کتابخوانی
در ادامه کتابخوانی قسمت قبل یه کتاب توجه منو خعلی جذب کرد که خالی از لطف نیست که براتون بنویسم و اینکه ممکنه یادم بره و اینجوری وقتی اینجا ثبت بشه ،دوباره میخونم.
کتاب اینبار در مورد کلبه نحس بود.3تا داستان داشت که هر سه تاشم جالب بود. بیشتر از همه داستان سوم منو جذب کرد و اینجا میخوام بگم.
خانمی بوده که گوشی موبایل داشته که در هنگام صحبت با ماشینی، تصادف میکنه و میمیره.گوشیش به یه سمتی پرت میشه و توسط کسی پیدا میشه و فروخته میشه به یه گوشی فروشی.
مدتی بعد پدری برای پسر نوجونش این گوشی رو میگیره.چون میبینه که همه دوستاش گوشی دارن.اونوقتام ازاین اندرویها نبود مدل گوشی،از این قدیمیا بود اونوقت برای پسره یکی دو مدل پایین تر از دوستاش.فقط برای این بود که یه زمونی دیر کرد یا خواست جایی بره به پدرو مادرش اطلاع بده.
یه روزی گوشیش زنگ میخوره و یه اقایی میگه من فلانی هستم شوهر خدمتکار سابقتون.ازت یه درخواستی دارم میشه بری به همسرم بگی حلقه افتاده زیر یخچال ؟؟؟آدرسمونم مثلا فلان خیابون فلان جاست.و بعد قطع میکنه.پسره علیرغم میلش میره و دیداری تازه میکنه با خانم خدمتکار سابق و میگه شوهرت به من زنگ زد و گفت اینو بگم.زنه شروع میکنه به گریه که داری سربه سرم میزاری؟؟؟پسره هم از عکس العمل خانمه دچار تعجب میشه و میاد خونه و به مادر و پدرش میگه که امروز رفتم دیدن فلانی.
مادره نمیزاره بیشتر حرف بزنه و میگه اره خانم فلانی خانم بسیار خوبی بود ولی از دوسه ماه پیش که شوهرش فوت شده خبری ازش ندارم.پسره همونجا دچار شوک میشه و باورش نمیشه کسی که بهش زنگ زده یه مرده بوده.
فرداش دوباره زن خدمتکار رو میبینه اما میترسه به خاطر دیروز دعواش کنه که برعکس زن خدمتکار میگه که شوهرم وقتی فوت شد حواسم نبود حلقه رو گذاشتم توی تابوت یا نه.ممنونم که تو جاشو گفتی.دیروز همراه کشیش حلقه رو گداشتم پیش شوهرم.پسره بسیار متعجب میشه از این تلفن و صدای مردی که مرده.صدای پیرمرد هم مسخره بازی نبود که فکر کنه کسی داره سربه سرش میزاره.
بعد از اون روز باز کسی زنگ میزنه و میگه من فلانیم و میشه به این آدرس بری.پسره میره و دورادور میفهمه اون طرفم مرده.هی این تماس ها زیاد میشه .چیزی که ذهنشو درگیر میکرد این بود که یعنی فوت شده ها چطوری و از چه راهی دارن باهاش تماس میگیرن؟؟؟یکی میگه به پسرم فلان چیزو بگو.یکی میگه به مادرم اینو بگو .و این پسره هیچ جا نمیره و خیلی دوس داشته با کسی این مسئله رو درمیون بذاره و متاسفانه کسی حرفاشوباور نمیکرده اگه میخواسته بگه.
البته پدرومادرش متوجه شدن ناراحته و بر دنش به رستورانی تا شاید دلیلشو بدونن .فکر میکردن با دوست دخترش مشکل پیدا کرده.اما پسره نمیتونه چیزی بگه.تا اینکه یه روز میرن اردو و پسره برای در امون موندن از این تماس گیرنده ها گوشیشو نمیبره .
خبر میرسه چن تا اتوبوس تو همون راه تصادف کردن.مادره میگه نکنه اتوبوسی باشه که پسرمون توشه.باباهه میگه نه بابا از کجا معلوم تو اون اتوبوس باشه؟؟؟که ناگهان....تلفن پسره زنگ میخوره و باباش جواب میده بله؟؟؟صدای پسرش از اون سمت میاد که سلام بابا منم پیتر. .....
خیلی جالب بوددددددددد.
فکر کنید اگه یه زمون من مردم به تک تکتون بزنگم و بگم الو سلام منم خاتون خخخخخ.فقط قول بدید به حرفام گوش بدیدو کارامو انجوم بدید من کارای زیادی دارم .
میگم خوبه هر از گاهی خلاصه ی اینجور کتابا رو بزارم؟؟؟البته اگه مثل اینا توجهمو جلب کرد.حالا میگم اونوقت گیرم نمیاد دیگه اینجور کتابا.
مثل قضیه اینه که گفتم دیر به دیر مینویسم اما نوشتنم اومده این چند وقته.
سلام خاتون جاااان
خوبی
منم خوبم
بیمعرفت نبودم فقد
دلیل غیبتم چیزی جز همون وصل نشدن با نت گوشی بود
سه تا پست جدید داری سرفرصت میام چون گفتم اول کامنت بدم
به به ببین کی اینجاست آذر خانم گل گلاااااب.


حواسم بود نیستی هااااااا
سلام به روی ماهت
پاییزیا هیچ کدومشون بیمعرفت نیستن.بعله
لطف میکنی میخونی و لطف کردی کامنت گذاشتی
الو صدا میرسههههههههههههههه؟
باز این سرویس دهنده اتون دچار ایراد شده؟اگه ثبت شده باشه الان 4پیامی که گذاشتم.مجبورم باز بنویسم
اینا رسیده
الو صدا میرسههههههههههههههه؟
باز این سرویس دهنده اتون دچار ایراد شده؟اگه ثبت شده باشه الان 4پیامی که گذاشتم.مجبورم باز بنویسم
هرچی رسیده ثبت کردم.
فکر نمیکنم خراب باشه.حتما سرعتت کمه و اینکه برنامه نتت رو هزار بار گفتم عوص کن
چقدر سخته دوباره بخوای بنویسی اه اه.
من موافقم که از این داستان ها بزاری.هم قلمت شیرینه همم حوصله سر بر نمینویسی.خاتون دور از جون تو بمیری بزنگی من دیگه تلفن همراه با خودم نمیبرم.
تو رو خدا این کارو با من نکن
نوشته بودم چقدر کتاب باحالیه این که نوشتی.خیلی دوست دارم منم بخونم.اسم نویسنده اش رو بگو شاید پی دی افشو پیدا کردم.خاتون فقط برای چند لحظه خودمو جای شخصیت داستان گذاشتم یه جوری شدم.ترسیدم.فکر کردم مرده ها با آدم حرف بزنند.من سکته میکردم
خوبه خوبه حالا که حست اومده بنویس برامون
شما به بزرگواری خودت ببخش.
نمازای قضام مال تواصلا
وااااای اسم نویسنده اش یادم نی.بزار ببینم فاطمه برده کتابخونه یانه.
درد ادم یه دوست مثل تو داشته باشه به دشمن احتیاجی نیست
باوشه باوشه مینویسم
درست اوووووووووووووومدم وبلاگ خاتون جانههههههههههههههه..و یه پست جدیییییییییییید
ای جووووووووووووووووووووووووونم برم بخونمت
بلههههههههه درست اومدی.
هزار بار گفتم انقدر تنبلی منو به روم نیارید.
خوندی؟؟؟
سلام خاتونم ، از کجا معلوم که منم نمرده باشم و این روحم باشه که برات کامنت می ذاره ؟
سلام.
پیامتون چیه بگین برسونم به خونوادتون
دور از جوووووووونتون
سلام
عجب داستانی بود
عه
الانم شبه
واسه بچه ها عایا خوندن این داستان ها کار خوبیست؟
هم ترسناک بود و هم باورش سخت
ولی مهم اینه مرگ خیلی بهمون نزدیکه
قدر باهم بودن بدونیم
اگه آدما می دونستن مدت باهم بودن محدوده
نامحدود همدیگه رو دوست می داشتن
هر وقت دوست داشتی و حسش بود بنویس
خاتون قلمت روانه
خاتون نویسندگی بد نیست یه بار امتحانش کنی هاااا
سلام.بله بله داستان قشنگی بود.
بچه ها دیگه اونقدرم بچه نیستن.الان نمیخونن میگم روزا بخونن خوفه؟؟؟
خو اینا تخیلیه و نباید باورش کنی.
پ کجای کاری؟؟؟من قبلا یه پست گذاشته بودم نوشته بودم که 3تا رمان نوشتم.یکی رو تموم کردم و دوتاش نصفه مونده.
سلااام
چه جالب انگیز بود این داستان
مرسی که میخوای مارو هم تو کتابخونیت شریک کنی
سلامممم فروغ جون.
بعله آقا بعله من کتاب جالب انگیز رو براتون میزارم.
اگه واقعا کتابی مثل این دوتا کتاب نظرمو جلب کرد حتما میزارم اینجا.
این موبایلش کجاست
میخوام یه زنگ بزنم به مادر شوهرم
خوبیت نداره انقده منتظر عروسش باشه
فعلا دست ما نرسیده.رسید کرایه اش میدم
سلام
نمیری خاتون با این داستان گذاشتنت
زهرم اب شد
اینا چیه میخونی
لرز گرفتم یهو
سلام یه دونه جوووون.
عه گرخیدی؟؟؟
نترس باوا نترسسسسس.
خاتونم چرا دیگه بهم نمیگی بابا جان و میگی آقای مهربینا ؟
گفتم دلیلشو بهتون
فدای تو دوست خوبم
الان گفتم خاتون فراموشم کرده
بزودی سعی میکنم گوشیمو بدم تعمیر تا بتونم به نت وصل شم
قربانت آذری

نه بابا چه فراموشی.
مرور گرتم عوض کن
غلط کردی بچه پرووووووو.چه توقعاتیم داره.
تو رو خدا نمیر خودت کاراتو کن تا بعد از مرگت ما رو دچار عذاب نکنی
نمازامو بخون.....دیگه چیییییییییییی؟تعارف نکنی ها ی وقت
درت بگیری تو رو.واه واه حالا انگار ازش چی خواستم.30سال نماز قضا که این حرفا رو نداره
حرص میخوری ها من خوشحال میشم
چرا یه کم تعارفی هستم روم نمیشه بقیه شو بگم
خاتووون کتاب ترسناک دوست ندارمممم...یعنی میترسممممم...دیشب داشتم این پستتو میخوندم به خط اخر که رسیدم ترسیدم.من با صد سال تنهایی هم میترسیدم
کتابای امیرعلی رو بخون.خیلی بامزه مینویسه
باهارررررر من خعلی دوس دارم.ولی فیلم ترسناک دوس ندارم اصلا.
عزیززززززم نترسسسس.یه کاری نکن بعد مرگم بزنگم بگم الو باهار منم خاتون
ندارمشون