ببینم داره جون میده خودم میکشمش عذاب نکشه

من آدمو به سوسک تشبیه نکردم.بیشتر منطورم او ن مصلحت خواهی بود حالا اونروز سوسکه اومد جلوی روم
من مثالهای دیگه ای هم زدم عزیزم

گمشده پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 03:40 http://light-star.blogsky.com/

اون کامنتایی هم که تایید نشده بودن تایید شدن. جوابشونم دادم. بعدم تو جواب یه کامنتی برات نوشته بودم خب بیا با من دوست شو ولی جوابمو ندادی که

لطف کردی
متوجه نشدم که.الان میام میخونم دوباره

گمشده پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 22:50

آره پدرمادرم مثال زدی منم که گفتم خوبه حرفات. فقط از اون سوسکه بدم می اومد اما جدا از اینکه من بدم اومد حرف خیلی خوبی بود و شاید اگه فقط با نثال پدر مادر کی گفتی زیاد قبولش نمی کردم آخه پدر مادر من زیاد به فکر خوبی من نبودن هیچ وقت.

سوسکه صحرایی بود .تمییز بود.

گمشده پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 22:57

جواب کامنت هاتم بخون مخصوصا اون که راجع به دوستیه

خوندم
دیفووووووووونههههههههه
ففط دوست معمولی باشم خب؟؟؟؟

مجتبی جمعه 16 مهر 1395 ساعت 00:44

سلام ,احوال شما ؟
خوشبحال سوسکه که گیر آدم دل رحمی مثل شما افتاده

ولی این سوسکای صحرایی خیلی کثیف نیستن برعکس پسرعموهای خونگیشون ولی خب هرموجودی قلمرو خودشو داره,
جای اونم بیرونه, ولی بیرون از خونه بنظرم آدم حق کشتن هیچ موجودی رو نداره.

تشبیهتون هم جالب بود و اینکه سوسکه رو نصیحت کردن ولی انگار به راه راست هدایت نشد

سلام.خوبم ایشالا که شمام خوب باشین.
العان این طعنه بود یا راستونکی تعریف کردین
نه کثیف نیستن ولی از خدا که پنهون نیست از شمام نباشه من بچه بودم سوسک صحرایی هم زیاد میکشتم و مارمولک هم میکشتم.میدوییدیم دنبالشون و با سنگ میکشتیمشون
الان ولی واقعا دل اون موقع ها رو ندارم ولی باز مارمولک میکشم.چندشن چندش

نه نشد مثل خیلی از ماهااااا

گمشده جمعه 16 مهر 1395 ساعت 01:50

آقا من یه پست جدید نوشتم که به نظر تو نیاز دارم. بیااا بخونش

اومدممممممممممم

. جمعه 16 مهر 1395 ساعت 02:27

سلام خدمت شما و خانم آذر.
من چون از روز اول نقطه گذاشتم دیگه اسمم رو ننوشتم و برای مدیر این وبلاگ هم اهمیت نداشت چرا که حتی یکبارهم نخواست اسم منو بدونه.
بنده با گذاشتن اسمم مشکلی ندارم اما نقطه را انتخاب میکنم.

الان میگید چه خونسرده این خاتون
خو اخه هرکی بخواد خودش اسمشو میگه دیگه.
هر جور که راحتین رفتار کنید

. جمعه 16 مهر 1395 ساعت 02:28

ودر ضمن فکر کنم قبلا گفته بودم که من مرد هستم و خانم نیستم

نمیدونم من که خودم یادم نیست

معلم شنبه 17 مهر 1395 ساعت 10:56 http://shirinbeyan.mihanblog.com/

این نگاهت از صدقه سری اینه که یه بار خواستی خواهر شوهربازی در نیاری
حالا اگه در تمام عمرت خواهرشوهربازی بذاری کنار شک نکن که چشم برزخی هم پیدا میکنی و بجای آب روان در مغزت چشمه های جوشان حمکت جاری میشه

کاش همه خواهر شوهرا مثل من بودن همی اونوقت دنیا گلستون میشد

زهرآ شنبه 17 مهر 1395 ساعت 13:30

خیلی خوب توصیف کردی. خیلی به دلم نشست
خدا اگه گیرش به من زبون نفهم بیفته بعد تکلیفش چی میشه

یا پرتت میکنه اونطرف یا اصرار کنی زیاد میزاره بری تا تهش اونوقت معلوم نمیشه اخرش چی میشه

سیاوش شنبه 17 مهر 1395 ساعت 16:37 http://shabhayetangak.blogfa.com

درودبرشما . .وبلاگ زیبایی دارید . . امیدکه خسته دل نباشیدوموفق . . .

درود
ممنونم

بابا جان شنبه 17 مهر 1395 ساعت 20:47 http://farhadmehrbina.blogfa.com

فیلم هفته سینماهای کشور خاتون سوسک می کشد


اصن ی وضی

دوستانه سه‌شنبه 20 مهر 1395 ساعت 12:56 http://doostaneh7985.blogsky.com

چه تمثیل جالبی بود خوشمان آمد

فاطمه جمعه 23 مهر 1395 ساعت 12:53

چرا نمینویسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشتنم نمیادولی امروز مینویسم

فروغ دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت 23:46

سلام بر بانوی بینا

متامل شدم(معجونی از تامل و تحول)

قشنگ گفتی

سلام خانوم خانوما
بله بله خانم تحول.
نوش جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.