بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟
بـخـت خـواب آلـود مـن

بـخـت خـواب آلـود مـن

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت،،،،،انقدر بابخت خواب آلود من لالا چرا؟؟؟

پست آخر

وبلاگم رو فعال کردم تا اونایی که گاه گاهی سرمیزنن اینجا نظراتی که گذاشتن رو بخونن 

مثل من که میرفتم هی وبلاگ بهار و دنبال مطالبش بودم بخونم و رمزی کرده بود.

یا وبلاگ مر مر.چقدر کامنتاس خدا بود.

کاش نکنید این کار رو.آدم دلش میخواد یه وقتایی ببینه سالهای گذشته چی فکر میکرده و طرز فکرش چی بوده.

چند تا ویلاگ هست که غیر فعال شده و جا ب جا شده تو بلاگ اسکای.

من خودم جزو اون دسته ها هستم که دلم میخواست گذشته و حال و هوا و کامنت ها رو بخونم.


خداحافظ همیگیتون


...

یه عالم حرف پاک کردم که باعث میشد رو مخم باشن.

و الان بابتش خوشحالم.

چقدر حوصله داشتم میشستم میخوندم.اووووووف

موقع پاک کردن حتی برای آخرین بار هم نخوندم.نظرات بیشتر.

حس میکنم حالم بهتره حالا وقتی میام اینجا و اون حرفا نیست.

برای بلاگ اسکای و خاطراتش

وقتی از اون خونه اومدیم این خونه آخرای شهریور و اوایل پاییز بود.

اون سال پاییز خیلی پاییز بود.برگهای کوچه حال و هواش بارونش بارون بی امانش بارون قشنگش رو خوووووب یادمه.

بلاگفا خراب شده بود و من اینجا نوشتم.همه ی سرویس دهنده ها رو امتحان کردم بلاگ اسکای خلوت رو انتخاب کردم.

چقدرررررررر اون روزا غمگین بودم.چقدرررر حالم مثل پاییز گرفته و ابری بود.

بلاگ اسکای یادآور روزای خوب وبلاگ نوشتنمه.مینوشتم از شادیهایی که برای خودم میساختم.برای حالم برای دوستانم.اوج نوشتنم اونزمون بود.

دوستان خوبی که اینجا پیدا کردم. مطالب زیبایی که مینوشتند و الحق من عاشق بعضیاشون بودم و خاموش میخوندمشون.

کسانی که بیخبر گذاشتن رفتن.جدی که وبلاگ هم مثل خاک سرده و دوری ازش سردی میاره.

گفتم مثل خاک سرده یاد مارال افتادم.آااااآی مارال مارال مارال روحت شاد


من همچنان مینویسم.کم خیلی کم.نه دستم به نوشتن میره نه مطلبی برای گفتن دارم.

بلاگ اسکای یادآور روزای خوب پاییز واقعی برای منه.یاد روزهای خوبی که داشتم .حس و حال های خوبی که اونزمون گاها داشتم.آخرای اینجا موندنم بد تموم شد.چون دنیا رفت سمت بدی ها و همه از دم تلخ شدن و تلخ نوشتن.

دیگه از هیچکدوم از دوستان وبلاگ نویس خبری نیست.

همه یا رفتن بی خداحافظی یا وبلاگاشون رو حذف کردن.

باورم نمیشه یه روزی اینجا چقدررر شلوغ پلوغ بود.حیف اون دوران و اون قلم هایی که من عاشق نوشتنشون بودم.حیف اون روزای ناب.کاش اونزمون حالا بود.

بارون میبارید  رو  زخمای ما مرهم میشد.کاش تموم این اتفاقایی که افتاده تا به امروز نمی افتاد.کاش مردممون انقدر غمگین نبودن.انقدر با غصه اوقات نمیگذروندن.

من که اون موقع ها هم درگیر بودم.حالا خیلی وقته سِر شدم.یواش یواش همه سر میشیم.

اون وقتا اینهمه اتفاقات بد نیافتاده بود.

اون موقع حالمون بهتر بود.


دلم برای اون روزا هواش دوستانم اونایی که خاموش میخوندم تنگ شد یه لحظه.


+++زهرآ  خیلی وقته نیستی. اگه خوندی مطلبم رو برام پیام بزار دخمل.خیلی وقته ازت بیخبرم.وبلاگتم که آدرسش تبدیل شده به یه جای دیگه. نیستی.خبر بده از خودت.

روحت شاد مارال جان


فکر نمیکردم یه روز بیام اینجا و بخوام از مرگ یه دوست  مجازی بنویسم.

انگار همین دیروز بود که درمورد مرگ نوشتم که اگه یه روز مُردم چی میشه؟چه اتفاقی تو این دنیای مجازی می افته من نباشم؟و اصلا چطور خبر دار میشن من مُردم.شما هم گفتی از این حرفا نزن...آخ که نیستین بگم یادتون میاد؟؟؟

هیچوقت فکر نمیکردم یکی از اون کسانی که تو اون مطلبم برام نظر گذاشته امروز نباشه.حتی فکر کردن بهش داره عذابم میده .عین این یه هفته ای که یک روز نبود به یادت نباشم مارال جان.

من عادت دارم گاه گاهی این وبم رو بخونم.نظرات و کسانی که اون موقع باهاشون درارتباط بودم رو هم سر میزنم به وبلاگ هاشون.اومدم وبلاگتون.حتی گفتم یادم بمونه یه نظری براتون بزارم.شاید یه سری به وبلاگتون بزنید.هنوز همونجور بود که برای آخرین بار نظر گذاشتم.بعد از وبلاگتون نظرات وبلاگ نیسا جان رو دیدم.رفتم وبش و یهو تمام بدنم گُر گرفت.چن باررررر ومدم.حتی کامنتها رو تا باور نکنم منظورشون شمایین...

نوشته بود شما رفتی....به جایی که برگشتی نداره...به جایی که خیلی براتون زود بود کوچ کنید برید اونجا...

مارال جان باورم نیست که رفتی...باورم نیست که نمینویسی...باور نمیکنم دیگه وجود نداری...

باورم نمیشد.الانم با گذشت یه هفته باورم نشده...اما اسم بهار رو که خوندم توی کامنت ها،اسم دختر عزیزت رو باورم شد رفتی...باورم شد که دیگه نیستی... خیلی وقته که رفتی و من تازه فهمیدم کوچ کردنت رو...

تموم کامنت ها میاد تو ذهنم.تموم حرفایی که برام مینوشتی.تو دلم همیشه تحسینتون میکردم.

وااااای  خدا باورم نمیشه....

یک بار اومدم وبلاگتون.اما شما سر نزدی و همین هفته ی پیش فهمیدم جای دیگه ای داشتین مینوشتین و من افسوس خوردم چرا زودتر سراغتون رو نگرفتم...

یه روزی تو این صفحه برام نوشتین برای بی بیِ من فاتحه میخونین و حالا من باید باورم بشه که  نیستین و براتون فاتحه بخونم؟

بلاگ اسکای برای من دوستان وبی به ارمغان آورد از جمله شما.

خدا بیامرزه هر چند به قول ما ترک ها خدابیامرزی بهتون نمیاد...

دلم سوخت..دلم کباب شد از رفتنتون...

روحت شاد مارال جان

فکر نمیکردم یه روز بیام اینجا و بخوام از مرگ یه دوست  مجازی بنویسم.

انگار همین دیروز بود که درمورد مرگ نوشتم که اگه یه روز مُردم چی میشه؟چه اتفاقی تو این دنیای مجازی می افته من نباشم؟و اصلا چطور خبر دار میشن من مُردم.شما هم گفتی از این حرفا نزن...آخ که نیستین بگم یادتون میاد؟؟؟

هیچوقت فکر نمیکردم یکی از اون کسانی که تو اون مطلبم برام نظر گذاشته امروز نباشه.حتی فکر کردن بهش داره عذابم میده .عین این یه هفته ای که یک روز نبود به یادت نباشم مارال جان.

من عادت دارم گاه گاهی این وبم رو بخونم.نظرات و کسانی که اون موقع باهاشون درارتباط بودم رو هم سر میزنم به وبلاگ هاشون.اومدم وبلاگتون.حتی گفتم یادم بمونه یه نظری براتون بزارم.شاید یه سری به وبلاگتون بزنید.هنوز همونجور بود که برای آخرین بار نظر گذاشتم.بعد از وبلاگتون نظرات وبلاگ نیسا جان رو دیدم.رفتم وبش و یهو تمام بدنم گُر گرفت

نوشته بود شما رفتی....به جایی که برگشتی نداره...به جایی که خیلی براتون زود بود کوچ کنیید برید اونجا...

مارال جان باورم نیست که رفتی...باورم نیست که نمینویسی...باور نمیکنم دیگه وجود نداری...

باورم نمیشد.الانم با گذشت یه هفته باورم نشده...اما اسم بهار رو که خوندم توی کامنت ها،اسم دختر عزیزت رو باورم شد رفتی...باورم شد که دیگه نیستی... خیلی وقته که رفتی و من تازه فهمیدم کوچ کردنت رو...

تموم کامنت ها میاد تو ذهنم.تموم حرفایی که برام مینوشتی.تو دلم همیشه تحسینتون میکردم.

وااااای  خدا باورم نمیشه....

یک بار اومدم وبلاگتون.اما شما سر نزدی و همین هفته ی پیش فهمیدم جای دیگه ای داشتین مینوشتین و من افسوس خوردم چرا زودتر سراغتون رو نگرفتم...

یه روزی تو این صفحه برام نوشتین برای بی بیِ من فاتحه میخونین و حالا من باید باورم بشه که  نیستین و براتون فاتحه بخونم؟

بلاگ اسکای برای من دوستان وبی به ارمغان آورد از جمله شما.

خدا بیامرزه هر چند به قول ما ترک ها خدابیامرزی بهتون نمیاد...

دلم سوخت..دلم کباب شد از رفتنتون..

برسد به دست به دونه ی کاشونی

سلام بر یه دونه ی کاشونی که میدونم بالاخره گذرت به اینجا می افته.

سالها پیش هنوز وقتی تو اون خونه بودیم  مجازی با خیلیا دوست شدم.بازار وبلاگ نویسی هنوز داغ بود.دنیای همه وبلاگشون بود.واقعا چه روزایی بود اونروزا.من که انقدر وسواس گرفته بودم برای هر مطلبی انقدر وقت میذاشتم که چیزی رو ک میخوام بشه.برای نوشته هام و دنبال کننده هام احترام قائل بودم.

متن های دم دستی نبود و شعر هم نمینوشتم.البته اوایل چرا بعد شروع کردم به نوشتن.وبلاگ منم همچین بی حاشیه نبود از آدمایی که اومدن و رفتن.

آدمایی که حرفاشون بهم امید داد و بعضیاشون ناامیدم کردن.

من به خیلیا شماره تلفن دادم.اما میدونی همه چی تا زمونی خوبه که تو نخوای بیشتر از وبلاگ طرفت رو بشناسی.

با یکی از دوستانم وقتی بلاگفا خراب شد و دوباره درست شد و من پیداش کردم شماره ردو بدل شد.باهم حرف میزدیم.از اون وبلاگایی بود که قلمش روان بود و شیرین.نامزد کرده بود.خدا میدونه که من تک تک کسانی رو که دنبال میکردم چقدر نوشته هاشونو دوست داشتم.

اما خیلی زود تموم شد.یعنی این من بودم که سراغی ازش میگرفتم.اون همش ربط میداد به نامزد کردنشو و منم حق میدادم تا اینکه شماره اش رو پاک کردم.

ببینم پیام میده.پیام نداد و منم برای همیشه سعی کردم فراموشش کنم.نمیدونم الان وبلاگ داره یا نه.نمیدونم مینویسه یا نه.من از یه جایی تصمیم گرفتم بزارم کنار کسانی که به بهونه ازدواج و درس و هزار تا مشکلات پیش پا افتاده بخوان خبری از خودشون ندن و بگن که خیلی دورو برم شلوغه و نمیرسم و وقت نکردم و اینا.


اما تو فرق میکردی.تو دل بِکَن از وبلاگ نبودی.مینوشتی.خیلی وقتا هم سرسری پیام میدادی.انگاری ک نخوندی و خواستی چیزی بگی.ولی بودی.همیشه بودی.من رفتم بارها و باز اومدم بارها.تو همچنان بودی که بودی.

دستم ک عمل شد خیلی سراغ وبلاگ نمیومدم.بعدشم کرونا که زندگی مارو زیرورو کرد.انقدر وقت و انرژی از من میگرفت ها.فقط در حال شستشو ضدعفونی کردن و شستن بودم.

یه بار بهت پیام دادم.هنوز مینوشتی.یهو اومدم دیدم نوشتی خداحافظ و رفتی.

این خیلی نامردیه.من اینو نامردی میدونم.هیچوقتم بدون خداحافظی نرفتم.اینکه یهو بیایی و بنویسی خداحافظ و تمام...این اصلا کار جالبی نیست برای دوستیهاای چند ساله.شایدم تا الان سالهای دوستیمون دورقمی شده باشه به نظر خودت کار درستی کردی؟

من یکبار با اینکه تو صفحه ام نوشته بودم یه مدت نیستم اما اومدم تک تک برای دوستانم پیام گذاشتم چطوری دلت اومد بیخبر بذاری بری و حداقل به ما چیزی نگی؟

میدونم برای همیشه دل نکندی چون اگه اینطور بود یه پست نمیذاستی خدا نگهدار و بعدش نظراتشو باز بزاری.اگه میخواستی بری یا کلا نظرات رو میبستی یا کلا وبلاگت رو حذف میکردی.

پس تو آدم رفتن نیستی.فقط نمیدونم چرا انقدر سکوت کردی؟چند باری برات پیام گذاشتم.میدونم ک خوندی.برای کسی مثل من که هنوزم وبلاگشو دوس دارم در نظرم نشدنیه که نظرات رو نخونده باشه.

این آخرین باریه که ازت خبر میگیرمیه دونه.این آخرین باریه که میخوام از خودت بهم خبر بدی یه دونه.نمیخوام بشی مثل اون وبلاگ نویسی که نامزدشو بهونه کرد و شد یه آدم دیگه.

یه دونه از خودت بهم خبر بده.بیا و درست و حسابی ازم خداحافظی کن.

من منتظرت هستم.انتظارم ک زیاد بشه شاید منم خاتون سابق نباشم.

روی بنما یه دونه که من منتظر روی توام

 

تو دوتا وبلاگمم گذاشتم ک بهونه نداشته باشی  که بگی ندیدم

00:00

00:00

دوستان وبلاگی

دلم برای همه دوستای وبلاگیم تنگ شده.

اونم خیلی زیاد.برای تک تکتون.وقتی میگم تک تکتون،ینی واقعا تک تکتون.

هر کدومتون گذرتون به اینجا افتاد بهم از خودتون خبر بدین.

نامردی نکنین رد بشین برین هااااا



نفس های آخرمه

چند سال پیش ک اینجا درمورد سختی زندگیم مینوشتم،واقعا رسیده بودم ته خط!

اما حالا با گذشت چند سال تازه میفهمم بازم اون سالها خیلی بهتر از الان و این سالِ نحس و این گرفتاری های جدید بود.

میدونستم.خیلی خوب میدونستم که زندگی هر سال سخت تر میشه.چون قبلِ این سختی ،سختی هایی کشیده بودم که باورم شده بود چیزی تغییر نمیکنه و همه چی رو ب وخامت میره.

ولی این چن روز فقط دارم فکر میکنم خب که چی؟قراره تموم شه چرا نمیشه؟چرا انقدر با شکنجه؟چرا انقدر با یاس و ناامیدی؟چرا انقدر بد؟چرا انقدر بد؟چرا انقدرررررر بد داره میگذره آخه؟

من نفس های آخرمه‌.میدونم ک نفسهای آخر رو میکشم.دیگه مرگ تدریجی قراره تا کی ادامه پیدا کنه؟

بابام از دستم عصبانی بود و مثل همیشه ناخواسته آرزوی مرگمو کرد.

گفتم بابا دعای من نمیگیره.تو در حقم دعا کن.میگن دعای پدر مادرا میگیره.

گفتم بهش برام دعا کنید.شما بخوایین تا تموم شم.

کاش از ته دل میخواست.کاش خدا میشنید.

مرجان ک مرو گفتم راحت شد.مگه قراره چقدر آدم تحمل کنه؟چقدر کِشش داره؟چقدر اضطراب،چقدر ترس،چقدر ترس،چقدرترس...

ترس از اینکه به سال هم نمیکشه.هرروزم داره به سختی میگذره.

قبلا خدا صدامو میشنید.الان تا میام حرف بزنم ریشخندم میکنه و صورتشو برمیگردونه اونطرف.

اونم از من خسته شده

پر میکشه دلم

دلم برای روزای پاییزی بچگی مون،

برای اون آفتاب بی رمق،

برای برگ ریزونش،

برای برغان رفتن و گردو پیدا کردنش،

برای سرمای یواشکیش،

برای نوشتن درس و مشق زورکی،

برای باروناش،

برای دفتر کتاباش،بوی کتابهای اونزمون،

برای حتی گرمای شوفاژ هامون و پتویی که مینداختیم پشت شوفاژ تا بیشتر گرم بشیم،

برای تنها اتاق خونمون که همیشه تاریک بود،برای گلخونمون،

برای اون پنجره ای که نصف عمرم رو از پشتش رو به خیابون رو میدیدم،

پررررررررررر میکشه.